متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,555
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #51
نگاهم به دست‌های خانم حاتمی افتاد که داشت آمپول رو آماده می‌کرد. یک قدم به عقب برداشتم و تو یه تصمیم آنی پا به فرار گذاشتم. در رو به سرعت باز کردم اما همون‌جا متوقف شدم. انگار حدس زده بود که ممکنه فرار کنم که دم در وایساده بود. بازوم رو گرفت و زیر گوشم با حرص گفت:
- جلو خانم حاتمی آبروریزی نکن. برگرد تو ببینم!
خانم حاتمی: اِ وا دخترجون تو که هنوز این‌جا وایسادی. بیا بشین تست کنم برات!
نگاهم رو از نگاه نافذ بابا گرفتم و به ناچار برگشتم داخل اتاق اما ذهنم کابوس رؤیاهام رو مرور می‌کرد؛ زن جیغ می‌کشید و التماس می‌کرد که اون آمپول رو بهش نزنند اما اون مزدورها به زور بهش زدند و بعدش دیگه بلند نشد، همه‌ی صحنه‌های این کابوس لعنتی جلو چشمم تکرار می‌شد و صدای زن تو گوشم می‌پیچید. قلبم داشت از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #52
- خانم نصیری کاری داشتی من رو پیج کردی؟
- سلام آقای دکتر، ام... راستش دکتر امیری اومد این‌جا گفت پیجتون کنم.
- نفهمیدی چه‎کارم داشت؟
منشی صداش رو آورد پایین:
- نمی‌دونم والا. خیلی عصبی بود. اوه اوه داره میاد.
بابا: خانم این متخصص اورژانس نیومد؟
دکتر: سلام آقای دکتر. با من کاری داشتید؟
نگاه بابا برای یه لحظه رنگ تعجب گرفت:
- دکتر مشکور شمایی؟
- بله. در خدمتم.
نگاه بابا چند لحظه تو چشمای مشکور خیره موند اما خیلی زود تعجبش رو پشت اخم‌هاش قایم کرد:
- دنبالم بیا دکتر.
چند متری از ایستگاه دور شدند که بابا برگشت و خیلی آروم مشغول حرف زدن با دکتر اورژانس شد. از نگاه‌هایی هم که گهگاهی بهم می‌انداختند معلوم بود محور بحثشون من هستم! چیزی نگذشت که بابا دفترچه تو دستش رو به مشکور داد و باهاش دست داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #53
با صدای دو تا زن که کنار تختم حرف می‌زدند بیدار شدم. چشمام رو بازنکردم و درعوض گوش‌هام رو تیز کردم ببینم چی می‌گند.
- باورت می‌شه دختر دکتر امیریِ؟
- برو. دروغ نگو!
به خدا راست می‌گم. بیا این‌هم دفترچه‎اش، خودت ببین.
دیشب خود دکتر امیری آوردش و سپردش به دکتر مشکور و رفت تو اتاقش. وقتی هم مُسکّن گرفت و خواب رفت اومد تا خود صبح بالا سرش نشست.
نمی‌دونی دیشب سر آمپول زدن یه کولی بازی درآورد که نگو. کاش دکتر مشکور دوباره براش عضلانی نمی‌نوشت.
این‌ها داشتند چی می‌گفتند؟ دوباره برام آمپول نوشته؟
سریع تو تختم نشستم. خواستم سِرُم رو از تو دستم دربیارم که پرستارِ دستم رو گرفت:
- چی‌کار می‌کنی دختر جون؟
- ولم کن می خوام برم.
- کجا بری؟ دکترت اجازه ترخیص نداده.
- من با رضایت خودم می‌خوام برم. به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #54
سرم رو هنوز روی بالش نذاشته بودم که گوشی رو روی قفسه سینه‌ام گذاشت. با این‌که لباس گشاد بیمارستان برجستگی‌های بدنم رو پنهان کرده بود اما بازم معذب بودم. ولی خوب بود که این‌قدر شعور داشت که به دیوار روبه رو خیره بشه و به جایی که دستش بود نگاه نکنه. گوشی رو روی سینه و پهلوهام جابه جا کرد و بازم ازم خواست نفس عمیق بکشم و سرفه کنم. بعدهم گوشی رو از گوشش درآورد و کاردکس پایین تختم رو برداشت و شروع به نوشتن کرد. وقتی خواست از تختم فاصله بگیره گفتم:
- سوال من جواب نداشت؟
- چون برای سلامتیت لازمه!
- نمی خوام. مطمئن باشید من خیلی زود از این‌جا می‌رم.
پوزخندی زد:
- معلوم می‌شه.
با وارد شدن پرستار و سرنگ و لوله آزمایش‌هایی که تو دستش بود، دوباره تپش قلب گرفتم. نمی‌دونم مشکور چی تو صورتم دید که رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #55
***طاها***

از دستش عصبانی بودم نه به خاطر فرارش و دردسری که برام درست کرد. بیشتر به خاطر سرفه هاش و حال بدش که به خوبی از چهره ش هم هویدا بود. باید فکری می کردم. شاید بهترین کار این بود که ببرمش بیمارستان و از دور هواش رو داشته باشم. اشک که تو چشماش جمع می شد پای تصمیمم رو شل می کرد. شاید غریبه ها بهتر می تونستند حریفش باشند.
امیدوار بودم شیفت دکتر صالحی یا دکتر رادمنش باشه اما وقتی پرستار مشکور رو پیج کرد یکم نگران شدم باید سریع می رفتم یه نگاهی به پرونده این مشکور می انداختم. اما قیافه زهرا داغون تر از اونی بود که بخوام وقت زیادی رو تلف کنم. بیخیال رفتن به اتاقم شدم. یه تلفن به رئیس بخش اورژانس شاید کارم رو سریع تر راه می انداخت.
- الو... سلام عرفان، خوبی؟
عرفان: به به آفتاب از کدوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #56
یک ساعت گذشته بود. نمی دونم چرا اینقدر نگران بودم. شاید چون اعتماد کامل به اون پسر جوون نداشتم. چقدر قیافه اش برام آشنا بود اما یادم نمی اومد کجا دیدمش. تلفن اورژانس رو گرفتم باید می فهمیدم اوضاع چطور پیش رفته.
هنوز بوق نخورده بود که در اتاقم زده شد. گوشی رو گذاشتم:
- بفرمایید.
در باز شد و مشکور اومد تو. از استیل بدنش معلوم بود حرفه ای ورزش می کن. واقعا جوون بود برای تخصص. شاید اگه رزیدنت بود باور کردنش راحت تر بود.
مشکور: سلام آقای دکتر. گفته بودید کارم تموم شد بیام اتاقتون.
- بله. بیا بشین. خب اوضاع چطور پیش رفت؟
مشکور: خدا رو شکر به خیر گذشت. الانم زیر سِرُمَن مُسکن هم گرفتند.
- آنتی بیوتیک گرفت؟
مشکور: بله. اما به هزار مکافات. نمونه خونشون رو هم فرستادم آزمایشگاه که احتمالا الان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #57
*** بردیا***

اون روز امیر علی اومده بود باشگاه برای ثبت نام. با اینکه سه سال می‌گذشت اما همین که دیدمش شناختمش.‌
" سه سال پیش وقتی تو بیمارستان به هوش اومدم حسابی تعجب کردم. من تو خونه از هوش رفته بودم چطور سر از بیمارستان درآوردم؟؟نمی‌دونم چرا دلم می‌خواست برگردم به اون خونه. بعد شش ماه پرس‌و‌جو بالاخره آدرس اون خونه رو پیدا کردم. بایستی می‌رفتم و ازشون تشکر می‌کردم. اما هر چی زنگ رو زدم کسی در رو باز نکرد. وقتی همسایه‌شون گفت یه ماهه از اینجا رفتند، خیلی ناراحت شدم. بدتر این بود که هیچ کس نمی‌دونست کجا رفتند."
به میلاد (منشی باشگاه) سپرده بودم مبتدی قبول نکنه. من حرفه‌ای کار می‌کردم و حوصله سر و کله زدن با مبتدی‌ها رو نداشتم. اما این پسر فرق داشت. جون من رو نجات داده بود. به خودش و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #58
زیر کتری رو روشن کردم. خیلی خسته بودم. اما اتفاقات دیشب حتی یک لحظه از جلو چشمام نمی‌رفت.
با یادآوری کارهای اون دختر لبخند روی لبم اومد. حالت چشماش وقتی آمپول‌هاش رو به زور زده بود و حتی وقتی از خودم خون می‌گرفتم. یه جورایی برام جذاب بود.
زهرا: یکی رو بفرستید دستش سبک باشه!
از یادآوری لپ‌های گل انداخته‌اش صدای خنده‌ام بلند شد. موش کوچولوی ترسوی خجالتی!
- خجالتی! سمیرا هم خجالتی بود.
لعنت به من. لعنت به حماقتم. بعضی خاطرات مثل خوره می‌مونند تا یادشون می‌افتی جونت به لبت می‌رسه. شاید دوش آب گرم بهتر از چایی حالم رو جا می‌آورد. زیر کتری رو خاموش کردم. بعد از یه دوش مختصر یه خواب چند ساعته می‌تونست خستگی‌ام رو تموم کنه. روی تختم دراز کشیدم اما هنوز چشمام داغ نشده بود که گوشیم شروع کرد به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #59
دستکش دستم کردم و پیرهنش رو دادم بالا، از کبودی پهلوش معلوم بود بدجور کتک خورده.
- صدبار گفتم نرو تو این مسابقات. آخرش جونت رو هم سر این کله خریت از دست میدی.
آروین: آی. آی. بردیا. جون هرکی دوست داری اینجور فشار نده این شکم لامصب رو.
- حرف نباشه. نفس عمیق بکش ببینم.
رفتم پایین پاش. برخلاف شکمش، جراحت پاش جدی بود.
- چند روزِ پات اینطوری شده؟ میخ کجا بوده؟
- پریشب. بی‌خیال بردیا. حالا چه فرقی می‌کنه کجا بوده؟
- واکسن کزاز زدی؟
- نه. آی. چی‌کار می‌کنی بردیا؟
- زخم‌ پات عفونت کرده. فکرکنم یه چیزی توش مونده. باید زخم رو بازکنم.
پاش رو بی حسی موضعی کردم. حدسم درست بود یه تیکه پلاستیک تو پاش بود. زخمی که ایجاد شده بود نمی‌تونست در اثر میخ باشه. اما چیزی نپرسیدم. بیست دقیقه طول کشید تا زخم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #60
با صدای اف اف از خواب بیدار شدم. بعد از رفتن آروین رو تخت ولو شدم و نفهمیدم چطور خوابم برد. در رو باز کردم. امیرعلی بود.
- سلام. خواب بودی؟
- آره. بیا تو.
ضربه‌ای که به طرفم پرتاب کرد رو مهار کردم و یه کشیده خوابوندم زیر گوشش که باعث شد متعجب نگام کنه.
دستی به بازوش زدم:
تا تو باشی یهویی جَو گیر نشی! تا آب میزنم به صورتم و لباسمو عوض می‌کنم. خودت رو گرم کن!
وقتی برگشتم کنار مبل وایساده بود و بدجور تو فکر بود.
- مشکلی پیش اومده؟ چرا گرم نکردی؟
انگار هنوز تو افکار خودش غرق بود که جوابم رو نداد.
- چی شد؟ خوبی؟
- ضرب دستت سنگینِ عینِ...
سکوت کردم تا حرفش رو بزنه اما انگار یه لحظه به خودش اومد، حرفش رو ادامه نداد و به جاش لبخند مصنوعی زد و شروع کرد به گرم کردن بدنش.
حرف‌های آروین باعث شده بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا