- ارسالیها
- 993
- پسندها
- 5,067
- امتیازها
- 23,673
- مدالها
- 17
- نویسنده موضوع
- #51
بعد مدتها...!
***
از در اومدیم بیرون و آقای زهابیم رفت.
- الان شما بگو من با ماشین بابام بیام بریم؟
مسیح نگام کرد و راه افتاد و به سمت پایین رفت.
یکم که دور شد مجبور شدم با قدمای بلند برسم بهش که شبیه دویدن شده بود که تا رسیدم بهش آقا وایستاد و من محکم بهش خوردم.
نگام کرد و گفت:
- ببین نسیم بخوای غرغر کنی نه من نه تو ها!
اونجاهام که ایستگاه اتوبوس نبود پس کنارش آروم.آروم قدم برمیداشتم که وایستاد و به اطراف نگاه کرد.
- چیزی شده؟
- نه!
- گم شدیم؟
- نه!
تا حالا اینجاها اومدی؟
چپچپ نگام کرد و با حالت پوکر گفت:
- آره.
- خو چرا وایستادی بابا خسته شدم بس که راه رفتم.
پس از غرهای بسیار بالاخره ماشین گرفت تا بریم خونه که...
***
از در اومدیم بیرون و آقای زهابیم رفت.
- الان شما بگو من با ماشین بابام بیام بریم؟
مسیح نگام کرد و راه افتاد و به سمت پایین رفت.
یکم که دور شد مجبور شدم با قدمای بلند برسم بهش که شبیه دویدن شده بود که تا رسیدم بهش آقا وایستاد و من محکم بهش خوردم.
نگام کرد و گفت:
- ببین نسیم بخوای غرغر کنی نه من نه تو ها!
اونجاهام که ایستگاه اتوبوس نبود پس کنارش آروم.آروم قدم برمیداشتم که وایستاد و به اطراف نگاه کرد.
- چیزی شده؟
- نه!
- گم شدیم؟
- نه!
تا حالا اینجاها اومدی؟
چپچپ نگام کرد و با حالت پوکر گفت:
- آره.
- خو چرا وایستادی بابا خسته شدم بس که راه رفتم.
پس از غرهای بسیار بالاخره ماشین گرفت تا بریم خونه که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.