متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,564
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #391
- مشکلی پیش اومده که نخوابیدی؟
- نه. از بس همه‌اش باید بخوابم و استراحت کنم، دیگه شب‌ها خوابم نمی‎بره!
- درد که نداری؟ هوم؟
- خوبم بابا. نگران نباشید.
از روی لبه حوض بلند شدم:
- پاشو بریم تو خونه. با این اوضاعت اگه سرما بخوری خیلی اذیت می‌شی.
- سردم نیست بابا. می‌خوام باهاتون حرف بزنم!
- پاشو بریم تو اتاقم، حرف‌هات رو اونجا بزن!
- اونقدر از حرف زدن تو اتاقتون تجربه‌های دلنشین دارم که وقتی می‌گید بریم اتاق من صحبت کنیم، بی‌اختیار حرف‌هام یادم میره! دقیقا حس مجرمی رو پیدا می‌کنم که می‌خواند ببرنش اتاق بازجویی!
لبخندی به تیکه‎اش زدم و گوشش رو مصلحتی پیچوندم:
- عاقل شو پسر. اینقدر تیکه ننداز به من!
لبخند دندون نمایی زد و پاشد کنارم وایساد. هم قد بودیم. چقدر زود بزرگ شده بود. انگار خود محمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #392
برخلاف انتظارم لبخندی روی لبش نشست:
- هرچند تو جریانات اخیر دل خوشی ازش ندارم اما نمی‌تونم بی‌انصاف باشم. بردیا پسر خوبیِ. تو زندگیش خیلی سختی کشیده برای همین محکم بار اومده. سنش کمه اما داره یه خونواده از هم پاشیده رو می‌گردونه. پدر که نداره، شوهر مادرش هم که مُرد تمام سرمایه‌اش رو یه نامرد بالا کشید ولی بردیا شونه آورد زیر بار این زندگی...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- بابا بردیا هرچی داره از خودشه، یه بچه یتیمِ کارتن خواب بوده! دستِ خالی، بدون هیچ پشتوانه‌ای اونقدر جَنم داشته که کار کنه و درس بخونه و تو اوج جوونی یه متخصص مطرح باشه. خیلی تو دار و البته قویِ. مادرش مشکل روانی داره که یک خط در میون بیمارستان بستریه، خواهرش هم که تو کمپ ترک اعتیاد بستریه با این حال به هر دوتاشون می‌رسه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #393
*** زهرا***

توی حال با امیر و عزیز جون نشسته بودیم. یک ساعتی می‌شد که بردیا اومده بود خونه‌مون و بعد از احوالپرسی‌های معمول و تعارفات اولیه، بابا به طرف اتاق خودش راهنماییش کرده بود. استرس زیادی داشتم ولی سعی می‌کردم مثل بقیه ظاهر آرومم رو حفظ کنم. با باز شدن در اتاق بابا، امیر علی اولین کسی بود که اعتراضش رو با شوخی بیان کرد:
- به سلامتی، ظاهرا این کنفرانس دو نفره تموم شد.
بردیا لبخند کم‌جونی به حرف امیر زد و بدون اینکه جواب امیر رو بده با همه خدافظی کرد و رفت. از قیافه خنثی بابا هم که هیچ چیز نمی‌شد فهمید. مخصوصا که بعد از رفتن بردیا رفت تو اتاقش و تا موقع ناهار نیومد بیرون. ناهار رو تو سکوت خوردیم و بعدم هرکسی رفت پیِ کار خودش! انگار نه انگار که اتفاقی افتاده! روی تختم دراز کشیدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #394
از حرف بابا و اداهای امیر خنده مهمون لب‌هامون شد و من از ته دل خدا رو شکر کردم به خاطر این شادی، این خونواده و این حس خوب باهم بودن.
صدای زنگ اف اف رشته افکارم رو پاره کرد و ضربان قلبم رو به هزار رسوند. نگاه نگرانم رو به بابا دوختم. طمأنینه نگاهش مثل همیشه مصداق بارز کوه محکم پشتِ سر، آرامش رو مهمون قلب پر تلاطمم کرد. امیر برای باز کردنِ در پیشقدم شد و من به اشاره بابا کمی جلوتر از خودش و عزیز راه افتادم و به طرف در ورودی رفتم.
اولین نفر یکتا خانم مادر بردیا بود که با جعبه شیرینی وارد شد و پشت سرش مهسا خواهرش، با هردوشون روبوسی کردم و بهشون خوش اومد گفتم. اما نگاه منتظرم به در بود و صدای ضربان قلبم مغزم رو به ستوه آورده بود. بالاخره تو چارچوب در ظاهر شد. با یک کت و شلوار سورمه‌ای که خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #395
هنوز حرف بردیا تموم نشده بود که یکتا خانم روی زمین ولو شد. بردیا با عجله خودش رو بالای سر مادرش رسوند و تا صورتش رو برگردوند به وضوح رنگش پرید. سریع علائم حیاتی رو چک کرد و خطاب به مهسا داد زد:
- زنگ بزن115.
نگاه نگرانم رو از دست‌های بردیا که روی قفسه سینه مادرش تو هم گره شده بود گرفتم و به بابا که زل زده بود بهشون و کاری نمی‌کرد دوختم. حتی من هم می‌دونستم دست تنها احیا خیلی سخته چه برسه به بابا. ولی نمی‌دونم چرا بابا هیچ حرکتی نمی‌کرد!
بردیا نگاه مستاصلی به بابا انداخت و رفت برای تنفس دهان به دهان که بابا به امیر علی گفت:
- بدو تو اتاق من، زیرِ تخت یه کیف آلومینیومی سفید هست بردار بیار.
دست‌های مهسا رو که آروم اشک می‌ریخت تو دست‌هام گرفتم و هر دومون نگاه نگرامون به بابا و بردیا بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #396
امیر چی داشت می‌گفت؟ یعنی چی که هیچ سوالی نداریم؟
- ولی من می‌خوام بدونم... .
- گفتم هیچ سئوالی نداریم!
امیر بود که حرفم رو قطع کرد و جلو اعتراضم رو گرفت. چرا امیر برخلاف من اینقدر آروم بود؟ بابا که به اتاقش رفت طلبکارانه گفتم:
- چرا نذاشتی بابا توضیح بدند؟ من می خوام بدونم اینجا چه خبره؟
- باید باهات حرف بزنم.
- خب؟
- بریم اتاق من!
دنبال سر امیر تا اتاقش رفتم و کنارش روی تخت نشستم:
- خب بگو. من منتظرم!
- ببین ابجی کوچیکه یک سری مسائل هست که ریشه در گذشته ما داره. واقعیت‎های تلخی که تو گذشته ما وجود داشته و من و تو باید بپذیریمشون و احساسی برخورد نکنیم!
- چرا اینقدر تو لفافه حرف می‌زنی امیر؟
دستم رو تو دست‌هاش گرفت:
- طاقت شنیدن واقعیت رو داری؟
- آره دارم. بگو جون به سرم کردی!
- باید قول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #397
امیر با انگشت چونه‌ام رو آورد بالا و آروم گفت:
- به نظرت بی انصافی نیست کسی که این همه سال پای ما وایساده و برامون زحمت کشیده رو غریبه بدونیم؟
سکوت کردم و اون ادامه داد:
- می خوام یه قولی بهم بدی زهرا.
سوالی نگاش کردم.
- بابا تو بد شرایطی هستند. قول بده درکشون کنی. بیا تا خودشون چیزی نگفتند ما سوالی نپرسیم، باشه؟
باشه‌ای گفتم و از روی تخت بلند شدم.
- کجا؟
- می‌خوام برم با عزیز صحبت کنم.
- دیدی که عزیز حالش بد شد. بذار استراحت کنه. بعدا باهاش حرف می‌زنیم.
- نه امیر. من نمی‌تونم. دارم دیوونه میشم. باید یکی به سوال‌هام جواب بده!
- باشه بذار باهم بریم. اگه دیدیم عزیز حالش خوب بود ازش می‌پرسیم.
پشت سر امیر وارد اتاق عزیز جون شدم و در رو پشت سرم بستم. عزیز داشت گریه می‌کرد.
امیر کنار تخت عزیز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #398
همون موقع بود که مینا زنگ زد و اومد پیش ما. مینا قبلا هم هرازگاهی بهم زنگ می‌زد اما نمی‌دونم چی شده بود که یکدفعه‌ای بیشتر احوالم رو می‌پرسید و بعدهم که اومد پیش ما. خواستگاری طاها از مینا همه ما رو خوشحال کرد. با این وصلت، محمد و طاها مثل دوتا برادر شده بودند. اما دست روزگار بازی‌های زیادی تو آستین داشت. پدر و مادر طاها، حاضر نبودند مینا رو به عنوان عروسشون قبول کنند و طاها تصمیم گرفته بود زود بچه دار بشه تا شاید بتونه جایگاه مینا رو تو خونواده خودش تثبیت کنه. خبر بارداری مینا، همه ما رو خوشحال کرد بجز خود مینا. یکدفعه‌ای مینا از این رو به اون رو شد. بهانه گیری می‌کرد و دائم با طاها سر می‌گرفت. اما طاها رو که اخلاقش رو می‌شناسید نمی‌گذاشت ما زیاد از بحثشون سر در بیاریم تا اینکه مینا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #399
اون شب، خواب از سرم پریده بود. شرمنده طاها بودم و نمی‌دونستم چه کنم؟ بالاخره هم دل رو زدم به دریا رفتم اتاقش تا حداقل به خاطر رفتار مریم ازش عذرخواهی کنم. برق اتاقش روشن بود. خواستم در بزنم که صدای گریه و « الهی من لی غیرک» گفتنش، منصرفم کرد.
فرداش سر صبحونه طاها به مریم گفت امیرعلی باید عمل بشه، حتی اگه احتمال زنده موندنش یک درصد باشه و فکر تسلیم شدن رو از سرش بیرون کنه!
یک‌جورایی قاطعیت طاها، دل هر دوتامون رو آروم کرد و مریم هم قبول کرد رضایت بده که بچه عمل بشه. هزینه عمل خیلی زیاد بود و طاها مجبور شد از خونواده‌اش کمک بگیره ولی نمی‌دونم چی بینشون گذشت که بعد عمل، طاها ما رو برداشت و آورد ایران. تازه کارهای اسکان‌مون تو ایران درست شده بود و داشت کمی خیالمون راحت می‌شد که درد مریم شروع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #400
- من به شما دوتا نگفتم بعدا براتون توضیح می‍دم؟ چرا رفتید سراغ عزیز جون؟ می‌دونید فشار خون بیست و یک برای آدمی که قلبش با باطری کار می‌کنه یعنی چه؟ می‌خواهید بکشیدش؟ ها؟
سکوت کرده بودیم و بابا همچنان که صداش بالا رفته بود ادامه داد:
- از خودم بپرسید. هرچی سئوال دارید بپرسید.
سکوتمون انگار عصبانی‌ترش کرد که داد زد:
- چرا چیزی نمی‌گید پس؟
امیرعلی: چون سئوالی نداریم!
- پس تو اتاق عزیز چیکار می‌کردید؟
آروم لب زدم:
- عزیز همه چیز رو گفتند!
از حرفم بابا روش رو ازمون برگردوند و به تابلوی بدون پارچه روی دیوار خیره شد. غمی که تو صورتش نشسته بود رو اصلا دوست نداشتم.
امیرعلی: بابا ما سوالی نداریم اما حرف‌هایی داریم که باید بشنوید!
نگاهم رو از چهره جدی امیرعلی که زل زده بود تو صورت بابا گرفتم و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا