متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان زندگی شخصی آقای دکتر | بانوی ایرانی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع بانوی ایرانی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 458
  • بازدیدها 11,555
  • کاربران تگ شده هیچ

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #61
تو اتاق قدم می‎زدم. نمی‎دونستم بپرسم یا نه؟
- تو حالت خوبه بردیا؟
خوب بودم؟ مطمئنا نبودم. از دست خودم عصبی بودم. چرا باید اینقدر کنجکاو بشم و اون سوال‌های مسخره تو ذهنم بیاد؟ اگه امیر همین سوال‌ها رو ازم بپرسه خوشم میاد؟ مطمئنا نه.
نفس عمیقی کشیدم:
- آره. خیلی بهتر از هفته پیش بودی. معلومِ حسابی تمرین کردی!
- بهتر نبودم بردیا. خودت هم خوب می‎دونی فرقی نکردم. تو امروز خیلی تو فکر بودی و فقط دفاع کردی. چرا؟
راست می‎گفت اما چیزی که بلنده دیوار حاشا!
- اگه من دفاع کردم پس چرا تو بیهوش شدی؟ میرم یه دوش بگیرم. حوصله‌ات شد زیر کتری رو روشن کن.
نم موهام رو با حوله گرفتم. امیر چایی رو دم کرده بود. نشستم روی مبل روبه روش:
- تو دوش نمی‌گیری؟
- نه دارم میرم خونه همونجا دوش می‌گیرم.
می‌دونستم به خاطر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #62
***امیر علی***

سه روز گذشته بود و حال زهرا خیلی بهتر شده بود. از این بابت خیلی خوشحال بودم.‌ چون زهرا تو این جریان خیلی اذیت شد و من خودم رو مقصر می‌دونستم و حالا با بهبودیش عذاب وجدانم کم شده بود.
اون روز حدود ساعت نُه صبح بود که بابا برگشت خونه. شبش مونده بود پیش زهرا تو بیمارستان و وقتی که برگشته بود خیلی خسته به نظر می‌رسید.
زیر کتری رو روشن کردم و پرسیدم:
- بابا حال زهرا چطوره؟
- خوبه نگران نباش. تا فردا مرخصش می‌کنم میارمش خونه.
- چایی می‌خورید؟
- کارِ نیک و پرسش؟ عزیز کجاست؟
- خونه خانم جعفری مراسم دعا داشتند رفت مراسم.
- خیلی هم خوب! فکر کنم فرصت خوبی برای یه گفتمان مردونه باشه! نظرت چیه؟
می‌دونستم بی خیال قضیه استخر نمیشه.
- مشکلی نیست.
- پس چایی رو ببر تو کتابخونه. دوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #63
صدای گوشی ام رشته افکارم رو پاره کرد. چقدر حلال زاده بود، به اسم بردیا روی صفحه گوشی نگاه کردم و وصل کردم
- سلام بردیا
- سلام امیر. داشتم حرکت می کردم. بیام دنبالت؟
- نه داداش. یکم کار دارم. تو جلو برو. من دنبال خودم میام.
- باشه.کاری نداری؟
- چاکریم
تو رودروایسی دعوت شام آروین رو قبول کردم. کلا زیاد باهاش مچ نبودم ولی کار هم دیگه رو به اصطلاح دَر می بردیم. اون روز عصر که اومده بود خونه مون بابا رو ببینه لنگون لنگون راه می رفت، اما فکر نمی کردم مشکلش اونقدر جدی باشه که سه روز خونه نشین بشه. وقتی گفت بردیا رو هم دعوت کرده دور هم باشیم قبول کردم برم.
زنگ اف اف رو زدم. بردیا زودتر از من اومده بود و در رو برام باز کرد. آروین روی مبل سه نفره نشسته بود و پاش رو که بانداژش باز شده بود روی عسلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #64
بعد از عوض کردن لباس‌هام تو اتاق بغلی اومدم و خودم رو روی مبل راحتی کنار آشپزخونه پرت کردم. هنوز کاملا مستقر نشده بودم که نگاهم به تابلوی روی ستون مقابل افتاد. نگاهم رو گرفتم و به طرف دیگه اتاق انداختم اما نخیر هرجایی نگاه می‌کردی یه تابلوی مزخرف رو دیوار بود. چشمم رو به بردیا و آروین دوختم که با لبخند کجی بهم نگاه می کردند.
- چیه؟ چرا اینجوری نگام می‌کنید؟
آروین: هیچی. نظرت در مورد دکور خونه‌ام چیه پسر عمو؟
- بی‌شعوری صاحبش رو خوب نمایش میده‌.
بردیا بلند خندید و آروین دلخورانه جواب داد:
- چرا فحش میدی؟
- آخه مرتیکه خر این همه عکس و تابلو خوب هست این‌ها چیه زدی به در و دیوار خونه‌ات؟
آروین: چشونه؟‌‌ به آدم حس و حال میده.
- مرده شور اون حس و حالت رو ببرند.
آروین: میگم بردیا بعدی که کارت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #65
***بردیا

از حرفش برای تغییر بحث معلوم بود دوست نداره درباره‌اش صحبت کنه. من‌هم به روی خودم نیاوردم و اجازه دادم بحث رو عوض کنه.
- نه، من هشت ساعت بیشتر موظف نیستم تو بیمارستان باشم، اضافه‌هاش به اختیار خودمه که امشب نرفتم.
کلید توی در چرخید. به امیر علی نگاه کردم. از شونه‌ای که بالا انداخت معلوم بود اون‌هم نمی‌دونه کیه. منتظر موندیم ببینیم کی میاد داخل.
آنیسا رو خوب می‌شناختم . برخلاف قبلی‌ها که به یک ماه نمی‌کشید آروین ازشون جدا می‌شد این یکی شش ماهی بود با آروین بود. اما همراهش رو تا حالا ندیده بودم. دختر لوندی بود خیلی بیشتر از آنیسا.
انگار انتظار دیدن من و امیر رو نداشت که با دیدنمون جا خورد. اما خیلی زود زد به صمیمیت:
آنیسا: اِ. بردیا خان شمایید! نشناختمتون. نگاه خیره‌اش از فرق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #66
سر میز، امیر کنار من نشسته بود و سرش رو از تو بشقابش بلند نمی‌کرد. کاملا معذب بود و خب این باعث عذاب وجدانم می‌شد که باعث شده بودم بمونه.
چشمم رو از صورت قرمز امیر گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. نگاهم در مقابل لوندی افسانه سرکش شده بود و من می‌دونستم این سرکشی به خاطر نوشیدنی‌ای هست که قبل از غذا خورده بودم. اهل نوشیدنی نبودم. اما نمی‌دونم چرا امشب خط قرمزهام رو داشتم زیر پا می‌گذاشتم؟ شاید این قانون‌شکنی به خاطر شباهت چشم‌های افسانه به چشم‌های سمیرا بود. یک لحظه خنده‌های سمیرا تو گوشم اکو شد و غم عالم روی دلم نشست. لعنت به ذاتت سمیرا که هنوزم نتونستم فراموشش کنم!
گیلاسی که افسانه بهم تعارف کرد رو گرفتم. اما هنوز به لبم نزدیک نکرده بودم که یکی از دستم گرفت. متعجب نگاهم رو از چشم‌های افسانه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #67
***امیرعلی

حالم بدجور خراب بود. از دست آروین، بردیا و از همه مهم‌تر خودم. این نفس لعنتی هم عجیب امشب سرکش شده بود. بردیا چرا تموم محاسبات من رو به هم ریخت؟ از بردیا مطمئن بودم که دعوت آروین رو قبول کردم. اما اون. پووف.
با این حال خرابم اصلا دلم نمی‌خواست برم خونه!ناگهان یاد عکس خودم و بابا افتادم. همونی که هفته پیش تو مزرعه گرفته بودیم. دست‌ من روی شونه بابا و دست‌ بابا رو شونه من بود و هر دوتامون داشتیم می‌خندیدم.
سه روز پیش داده بودمش بزرگش کنند روی یک شاسی. بهتر بود برم بگیرمش و با بردنش به خونه شاید حواس همه بهش جمع می‌شد و حال خراب من تو چشم نمی‌اومد.
ساعت یازده شب بود. کلید رو تو در چرخوندم و وارد حیاط خونه شدم. نگاهی به آسمون کردم. تک و توک ستاره تو آسمون پیدا بود. انگار آسمون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #68
بابا: بانو فشار خونتون دوباره میره بالا.‌دیگه بهش فکر نکنید.
عزیز: آخه چطور؟ تو تونستی فراموش کنی که من بتونم؟ خنده‌های محمد یادم رفته بود ولی تو اون عکس انگار دوباره محمدم داشت می‌خندید.
بابا که ناراحتی تو چهره‌اش موج می‌زد دستکش‌هاش رو درآورد و دوباره روی تخت کنار عزیز نشست و فشار خون عزیز رو گرفت:
- فشارتون اصلا خوب نیست. قرص‌هاتون رو خوردید؟
عزیز با دست اشک تو صورتش رو پاک کرد و گفت:
- نه مادر. یادم رفت.
- آخه چرا به فکر خودتون نیستید مادر من! میرم بیارم براتون.
عزیز دست بابا رو گرفت:
- چرا؟ چرا زجرم میدی طاها؟ اینجوری دلت خنک میشه؟ دیگه بسمه. دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.
بابا متعجب اون یکی دستش رو روی دست عزیز گذاشت:
- چی می‌گید بانو؟ من چرا باید زجرتون بدم؟
- همه زحمت‌های زندگی من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #69
- حالم خوب نبود. نمیخواستم بقیه رو بدخواب کنم.
چشمم به شاسی روی دیوار افتاد:
- جای خوبی گذاشتینِش. ممنون.
این بار لبخند به لب به شاسی خیره شد.
- بابا
نگاه خیره اش رو از عکس رو گرفت و منتظر نگام کرد.
اومدم بپرسم محمد و مینا کی هستند اما یه لحظه مغزم بهم هشدار داد که آخه احمق تو این رو بپرسی نمی گه از کجا این اسم ها رو می شناسی؟
تعللم باعث توجه بیشترش شد:
- چیزی می خواستی بگی؟
- می گم بهتر نیس بخوابیم. فردا صبح زود باید بیدار بشم.
بابا: من رو نپیچون پسر. چی می خواستی بگی؟
- چیز مهمی نبود. باور کنید.
بابا: شب با حال زار میای خونه و بعدم از در و دیوار خونه بالا پایین می کنی و دو ساعت تو این هوای سرد می ری پیاده روی، حالا اگه حجم انبوه میسکال های گوشیت رو هم به این کارها اضافه کنم باید مطمئن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بانوی ایرانی

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
467
پسندها
5,484
امتیازها
21,583
مدال‌ها
11
  • نویسنده موضوع
  • #70
***طاها

با این که سعی می کرد با خنده های مصنوعی حالش رو خوب جلوه بده اما چشماش داد می زد که چقدر کلافه و داغونه. شاسی رو که گذاشت رو عسلی، قلبم درد گرفت. انگار خود محمد دست انداخته بود روی شونه ام و می خندید. به صورتش خیره شدم. هر روز به محمد شبیه تر می شد. عزیز هم انگار به یاد محمد افتاده بود که چشماش خیس شده بود.
بعد از اینکه عزیز خوابید با خودم خیلی کلنجار رفتم که بیخیال بشم اما امشب دلم بدجور هوایی شده بود. یاد اولین روز آشناییم با محمد افتادم
"- آخه فسقلی تو رو چه به دانشگاه رفتن!
ترسیده بودم اما سعی کردم ترس تو چهره ام نمایان نباشه. دستای اون دوتا مرد دور بازوهام حلقه شد و تلاشم برای رهایی از دستشون بی نتیجه موند. داد زدم:
- ولم کنید کثافت ها.
دستی که روی دهنم نشست صدا فریادم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا