- ارسالیها
- 467
- پسندها
- 5,484
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 11
- نویسنده موضوع
- #51
نگاهم به دستهای خانم حاتمی افتاد که داشت آمپول رو آماده میکرد. یک قدم به عقب برداشتم و تو یه تصمیم آنی پا به فرار گذاشتم. در رو به سرعت باز کردم اما همونجا متوقف شدم. انگار حدس زده بود که ممکنه فرار کنم که دم در وایساده بود. بازوم رو گرفت و زیر گوشم با حرص گفت:
- جلو خانم حاتمی آبروریزی نکن. برگرد تو ببینم!
خانم حاتمی: اِ وا دخترجون تو که هنوز اینجا وایسادی. بیا بشین تست کنم برات!
نگاهم رو از نگاه نافذ بابا گرفتم و به ناچار برگشتم داخل اتاق اما ذهنم کابوس رؤیاهام رو مرور میکرد؛ زن جیغ میکشید و التماس میکرد که اون آمپول رو بهش نزنند اما اون مزدورها به زور بهش زدند و بعدش دیگه بلند نشد، همهی صحنههای این کابوس لعنتی جلو چشمم تکرار میشد و صدای زن تو گوشم میپیچید. قلبم داشت از...
- جلو خانم حاتمی آبروریزی نکن. برگرد تو ببینم!
خانم حاتمی: اِ وا دخترجون تو که هنوز اینجا وایسادی. بیا بشین تست کنم برات!
نگاهم رو از نگاه نافذ بابا گرفتم و به ناچار برگشتم داخل اتاق اما ذهنم کابوس رؤیاهام رو مرور میکرد؛ زن جیغ میکشید و التماس میکرد که اون آمپول رو بهش نزنند اما اون مزدورها به زور بهش زدند و بعدش دیگه بلند نشد، همهی صحنههای این کابوس لعنتی جلو چشمم تکرار میشد و صدای زن تو گوشم میپیچید. قلبم داشت از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر