قلب بیحاصلِ ما را بزن اکسیرِ مرادقاصد زبرم رفت که آرد خبر از یار
باز آمد و اکنون خبر از خویش ندار
قلب بیحاصلِ ما را بزن اکسیرِ مراد
یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر
ای صبا نکهَتی از کوی فانی به من آر
زار و بیمارِ غمم راحت جانی به من آر
قاصد ز برم رفت که آرد خبر از یار
باز آمد و اکنون خبر از خویش ندارد
ولی دشت بیاضی
قطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر توییقصه پنهان ما افسانه شد این هم خوشست
پیش او شاید رفیقی گوید این افسانه را
این همه بیگانگی با آشنایان بس نبود
کاشنای خویش کردی مردم بیگانه را
قبله عشاق طاق ابروی یار است و بسقطره تویی بحر تویی لطف تویی قهر تویی
قند تویی زهر تویی؛ بیش میازار مرا
قصه دلتنگیت را خوب من بگذار و بگذرقاعدهٔ قد تو فتنه به پا کردن است
مشغلهٔ زلف تو بستن و واکردن است
قدم به کوچهٔ دیوانگی بزن چندیقدر اهل درد، صاحب درد میداند که چیست
مرد صاحب درد، درد مرد میداند که چیست!