متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,564
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #401
نگاهم رو از دست مهدیار که داشت تو دفترچه مامان می‌نوشت گرفتم:
- می خوام باهاش صحبت کنم.
مهدیار: با توجه به چیزهایی که گفتی، علت تشدید حمله‌های مادرت همین موضوع بوده و من اصلا صلاح نمی‌دونم بخوای در مورد این موضوع باهاش حرف بزنی. متوجهی که؟
- ولی من باید سوالام رو ازش بپرسم.
دفترچه رو مُهر کرد و به طرفم اومد:
- گفتم هیچ گونه استرسی نباید داشته باشه. خودت که دیگه از اوضاعش خبر داری. حین حمله سرع، ایست قلبی کرده و این اتفاق ممکنه دوباره با حمله بعدی تکرار بشه. شاید دفعه بعد اونقدر خوش‌شانس نباشه که دووم بیاره! خودت که می دونی نود و شش درصد افرادی که ایست قلبی دارند قبل از اینکه به بیمارستان برسند تموم می کنند! پس بهتره ریسک نکنی!
دفترچه رو داد دستم و به طرف در اتاقش رفت:
- یه مریض بد حال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #402
آرمان: الو...
از صدای خواب آلوده اش خنده‌ام گرفت.
آرمان: کلّه سحری زنگ زدی به چی می خندی خروسِ بی‌محل!
هنوزهم مثل دوران دانشجویی‌اش رُک بود!
- سلام دکتر. خوبی؟
آرمان: سلام. فقط امیدوارم کارِ واجب داشته باشی وگرنه فاتحه‌ات رو بخون بردیا!
- ای بابا تو چرا اینقدر بداخلاقی سرِ صبحی؟
آرمان: تو هم اگه دیشب تا ساعت سه بچه‌داری می‌کردی و تا می‌خوابیدی یه خروسِ بی‌محل بدخوابت می‌کرد، اوضاعت بهتر از این نبود!
- ای بابا. خب معذرت می‌خوام.کارِ واجب داشتم!
آرمان: خب. بگو
- اون همایشِ بود گفتی بیام باهم بریم، تا کی وقت داشت؟
آرمان: یعنی برو خدا رو شکر کن دمِ دستم نیستی! این بود کارِ واجبت؟
- آرمان به خدا تو شرایط خوبی نیستم، درکم کن.
آرمان: تو که گفتی سرت شلوغه و نمی‌رسی بیای. من‌هم دیگه بی‌خیال شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #403
توی کاناپه نشستم. عرقِ سرد روی پیشونیم نشسته بود. لیوان آبی که آرمان داد دستم رو یک نفس خوردم:
- شرمنده بدخوابت کردم. میرم بیرون قدم بزنم.
- من‌هم میام.
- نه آرمان. می‌خوام تنها باشم.
- بیخود!
از جوابش با او لحن تند حسابی یکه خوردم!
- من بچه نیستم بردیا. تو روهم خوب می‌شناسم. تو یه چیزیت شده. اصلا به هم ریختی!
سکوت کردم و به طرف پنجره اتاق رفتم. سعی کردم با چند تا نفس عمیق سنگینی قفسه سینه‌ام رو کم کنم که چندان موفق نبودم.
- بردیا حالت خوبه؟
- نه!
- چی شده؟
- یادته در مورد بابام چی بهت می‌گفتم.
- آره. می‌خواستی سر به تنش نباشه!
- حالا پیداش کردم!
- جدی میگی؟
- آره.
- حرف‌هات رو بهش زدی؟
- نه.
- چرا؟
- نتونستم! اونقدر تو رفتارش برای خودش احترام می‎خره که مخاطبش رو مجبور به رعایت این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #404
سه روز خیلی زود گذشت و من بیشتر از این نمی‌تونستم از واقعیت‌های زندگی‌ام فرار کنم. از فرودگاه که اومدیم بیرون، با آرمان خدافظی کردم و مستقیم رفتم عیادت مامان. از ماشین پیاده شدم و خواستم کرایه رو حساب کنم که پژوی سفید رنگ پارک شده کنار خیابون توجهم رو جلب کرد. مطمئن بودم ماشین خودشِ. یعنی اگه دور و بر مامان می‌دیدمش با دست‌های خودم خفه‌اش می‌کردم! اما اوضاع مامان خطرناک‌تر از اونی بود که بخوام جلوش با این به اصطلاح پدر درگیر بشم.
- داداش کرایه ما رو حساب کن بریم!
صدای راننده تاکسی رشته افکارم رو پاره کرد. دوباره سوار ماشین شدم و در رو بستم:
- آقا برو کلینیک قلب امام علی.
مستقیم رفتم تو دفترم. منشی جلو پام بلند شد و سلام کرد که جوابش رو دادم و گفتم:
- خانم زرگر گزارش‌های امیدنیا رو برام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #405
چون تو محیط کاری بودیم و دلم نمی‌خواست وجهه مدیریتیم خراب بشه سعی می‌کردم تُن صدام بالا نره، اما از باز شدن در توسط منشی فهمیدم چندان هم در این زمینه موفق نبودم! همین خروس بی‌محل رو وسط این مشاجره نه چندان خوشایند کم داشتم که من رو با امیر دست به یقه ببینه و بعدهم اخبارش رو برای کل کلینیک مخابره کنه!
منشی: هین! آقای دکتر می‌خواهید زنگ بزنم حراست؟
یقه امیر رو ول کردم و با عصبانیت چند قدم به طرف منشی رفتم:
- کی بهت اجازه داد بیای تو؟
منشی: من... صدای داد و بیداد می‌اومدم. نگران شدم گفتم نکنه... .
داد زدم:
- بیرون!
خواست در رو ببنده که صداش کردم که با تردید سرش رو آورد تو اتاق و منتظر نگام کرد:
- وای به حالت خانم زرگر اگه اخبار دفتر من به بیرون از دفتر ریاست درز پیدا کنه!
- چشم حواسم هست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #406
حرف امیر تموم نشده بود که بابا کشیده محکمی خوابوند تو گوشش و داد زد:
- تو غلط می‌کردی! با اجازه کی؟ خودسر شدی برای من!؟
امیر سرش رو زیر انداخت و سکوت سنگینی بر فضای خونه حاکم شد. نگاه بابا به عزیز که افتاد نمی‌دونم چی تو نگاه اشکی عزیز دید که کوتاه اومد و با همون کلافگی که تو چهره‌اش مشخص بود به طرف اتاقش رفت:
- امیرعلی یه لیوان آب برام بیار!
لیوان آب بردن امیر چهل دقیقه طول کشید و من نمی‌دونم چی بینشون گذشت که بابا از اون روز دیگه واکنش جدی‌ای به رفت و اومد خاله مینا نشون نداد. هر چند بیشتر مواقعی که بابا خونه نبود، امیر می‌رفت و خاله رو می‎آورد اما بعضی وقت‎ها هم که اتفاقی بابا می‌اومد و خاله رو می‌دید، با اینکه از قیافه‌اش معلوم می‌شد عصبانی میشه اما چیزی نمی‌گفت و بدون هیچ حرفی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #407
- با این اخمی که تو توهم کشیدی حرفی هم باقی می‌مونه؟
دستی به صورتم کشیدم و سعی کردم قیافه آرومی به خودم بگیرم:
- خب این هم اخم‌های من! خوبه؟
- امیرعلی دعوتمون کرده فردا بریم اون مزرعه.
امیرعلی بیجا کرده! حرفم رو تو دلم نگه داشتم و بدون اینکه چیزی بگم از پشت میز بلند شدم.
- بردیا.
- بله.
بی‌اختیار تن صدام بالا رفته بود، چون می‌دونستم بعد از این بردیا گفتن چی می‎خواد بگه!
- فردا من رو می‌بری اونجا؟
- نه!
- چرا؟
- خیلی کار دارم، نمی‌رسم! در ضمن دوست ندارم شما هم برید. میرم میز رو حساب کنم، تو ماشین منتظرم باشید!
سرم رو روی بالش گذاشتم اما خوابم نمی‎برد. دوماهی می‎شد که بی‎خوابی دوباره رفیق شفیق زندگی من شده بود! گلوم خشک شده بود. از تو تخت اومدم پایین و به طرف آشپزخونه رفتم. اما صدای مامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #408
دستم رو از دستش بیرون کشیدم و راهم رو به سمت حموم کج کردم. قطرات آب سرد روی بدنم می‌ریخت و من رو یاد روزهای سردی که زیر بارون دست فروشی می‌کردم می‎انداخت. چقدر سرد بود. چقدر تنها بودم!
صدای تقه‌ای که به در حموم خورد ذهنم رو از مرور خاطرات تلخ گذشته بیرون کشید.
- بردیا بیا بیرون دیگه، چیکار می‌کنی؟ حالت خوبه؟
حوله رو روی سرم انداختم و بدون توجه به امیرعلی، خواستم به طرف اتاقم برم که نگاهم روی لرزش خفیف دست‌های مامان ثابت موند

*** امیرعلی***

تو اتاقم نشسته بودم و به دعای کمیل گوش می‌دادم که بابا در زد و اومد تو اتاق. به احترامش از سر سجاده بلند شدم و باهاش دست دادم. به معنای واقعی کلمه مضطر به نظر می‌رسید.
- حالتون خوبه بابا؟
بدون اینکه جوابم رو بده پرسید:
- می‌تونی یه کاری برام انجام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #409
حوله رو روی سرش انداخته بود و از حموم اومد بیرون. چقدر نگاه‎های خسته‎اش شبیه بابا بود! بدون اینکه حرفی بزنه از کنارم رد شد و خواست به طرف اتاقش بره که نگاهش روی مادرش ثابت موند. نی نی نگاهش درست مثل زمانی بود که شک می‎کرد طرف مقابلش یه چیزیش شده! با چند قدم بلند خودش رو به مادرش رسوند و مقابلش روی زمین زانو زد:
- غلط کردم مامان! تو رو خدا آروم باشید. همراهِ من نفس عمیق بکشید. نفس عمیق. امیر علی کیف من رو از تو اتاقم بیار!
بعد از نیم ساعت با اینکه حال یکتا خانم بهتر شده بود اما بردیا کوتاه نیومد. چند باری به صدای قلب مادرش گوش داد و بدون توجه به حرف‌های مادرش که نمی‌خواست بستری بشه، دستور بستری براش زد و باهم رفتیم بیمارستان.
یک ساعتی تو راهرو بیمارستان منتظرش نشستم. همه کارهای مادرش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #410
- شرط داره!
- امیر حالم خوب نیست، حوصله شوخی ندارم!
- من شوخی نکردم!
- خب؟
- باید بدونم از دارخونه چی خریدی؟
تا حالا دقت نکرده بودم وقتی عصبی میشه چقدر شبیه بابا میشه!
- اینجوری نگام نکن! تا ندونم چی خریدی تنهات نمی‌گذارم!
- به دَرَک! می‌خوام چند ساعت بخوابم! تو هم هر غلطی دلت می‎خواد بکن! همینجا بمون!
این رو گفت و دست کرد تو جیپ شلوارش و پاکت محتوی سرنگ رو بیرون آورد. نمی‎دونستم اون دارو چی بود که داشت تو سرنگ می‎کشید برای همین رفتم کنارش نشستم تا بتونم اسم دارو رو از روی مخزن شیشه‌ایش بخونم. اما نامرد متوجه منظورم شد و مخزن خالی رو تو جیب پیرهنش گذاشت.
- می‌خوای چیکار کنی بردیا!؟ این چیه؟
سرنگ رو هواگیری کرد و در حالی که پد الکلی رو روی ساعدش می‌مالید لب زد:
- پاشو برو. به پر و پای من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا