- ارسالیها
- 10,325
- پسندها
- 25,176
- امتیازها
- 83,373
- مدالها
- 53
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #11
ابروهای کلفت و سیاه رسول بالا پرید. لقمهاش را قورت داد و در مقابل نگاه متعجب بقیه گفت:
- لا، علی ذیچ نوبا راح. ایهال هَم عِدهُم مدرسه. مایسیر هاذ وَکِت کُل انعوفهُم الوحدهُم. محمد ایروح اَحسن. «نه، علی سری قبل رفت. بچهها هم مدرسه دارن، نمیشه این همه مدت بالا سرشون نباشه. محمد بره بهتره».
صادق بیقرار نگاه دودوزنش را به رسول دوخت و گفت:
- چَا امحمد وَحدَه ایروح، أنا هَم روح وُیاه. حتی بَالی یِرتَح. «پس محمد تنها بره، منم باهاش میرم. خیالم راحتتره».
یک لحظه همه دست از خوردن کشیدند و با نگاههایی گرد و ابروهایی بالا رفته، اول به صادق بعد به رسول و محمد که خودش هم متعجب دست از خوردن کشیده بود نگاه کردند. ستایش خودش را روی میز کشید. پروانه قاشقی کوچک را به دستش داد تا کمی آرام گیرد...
- لا، علی ذیچ نوبا راح. ایهال هَم عِدهُم مدرسه. مایسیر هاذ وَکِت کُل انعوفهُم الوحدهُم. محمد ایروح اَحسن. «نه، علی سری قبل رفت. بچهها هم مدرسه دارن، نمیشه این همه مدت بالا سرشون نباشه. محمد بره بهتره».
صادق بیقرار نگاه دودوزنش را به رسول دوخت و گفت:
- چَا امحمد وَحدَه ایروح، أنا هَم روح وُیاه. حتی بَالی یِرتَح. «پس محمد تنها بره، منم باهاش میرم. خیالم راحتتره».
یک لحظه همه دست از خوردن کشیدند و با نگاههایی گرد و ابروهایی بالا رفته، اول به صادق بعد به رسول و محمد که خودش هم متعجب دست از خوردن کشیده بود نگاه کردند. ستایش خودش را روی میز کشید. پروانه قاشقی کوچک را به دستش داد تا کمی آرام گیرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش