- تاریخ ثبتنام
- 14/12/19
- ارسالیها
- 1,220
- پسندها
- 34,556
- امتیازها
- 60,573
- مدالها
- 22
- سن
- 21
سطح
33
- نویسنده موضوع
- #21
مانند ابری که با سرعت رنجآوری از جلوی حقیقتهای پنهان زندگیاش کنار میرفت، ابرهای مهمان آسمان شهر از خورشید فاصله گرفتند. پرتوهای مهربان آفتاب مهمان اتاق نمگرفتهی مدیر شدند و صورت گندمگون نازنین را نوازش کردند؛ اما او اکنون نیازی به این نوازش احمقانه نداشت؛ فقط محتاج صدایی بود که به او بگوید همهی اینها یک شوخی مسخره است. با اینکه از هر شوخیای بیزار بود، ولی اکنون گدایی لحظهای را میکرد که بفهمد گرفتار یک مزاح احمقانه شده است.
- توی مراسم پرستاری که دیشب کشته شد شرکت نمیکنین؟
حالا دستهای او هم درست مانند برادرش به خون پرستار آلوده شده بود. این کاغذ نفرینشده که مابین انگشتان یخکردهی لرزانش خودنمایی میکرد، آلت قتل یک بیگناه بود. نگاهش فقط به آن خط تحریر میخکوب مانده بود؛...
- توی مراسم پرستاری که دیشب کشته شد شرکت نمیکنین؟
حالا دستهای او هم درست مانند برادرش به خون پرستار آلوده شده بود. این کاغذ نفرینشده که مابین انگشتان یخکردهی لرزانش خودنمایی میکرد، آلت قتل یک بیگناه بود. نگاهش فقط به آن خط تحریر میخکوب مانده بود؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش