متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سرو پناه | هاجر منتظر نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع حصار آبی
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 175
  • بازدیدها 6,718
  • کاربران تگ شده هیچ

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
ابروهای کلفت و سیاه رسول بالا پرید. لقمه‌اش را قورت داد و در مقابل نگاه متعجب بقیه گفت:
- لا، علی ذیچ نوبا راح. ایهال هَم عِدهُم مدرسه. مایسیر هاذ وَکِت کُل انعوفهُم الوحدهُم. محمد ایروح اَحسن. «نه، علی سری قبل رفت. بچه‌ها هم مدرسه دارن، نمی‌شه این همه مدت بالا سرشون نباشه. محمد بره بهتره».
صادق بی‌قرار نگاه دودوزنش را به رسول دوخت و گفت:
- چَا امحمد وَحدَه ایروح، أنا هَم روح وُیاه. حتی بَالی یِرتَح. «پس محمد تنها بره، منم باهاش می‌رم. خیالم راحت‌تره».
یک لحظه همه دست از خوردن کشیدند و با نگاه‌هایی گرد و ابروهایی بالا رفته، اول به صادق بعد به رسول و محمد که خودش هم متعجب دست از خوردن کشیده بود نگاه کردند. ستایش خودش را روی میز کشید. پروانه قاشقی کوچک را به دستش داد تا کمی آرام گیرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
محمد دستش را به بازوی علی که کنارش نشسته و با جدیت به مکالمه‌ی آنها گوش می‌داد زد و با لبخندی نیم‌بند روبه رسول گفت:
- هِسِه لیِش اِکذلی قیافه؟ أنا گِلِت أروح. لاصِدِگ قَرار یِمتِه اِروح؟ «حالا چرا واسه من قیافه می‌گیری؟ من که گفتم می‌رم. نه جدی، قرار بود کی برم»؟
علی به جای رسول جواب داد:
- یوم سبت هاذ اِسبوع. «روز شنبه همین هفته».
ثنا از کنار الهام بلند شد و رقص‌کنان از آشپزخانه بیرون رفت. موهای فرفری‌اش با هر پرشش در هوا تاب می‌خورد. محمد دستش را بالا آورد و روزها را با انگشتش شمرد که رؤیا سریع گفت:
- یوم الاول محرم. «روز اول محرمه».
محمد سر تکان داد و متفکر سرش را کمی به سمت علی کج کرد و گفت:
- خو مثل اول محرم اِشخَبُر؟ اُبوی هم اُوکت ماِدری اِشلون ایصیر، ها! «خب، مثلاً یک محرم چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
همان‌موقع که چشمان سیاه امیر از هیجان برق زد و گرد شد، صدای مادرش را شنید. سر جا ایستاد و به آشپزخانه نگاه کرد. کمی بعد متوجه شد اشتباه شنیده و وقتی رویش را گرداند، امیرعلی را ندید. نگاه مشتاق و گردش را در هال گرداند و بعد به پشت سرش نگاه کرد. پرده‌ی ضخیم مخمل قهوه‌ای درب هال به آرامی تکان می‌خورد. لبخند روی لب‌های صورتی و باریکش نشست و به سمت در دوید. وقتی پا به حیاط گذاشت، جز تاریکی و اندک نوری که از لابه‌لای درختان می‌آمد، چیزی ندید. با خودش فکر کرد، بچه‌ها حتماً لابه‌لای درخت‌ها بودند. با عجله در تاریکی و سکوت حیاط که جز صدای خش‌خش آرام برگ‌ها و جیرجیر جیرجیرک‌ها، چیزی آن را نمی‌شکست، به سمت درختان دوید. چراغ‌های آویزان از پایه‌ی بین درختان هم نور چندانی نداشتند. پسرها بعضی وقت‌ها به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
در همان‌دم که چشم‌هایش روبه بالا خشک شده و لبخندی سرد و بی‌روح روی لب‌هایش شکل گرفته بود. دستی قدرتمند از میان تاریکی بالای سرش جلو آمده و محکم پنجه‌هایش را دور بازوی باریکش حلقه کرد و او را با قدرت بالا کشید و بعد، فشاری مداوم روی قفسه‌ی سینه‌اش، دردی خفیف را به او وارد کرد. حس سبکی و نورهایی رنگی در بالای سرش هنوز او را تشویق به پرواز می‌کرد. ناگهان اتفاقی افتاد و درد شدیدتر شد و نورهای رنگی کنار رفتند و به جای آن نوری ضعیف باقی ماند. آسمان پرستاره‌ی شب بالای سرش بود. هجوم مایعی تلخ به درون گلویش او را به سرفه انداخت. با تمام توان اندکش سرفه می‌کرد و کسی او را نیم‌خیز کرده و کمرش را مالش می‌داد. هر چه آب خورده بود را بالا آورد و بالاخره توانست نفس بکشد. هجوم ناگهانی هوا به درون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
رؤیا تکیه از محمد گرفت و روی پاهای لرزانش ایستاد و بی‌حرف به سمت خانه رفت. صادق اینبار به محمدش که هنوز هم دست از بوسیدن امیر نکشیده بود، نگاه کرد و گفت:
- ایبی فُرُخ داخل، لایُبرِد. «بچه رو ببر تو، لرز نگیره».
محمد دست زیر گردن و زانوی امیر زد و او را از جا بلند کرد و به سمت خانه رفت. پشت سر او بقیه هم به داخل رفتند. الهام لیوان بزرگ گل‌گاوزبان را درحالی‌که نبات را با قاشقی درونش هم می‌زد، در دست گرفته و با عجله خودش را به آنها رساند. صدای جرینگ‌جرینگ قاشق درون لیوان فضا را پر کرده بود. محمد، امیر را پتو پیچ شده در آغوش گرفته بود و روی مبل تک‌نفره‌ای مقابل صادق نشسته بود. بچه‌ها ایستاده بودند و مضطرب به یکد‌یگر نگاه می‌کردند. پروانه ستایش را در بغلش تاب می‌داد و در پشت مبل‌ها نزدیک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
بعد رو به محمد که لب‌هایش را محکم به هم چفت کرده بود و نگاهش به امیرش که در بغل رؤیا با نگاه بی‌حالش به اطرافش خیره بود، بود، التماس‌آمیز لب زد:
- اِمحَمِد دَخیل الله، کُذ جِدامهم! « آقا محمد تو رو خدا جلوشون رو بگیرید»!
رسول سر کج کرد تا بهتر پسرها را ببیند و به روی آن‌ها چشم درید:
- سهراب و سامان هَم چَن یاکُم؟ «سهراب و سامانم باهاتون بودن»؟
علی که تا آن موقع ساکت کنار پدرش نشسته بود بلند شد و جلو آمد و چرخید تا صورت وحشت‌زده‌ی پسر‌ها را که بالأخره از دست پدرشان رها و پشت مادرشان پناه گرفته بودند را ببیند و صدای کلفت و بمش را رو به همه بالا برد:
- صَلوَتو، الحمدلله ماصار شی. أنا هَم امیرعلی اِعدِبَنِه. «صلوات بفرست، خدا رو شکر که چیزی نشد. منم امیرعلی رو تنبیه می‌کنم».
همان‌ موقع سهراب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
***
صادق چشمانش را روی محمد که وسایل و ساک‌هایش را درون صندوق عقب پیکان سفیدرنگش می‌گذاشت، حرکت می‌داد. قدوبالای محمد را نگاه می‌کرد که خم و راست می‌شد و نگاه خندانش به رؤیا که دست به کمر کنارش ایستاده بود را با نگرانی رصد می‌کرد. محمد بی‌توجه به پدر نگرانش به جان رؤیا غر می‌زد:
- بِس فِرِد اِسبوع، ها؟ رؤیا چَ هَی اِشبیهین؟ چَ اِحنا وُین اِنرید روح؟ «فقط یه هفته‌ست ها؟ رؤیا آخه اینا توشون چیه؟ مگه می‌خوایم کجا بریم»؟
رؤیا ضربه‌ای با سرانگشت اشاره‌اش به شانه‌اش زد و ابروهای نازک قهوه‌ای‌اش را بالا داد:
- هِل کُذُر لاتِدِرمی. تِوآ بَچِر اِلا وُصُلنا، هَی اِنتَ اَوَل نَفَر بِه اِزَانی دِردِم لیِش هَیِ مَا یِبتِه، لیِش ذاک مَا یِبتِه. «اینقدر غر نزن. تازه فردا که رسیدیم همین تو، اولین نفری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
همه‌اش بیست و شش سالش بود. قدو بالای بلندش و آن هیکل ورزیده‌اش جلوی چشمانش خم‌ و راست می‌شد. چرا آنقدر دلش شورش را می‌زد؟ همین هفته‌ای که گذشت، آنقدر محمد گفت و گفت تا بالاخره رضایت به رفتنشان داد.
ساک‌ها تمام شد. محمد راست ایستاد و کمرش را صاف کرد. چشم‌های دودوزنش بی‌صبرانه منتظر این لحظه بود. دستش را بالا برد و او را صدا زد. نگاه کلافه‌ی محمد به رویش نشست و لبخندی صورت صاف و سفیدش را روشن کرد. با گام‌های بلند به سمتش آمد و شلوار کتان قهوه‌ای و پیراهن آبی آسمانی‌اش را تکاند و آستین‌های بالا زده‌اش را پایین کشید. وقتی بالاخره مقابل پدرش رسید. صادق دست‌هایش را از هم باز کرد و او را در آغوش گرفت و روی شانه‌اش را بوسید. بغض نشسته در گلوی صادق مجال نفس‌ کشیدن را به او نمی‌داد. دلش می‌خواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
صادق تبسمی کرد و دستش را برای آنها تکان داد و بعد داد زد:
- محمد لاتِنسی اِشگِلیتِلک. «محمد یادت نره چی بهت گفتم».
محمد با تک بوقی از خانه بیرون رفت و علی درها را به سرعت بست. الهام پشت سرشان آب ریخت و آنها در پیچ تند کوچه ناپدید شدند. دلشوره‌ی صادق بیشتر شد و دستش روی سرکی عصای براق استیلش لرزید:
- الله انتَ عینک عَلَیهُم. وُلدی و مُرتَ و فُرخَ باسَلامَه ایَرحون و باسلامَه اییون. «خدایا پشت و پناهشون باش. پسرم و زن و بچه‌ش سالم رفتن، سالم هم برگردن».
***
صدای ملودی آهنگ فضای کوچک و نسبتاً گرم اتاقک ماشین را پر کرده بود و انگشتان بزرگ و پهن محمد روی فرمان ماشین ریتم گرفته بود. جاده خلوت و از دو طرف خاک و برهوت پیدا بود. مدتی می‌شد که خیابان‌های شلوغ و پرتردد اهواز را ترک کرده و این دشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

حصار آبی

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
34
 
ارسالی‌ها
10,325
پسندها
25,176
امتیازها
83,373
مدال‌ها
53
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
رؤیا با حرف‌های محمد به اوج رفت و قلبش ضربان گرفت. خم شد و صورت محمد را بوسید. محمد شکلکی با دهانش درآورد و گفت:
- إشویِه‌ إشویِه، بَعَد واحِد. «کمه‌ کمه، یکی دیگه».
رؤیا صورتش را با کف هر دو دستش پوشاند:
- مَرَض، اِشکُذُر بی‌جنبه. «کوفت، چقدر بی‌جنبه‌ای».
محمد دست‌هایش را از روی فرمان در دوطرفش باز کرد:
- بویِه أنا مِن اَوَل مَا چِنِت هِچی؟ إنتی هِچ قِبِلتَنی. «آقا مگه از اول من همین نبودم؟ خودت اینجوری پسند کردی».
رؤیا که حالا صورتش را از خجالت نمی‌توانست از میان دست‌هایش بیرون آورد گفت:
- اِمحَمد هَی شینهی مِن حَاچی؟ «محمد این حرفا چیه آخه»؟
- تَعال بَعَد. «بیا دیگه».
رؤیا با خنده ضربه‌ای به بازویش زد. محمد نالان دست‌هایش را روبه سقف بالا برد و گفت:
- یاالله یِمتِ نوصُل؟ «خدایا پس کی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : حصار آبی

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 10)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا