متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سایه‌های ابری | صحرا آصلانیان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sahra_aaslaniyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 233
  • بازدیدها 10,328
  • کاربران تگ شده هیچ

نظر زیباتون درمورد سایه های ابری؟

  • به شدت بد!

    رای 0 0.0%
  • بد!

    رای 0 0.0%
  • قابل قبول!

    رای 0 0.0%
  • خوب!

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    22

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #11
نامحصوص دستی به موهای مشکی پرکلاغیش کشید و با ناز پشت گوشش زد، کمی جابه‌جا شد که نگاهم به موهای بلند سیاهش که تا پایین کمرش میرسید قفل شد. اندامی کشیده اما تو پر داشت و همین به جذابیتش اضافه می‌کرد. اگه می‌خواستم توی یک کلمه توصیفش کنم، از کلمه‌ی عروسک استفاده می‌کردم، به زیبایی و بی‌نقصی یک عروسک بود، خصوصاً پوست سفید و یک‌دستش.
نزدیک شدن شخصی رو به میز احساس کردم. آروم نگاهم رو از پیراهن کوتاه قرمزرنگ اقاقیا گرفتم و به روبه‌روم دوختم. گارسون با جلیقه‌ی سیاه و پیراهن سفیدرنگش، با احترام سرش رو خم کرد و پرسید:
- چیز دیگه‌ای میل ندارین، خانم؟
متفکر لبم رو گزیدم. کمی احساس گرسنگی می‌کردم؛ اما وقت کافی برای غذا خوردن نداشتم. لبم رو آروم با انگشت شستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #12
بدون اینکه توجه شخصی رو به خودم جلب کنم، شنودی که به رنگ پوست تنم توی گوشم قرار داشت رو لمس کردم.
آروم و زیر لب هشدار دادم:
- مراقب باش رضا!
از بین میز‌های چوبی سیاه‌رنگ که دور پیست رقص قرار گرفته بودن گذشت و به‌سمت ته سالن قدم برداشت، به آرومی جواب داد:
- بسپرش به من... رئیس!
صدای گرم و پرشورش مثل همیشه صمیمی بود؛ اما اینبار به‌خاطر وضعیت حساس و استرس‌آور مأموریت، کمی لرزون و مضطرب به نظر می‌رسید.
انتظار چنین حالتی رو برای رضا داشتم. زیاد پیش نمیومد برای کار با خودم بیارمش؛ امروز هم فقط بخاطر قاپیدن جیب عدنان اومده بود تا یه خودی هم نشون بده.
دستی توی موهای مشکی‌رنگ و پرپشتش کشید و دور و اطرافش رو از نظر گذروند.
بدون حرف به حرکات دست‌پاچه‌ش خیره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #13
صدای شکستن لیوان مکعبی شکل رو بخاطر وجود شنود‌های اقاقیا و رضا شنیدم. هیکل گرد و درشت عدنان کمی به جلو خم شد و با صندلی‌های کنار میز برخورد کرد.
اقاقیا به ظاهر ترسیده خودش رو عقب کشید و جیغ خفه‌ای از بین لب‌های خوش‌فرم و سرخش بیرون پرید.
لبخند محوی به بازیگری بی‌نظیرشون زدم و لبم رو گزیدم.
آروم زمزمه کردم:
- گربه‌های لعنتی!
عدنان که به وضوح شوکه شده بود، صاف ایستاد و به‌سمت رضا که خودش رو متعجب و ترسیده نشون می‌داد برگشت. یقه‌ی تیشرت زردرنگ رضا رو توی مشتش گرفت و با زودجوشی ذاتی فریاد کشید:
- پسره‌ی مردنی، حواست کجاس؟ چرا جلوت رو نگاه نمی‌کنی؟
با وجود یک پدر ترک و مادر سوری، سال‌های زیادی که توی ایران زندگی کرده بود باعث شده بود به خوبی یک ایرانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #14
چند لحظه بعد، با آروم‌تر شدن سوزش چشم‌هام، از پشت میز چوبی دایره‌شکل بلند شدم، فنجون نسکافه رو روی میز گذاشتم.
دستی توی موهای قهوه‌ای و موج‌دارم کشیدم و از کنار میزهای داخل سالن که پر از آدم‌های مختلف با لباس‌های رنگارنگ بود گذشتم.
نفود به ویلای دوبلکس عدنان، یکی از آسون‌ترین کارهایی بود که توی این چند سال انجام داده بودم؛ شاید عیاش بودن عدنان کارم رو ساده‌تر کرده بود، شاید هم عوامل دیگه؛ در هر صورت عوامل ناشناسی که ازشون حرف می‌زنم باعث شدن امشب زودتر از چیزی که انتظار داشتم کار رو تموم کنیم.
نگاه قهوه‌ای‌رنگم رو به دو نگهبان جلوی در دوختم.
وظیفه‌ی رضا و اقاقیا تموم شده بود؛ حالا نوبت من بود که وارد عمل بشم.
سرم رو پایین انداختم و قدم‌هام رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #15
کم‌کم خودم هم باورم شده بود که حالم خوب نیست، چه برسه به این بدبخت-بیچاره‌ها.
با لحن سست و لرزونی جواب دادم:
- می... خوام... برم... خونه!
نگهبان با دیدن حال و روزم موبایلش رو از داخل جیب شلوار پارچه‌ای سیاه‌رنگش بیرون کشید و با خوش‌رویی گفت:
- الان زنگ می‌زنم آژانس خانوم.
نگاهم رو برای لحظه‌ای به‌سمت طبقه‌ی بالای ویلا دوختم. عدنان تقریباً تمام نگهبان‌های ویلا رو برای محافظت از طبقه‌ی بالا گذاشته بود و باقی قسمت‌های عمارت از نگهبان‌های کمتری برخوردار بود.
لبخند محوی روی لبم نشست. حس خوشاندی بود که خود طعمه برای شکار شدن بهم کمک می‌کرد.
با صدای اعتراض نگهبان دوم از فکر بیرون کشیده شدم.
- هی احمد، دیوونه شدی؟ لگد به بختمون نزن پسر.
کلافه چشم‌هام رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #16
سرش رو برای ثانیه‌ای کوتاه به‌سمت احمد برگردوند. متفکر و خوش‌خیال پرسید:
- این‌طور فکر نمی‌کنی احمد؟
احمد، مردد لب زد:
- اما آخه...
توی تن صداش ترس موج می‌زد.
متوجه وحشتش نسبت به عدنان شده بودم. این عجیب بود که این ترس ذره‌ای نصیب داریوش نشده بود. اگه عدنان رئیس خشک و قاطعی بود؛ پس این رفتار خودسرانه‌ی داریوش از کجا نشأت می‌گرفت؟
با دیدن حرکت دستش به‌سمت یقه‌ی لباسم، توی یه حرکت سریع مشت گره شدم رو به گلوش کوبیدم.
با چشم‌هایی از حدقه بیرون زده و دهن باز قدمی به عقب تلو خورد.
احمد شوکه اسمش رو زمزمه کرد:
- دا... داریوش!
داریوش دستش رو به گلوش گرفت و خرخرکنان روی زمین افتاد.
لبخندی به چشم‌های شوکه‌ی هر دو زدم.
قدرت بدنی داریوش و احمد از من چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #17
کلافه لب زدم:
- رضا، حوصله ندارم.
نقش بازی کردن رضا حتی از من هم بهتر بود. به‌راحتی توی چشم‌های طرف مقابلش نگاه می‌کرد و اون چیزی که توی سرش بود رو اجرا میکرد. این همون آدمی بود که من توی این‌ کار بهش احتیاج داشتم؛ اما گاهی اوقات هم روی مخ بود.
با وجود اینکه به خوبی متوجه کم‌حوصلگیم شده بود؛ به سرش زد که بیشتر از این اعصابم رو به بازی بگیره؛ پس با خنده و شیطنت دستش رو به بینی لاغر و قلمیش کشید و لت صدای شادی گفت:
- به جون تو رئیس جیب‌بری رو بوسیدم گذاشتم کنار، دیگه این‌کارها از من بعیده.
نفس عمیقی کشیدم و قدمی به‌سمتش برداشتم. با فاصله‌ی پنج‌سانتی از صورتش ایستادم. مستقیم به چشم‌های مضطرب و لبخند پهنش که کاملاً باهم ضد و نقیض بودن خیره شدم.
قد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #18
کوله‌ی مشکی‌رنگ رو از روی زمین برداشتم و پلاستیک‌های کش‌دار آبی‌رنگ رو از توی جیبش بیرون کشیدم، روی کفش‌هام پوشیدمشون. نباید هیچ مدرکی رو به جا می‌گذاشتم پس پوشیدن این پلاستیک‌های کش‌دار برای اینکه نتونن ردی از سارق به دست بیارن عالی بود.
با حس ورجه وورجه کردن رضا پشت سرم، به سمتش چرخیدم. کلافگی توی کوچک‌ترین رفتارش دیده می‌شد. همیشه می‌خواست با من یه مأموریت واقعی داشته باشه؛ اما من نمی‌تونستم چنین اجازه‌ای رو بهش بدم. رضا خیلی چیز‌ها برای ازدست دادن داشت و من نمی‌تونستم حق زندگی کردن رو ازش بگیرم، اون هم توی این سن کم.
بالاخره بعد از چند دقیقه این پا و اون پا کردن به‌سمتم خم شد و خواست حرفی بزنه که صدای کلافه‌ی اقاقیا توی شنود پیچید:
- رئیس؟ یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #19
جلوی در سفیدرنگ چوبی ایستادم و چاقویی نقره‌ای رو از پشت کمرم بیرون کشیدم، توی دستم چرخوندمش و ضربه محکمی به حسگر زدم. وقتی برای آروم رفتار کردن با در نداشتم. از الان به بعد رو نمی‌شد به شانس تکیه کرد، تنها راه، جلو رفتن بدون توقف بود.
در با صدای آرومی باز شد. سریع وارد اتاق شدم و در رو بستم. نفس عمیقی کشیدم و صاف ایستادم. نگاهی به اطرافم انداختم. قبل‌ازاینکه از چهارچوب در جلوتر برم، اسپری مخصوص رو از توی کوله‌م بیرون کشیدم. با خالی کردن محتویات اسپری، کل اتاق پر شد از خط های قرمز لیزر.
پوزخندی زدم و کوله‌م رو پایین در، گوشه چهارچوب قهوه‌ای‌رنگ در گذاشتم. پشت به لیزر‌ها ایستادم و از پشت کمرم رو خم کردم، کف دست‌هام رو روی زمین گذاشتم و از اولین لیزر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #20
در رو باز کردم، همون‌طور که گاوصندوق نیم‌متری عدنان رو برای پیدا کردن فلش مورد نظرم زیر و رو می‌کردم جواب دادم:
- پس به اون قلت هم بگو اخراجه.
صدای ضعیف آرمان رو که انگار تازه خودش رو به آرمین رسونده بود، از پشت شنود شنیدم.
- رئیس!
بعد از چند ثانیه جای آرمین رو گرفت، صداش به وضوح توی شنود پیچید:
- رئیس غلط کردم. بخدا داشتم می‌پوکیدم مجبور شدم برم، سپردم آرمین حواسش باشه.
با دیدن فلش قرمزرنگ زیر اسکناس‌های صد دلاری، لبخند محوی زدم و همون‌طور که اون رو توی جیب کتم می‌ذاشتم، برای آروم کردنش لب زدم:
- خیلی‌خب حالا، پس نیفت.
ساکت شد. از روی میز پایین اومدم، دوباره روی کمر خم شدم و با کلی خم و راست شدن و بدبختی از بین لیزرها عبور کردم. صدای آرومِ بحث...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا