متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان از بچگی تا عاشقی | مریم چیتسازی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Maryam.chitsazii
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 61
  • بازدیدها 1,834
  • کاربران تگ شده هیچ

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #41
نسیم: نه دیگه؛ جناب آریامهر شما هم بفرما حرف بزنید و توضیحات گوهر بارتون رو به بچه‌ها منتقل کنید.
با لبخندی کج ابروهام رو بالا دادم و رو به بچه‌ها گفتم:
- خب سوال بپرسید تا بهتون بگم.
یکی از بچه‌ها خواست شروع کنه که بغل دستی‌ش مانعش شد و بلند شد و نزدیک در کلاس رو به نسیمی که سرش به کتاب خوندن گرم بود گفت:
- خانم با اجازه!
نسیم نگاهی به دختر کرد و سر تکون داد که دختر رفت و بعد از چند دقیقه با یک صندلی اومد و اون رو کنارم روی سکو گذاشت و گفت:
- بفرمایید خواستین توضیح بدین خسته نشین.
نسیم با بی‌تفاوتی نگاهی کرد و مشغول کتاب خوندن شد منم نشستم و توی ده دقیقه مونده به
زنگ به تمام سوالاتی که داشتن جواب دادم.
هرچند چندین نفر نوبتشون نشد اما من قول دادم باز هم برم و جواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #42
***
نسیم
همون‌جور که نگاهم به کتاب بود زیرچشمی به مسیح هم نگاه می‌کردم.
خیلی ریلکس نشسته بود و سرش رو کرده بود توی اون گوشی مسخره‌ش.
به بیرون نگاه کردم که دیدم یک متوری به زور خودش رو از بین ماشین‌ها رد می‌کرد تا زود بره که وقتی به کنار ماشین ما رسید دیگه نتونست جلوتر بره.
منم سرم رو انداختم پایین و مشغول کتاب خوندن شدم که دیدم یک‌چیزی افتاد روی چادرم؛ توجه نکردم که دیدم مسیح خیلی با لبخندی عمیق به صفحه‌ی گوشی زل زده و داره نگاهش می‌کنه.
آی غلط نکنم قضیه بوداره باید به خاله بگم.
موتور بغل ماشین ما یک پسر جوون و یک مرد مسن بود که پسره هر از گاهی به من خیره می‌شد.
تا حواس مسیح نبود گوشی رو از دستش کشیدم که گفت:
- چیکار می‌کنی؟
به صفحه نگاه کردم دیدم گوشی خاموشه!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #43
بیخیال از حرف مسیح منتظر شدم تا در رو باز کنه و وارد بشیم که از کت و کول افتادم.
با دیدن حال زارم می‌ذاره من اول وارد خونه بشم؛ هرچند که وظیفشه!
میرم داخل و با دو از حیاط رد میشم و دوتا تقه می‌زنم و وارد میشم و خودم رو روی اولین مبل می‌اندازم.
سرم رو میارم بالا که با نگاه متعجب ماهرخ، سرزنش‌گر مامان و با یک نگاه تو مایه‌های دلسوزی خاله مواجه میشم.
مسیح هم میاد داخل و با فاصله کنار من میشینه و سرش رو به بالای مبل تکیه میده و میگه:
- ماهرخ بلند شو برو یک لیوان آب یخ بیار که مردم از تشنگی و خستگی بس که ترافیک سنگین بود.
ماهرخ خواست وارد آشپزخونه بشه که گفتم:
- ماهرخ بکنش دوتا منم می‌خوام.
ماهرخ انگار که حوصله‌ش نشه و زورش بیاد چشم‌غره‌ای رفت و بعد وارد آشپزخونه شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #44
***
با بی‌حالی و حال نه چندان خوب به ستاره گفتم:
- ستاره جان حواست به کلاس باشه تا بیام.
ستاره بلند شد و چشم آرومی گفت.
بچه‌ها هم آروم درحال حرف زدن بودن.
از اون روز که خونه خاله بودیم دوهفته گذشته و توی این دوهفته خیلی سخت بود کارم توی مدرسه.
چندین‌بار به کلاس‌ها خوراکی دادن که مجبور بودم چکشون کنم و فشار روحی زیادی روی من بود.
مسیح هم این دو‌هفته اعزام شده بود برای مأموریت شمال و من دست تنها باید حواسم به مدرسه می‌بود.
اما امروز از زنگ دوم حالم خیلی بد بود و نمی‌دونم چرا اما بدنم بی‌حال بود و حس می‌کنم داغ شده‌م.
آروم رفتم توی سرویس بهداشتی معلم‌ها؛ چقدر بچه که بودم دوست داشتم این‌جا رو ببینم.
سری تکون دادم و رفتم داخل و چندبار به صورتم آب زدم و آروم بیرون اومدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #45
رفتیم توی حیاط و بعد از پنج دقیقه صدای زنگ به صدا دراومد.
یکهو هجوم نصف بچه‌ها رو به داخل دستشویی‌ها دیدم.
آخی تفلکی‌ها حتما معلمه نمی‌ذاشته؛ ولی این‌جور با هم عجیبه!
بیرون از مدرسه کنار صندوق صدقات وایستادم تا مسیح ماشین رو از اون جلو بیاره تا ان‌قدر راه مجبور نشم برم.
نگاهم به در مدرسه که افتاد دیدم ای دل غافل منو باش چی فکر می‌کردم و چی‌شد!
من فکر کردم معلم اجازه نمیده بگو قصد خانما عوض کردن تیپ و قیافه بوده.
والا یکی نیست بگه چی بهتون می‌رسه؟! مسیح که اومد سوار شدم و تا خود خونه چشم‌هام رو بستم و به چیزی اهمیت ندادم.
***
- سلام ترانه خانم چی‌شد سری به ما زدی؟
ترانه مشتی به بازوم زد و گفت:
- ای چشم سفید! واقعا که من زنگ نزنم تو نکنی یک‌وقت زنگ بزنیا دستت خسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #46
سلام امیدوارم که خوب باشید. بعد از تقریبا یک سال دوباره شروع کردم به ادامه دادن؛ امیدوارم خوشتون بیاد.
***
توی اتاق دراز کشیده بودم و چشمام بسته بود که یهو گوشیم زنگ خورد.
چشمامو باز کردم و گوشیمو از کنار بالشتم برش داشتم.
به اسم طرف که زنگ زده بود نگاه کردم که اسم آقای ذهابی رو دیدم.
بلند شدم نشستم و صدامو صاف کردم و نماد سبز پاسخ دادن رو کشیدم و جواب دادم.
آقای ذهابی: سلام خانم صمدی خوبین؟
- سلام آقای ذهابی روز خوش، اتفاقی افتاده؟
- اتفاق که خیر ولی درمورد پرونده باید باهاتون صحبت کنم.
احتمالا اگر وقت داشته باشین فردا دوباره بریم و ادامه‌ی کارها رو انجام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #47
***
مسیح
- آخه سرهنگ شما میگین چیکار کنیم؟ ما هر کاری می‌کنیم تا حالا مشخص نشده کی پشت همه‌ی ایناست.
انقدر گذشته انگار نه انگار و هر دفعه هم داره هی تکرار میشه.
سرهنگ دستاش رو توی هم گره زد و گفت:
- ببین سرگرد ما تونستیم دو نفر رو از دانشگاه‌ها دستگیر کنیم فقط کافیه یکم صبر کنیم؛ بالاخره خودشون رو لو میدن.
دیگه نمی‌دونستم باید چی بگم به سرهنگ، احترام گذاشتم و از اتاق زدم بیرون.
این مدت که علی هنوز هم درگیر اون ماموریت بود و من دست تنها!
به سمت در خروج رفتم تا برگردم خونه و اونجا بشینم و روی پرونده کار کنم.
داخل کوچیکه که پیچیدم نسیم رو دیدم که آماده شده و داره جایی میره.
این دختر کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ش هست که باید ازش سردربیارم؛ چه معنی میده اصلا بره بیرون! اول...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #48
ذهابی با شنیدن حرفام سری تکون داد.
به نسیم نگاه کردم که زیر چشمی نگام می‌کرد.
آروم جوری که خیلی صدا به ذهابی نرسه گفت:
- من قراره باهاش برم برای پرونده پس اونجور انگار قاتل گرفتی نگاهش نکن آقای پلیس!
تن صداش برای گفتن ‌«آقای پلیس» انقدر پایین بود که به زور شنیده می‌شد و من هدفش رو می‌دونستم.
منم مثل خودش آروم گفتم:
- شما بدون من جایی تشریف نمی‌بری!
تو چشام خیره شد و من برای اولین‌بار به عمق چشمای قهوه‌ایش نگاه کردم.
چرا به نظرم اون چشم‌ها می‌تونست به تنهایی لشکر عظیم‌الجثه‌ای رو به زمین بزنه؟
دیگه به چشم‌هاش نگاه نکردم چون احساسی که برام بوجود اومد خیلی باهام غریب بود.
ذهابی از اون طرف با صدای بلندی گفت:
- نمیاین خانم صمدی؟
صاف وایستادم و لعنتی بر شیطون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #49
***
دست به سینه به صندلی تکیه دادم و به دختر بچه‌ی هفت ساله نگاهی انداختم که داشت با دستای کوچولو که ناخن‌هاشم لاک قرمز داشت بازی می‌کرد.
نسیم هم ساکت فقط نگاه می‌کرد. بعد حدود سه_چهار دقیقه زهابی که رفته بود ماشین پارک کنه اومد.
زهابی همون‌طور که رو صندلی می‌نشست گفت:
- سلام خانم کوچولو خوبی؟
دختر بچه یه نگاه بهش انداخت و جوابی نداد و زهابی به نسیم اشاره کرد که اون شروع کنه.
نسیم هم نامحسوس نفس عمیقی کشید و پرسید:
- چطوری شما خوبی؟ اسم گلت چیه؟
باز دختر فقط نگاهش کرد و جز نگاه چیزی نگفت.
واقعا اینا نمی‌تونن با یه بچه هم حرف بزنن؟ مثل اینکه کار خودمه.
یه اشاره به یکی از ویترها کردم تا بیاد و سفارش رو بگیره.
ویتر: سلام روز خوش؛ خوش اومدین چی میل دارین؟
- سلام خیلی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Maryam.chitsazii

ویراستار انجمن
سطح
14
 
ارسالی‌ها
993
پسندها
5,064
امتیازها
23,673
مدال‌ها
17
  • نویسنده موضوع
  • #50
***
نسیم
هرچی نگاهم به سمت مسیح کشیده می‌شد می‌دیدم درحال حرف زدن با اون بچه‌ست که نه به من جوابی داد نه به زهابی.
انگار واقعا آوردن این بشر یه تاثیری داشته.
دیگه حوصله‌م سر رفته بود که پیش‌خدمت سفارشات رو آورد و جلومون گذاشت.
عجیب‌ترین جاش این بود که سفارشات منو مسیح امروز جاشون عوض شده بود.
مسیحی که قهوه‌ سفارش می‌داد امروز بستنی سفارش داده.
داشتم به ادامه این فکرم، فکر می‌کردم که دیدم ای بله آقا مسیح جای سفارش من و خودش رو عوض کرده!
این بشر همونه که همونه اصلا هم عوض نمیشه.
یه نگاه بهم انداخت و چشمک ریزی زد و دوباره گرم حرف زدن با اون بچه شد.
زهابی به سمتم کج شد و پرسید:
- نسیم خانم مثل اینکه باید جامون رو با پسر خاله‌تون عوض کنیم! مثلا اومده بودیم با بچه صحبت کنیما.
- خب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا