متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سایه‌های ابری | صحرا آصلانیان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sahra_aaslaniyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 233
  • بازدیدها 10,301
  • کاربران تگ شده هیچ

نظر زیباتون درمورد سایه های ابری؟

  • به شدت بد!

    رای 0 0.0%
  • بد!

    رای 0 0.0%
  • قابل قبول!

    رای 0 0.0%
  • خوب!

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    22

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #21
دستم رو روی بازوش گذاشتم و خفه نالیدم:
- ولم...کن!
لحظه‌ای مکث کرد. انگار با شنیدن صدام شوکه شده بود. تکون خفیفی خورد و فشار دستش دور گردنم کم‌تر شد.
به خودم اومدم و از فرصت استفاده کردم. از پشت‌‌، سرم رو به بینی و دهنش کوبیدم، چرخی زدم و مشت گره شدم رو به صورتش زدم.
حرکاتم به حدی سریع و غافلگیرکننده بودن که اجازه‌ی دفاع رو بهش ندن.
مرد غریبه محکم به دیوار برخورد کرد و باقی پله‌ها رو به‌سمت پایین قل خورد.
دست‌هام رو روی زانوهام گذاشتم و کمی خم شدم. نفس عمیقی کشیدم تا کمی گلوم باز بشه و بتونم راحت‌تر نفس بکشم. چشم‌های تار شده‌م رو چند بار باز و بسته کردم و زیر لب زمزمه کردم:
- این دیگه از کجا پیداش شد؟ مگه تمام افراد عدنان الان توی مهمونی نیستن؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #22
مکثی کردم و نگاهی به ویلا انداختم. هنوز خیلی دور نشده بودم؛ پس همین‌طور که مرد رو با خودم می‌کشیدم گفتم:
- شما حرکت... کنین، ماشین من رو نبرین... خودم میام.
داشتم چی‌کار می‌کردم؟ بخاطر یه غریبه جون خودم رو توی خطر می‌انداختم و هیچ جوره راه برگشتی نداشتم.
زیرلب لعنتی نثار عقاید سفت و سختم کردم. باید مثل یک آدم باهوش طرف رو ول می‌کردم و جیم می‌زدم؛ اما درعوض گروهم رو مجبور می‌کردم بدون من فرار کنن. این رفتار حتی برای خودم هم قابل درک نبود.
صدای معترض رضا رو از داخل شنود شنیدم:
- چی میگی آبجی؟ دیوونه شدی؟
جسم بیهوش مرد رو پشت تنه‌ی بزرگ درختی پنهان کردم و عصبی تکرار کردم:
- گفتم شماها برین، حالا.
شنود رو دوباره خاموش کردم و نگاه دیگه‌ای به مرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #23
لبخند می‌زد؟ متعجب یه تای ابروم رو بالا انداختم. کمترین انتظارم از اون توی این موقعیت، حداقل یه اخم تند و صدایی با تن بالا بود؛ اما داشت مثل دیوونه‌ها لبخند می‌زد. خیره نگاهش کردم و زمزمه کردم:
- راننده‌م از دست رفت.
انگار حرفم رو شنید که این‌بار کمی بلند خندید.
نگاه مشکوکم رو که دید، تند روی صندلی راننده نشست و درحالی‌که ترمز دستی ماشین رو می‌خوابوند جواب داد:
- توقع داشتی بین اون‌همه گرگ تنهات بذارم رئیس؟
استارت زد و پاش رو روی پدال گاز فشرد، باسرعت زیادی توی مسیر خاکی حرکت کرد. یه مسیر باریک که وسط جنگل ساخته شده بود و پیچ و تاب زیادی داشت.
گرگ؟ تنهام بذاره؟ این دیگه چه وضعیتی بود؟
اخمم تند تر شد. از روزی که یادمه توجهش به من، بیشتر از توجهه یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #24
نفسم رو بلند بیرون دادم و ادامه دادم:
- این بین، نه تو می‌تونی تلاش کنی جالب به نظر بیایی، نه من می‌تونم به چیزی جز هدفم توجه کنم.
با اخم به جاده خیره شد و سکوت کرد.
نگرانیش رو درک می‌کردم؛ البته تا حد مشخصی. اگه قرار بود هرکدوم از اعضای گروه این‌جور از دستوراتم سرپیچی کنن، دیگه هیچی سرجای خودش نمی‌موند.
رئیسی موفقِ که اقتدار داشته باشه و حرفش رو یه بار بزنه. این قانونیِ که هرگز عوض نمیشه.
چند دقیقه گذشت، از مسیر فرعی وارد مسیر دیگه‌ای شد. مسیر جدید کمی پهن‌تر از جاده‌ی قبلی بود؛ اما این تنها تفاوت بینشون بود. هر دو جاده‌های خاکی و غیرمنابسی برای عبور و مرور بودن.
متوجه درگیری افکارش شدم. مدام تکون می‌خورد و حالت نشستنش رو عوض می‌کرد. بالاخره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #25
با اخم و جدیت حرفش رو قطع کردم.
- طبق دستور شماها فقط تا وقتی که بگم می‌مونین؛ وقتی گفتم برین، توی هر شرایطی که باشم، شما باید دور بشین؛ حتی بدون من.
کلافه سرش و تکون داد و نفس عمیقی کشید؛ سعی کرد آروم باشه. ولی از رگ‌های باد کرده‌ی دست‌ و گردنش مشخص بود زیاد هم توی این مورد موفق نبوده.
بعد از چند لحظه سکوت لب زد:
- تو باز بی‌خوابی زده به سرت، نمی‌دونی داری چی میگی.
به‌سمت پنجره برگشتم و نگاهم رو به درخت‌هایی خالی از برگ دوختم. پاییز فصل زیبایی بود. درخت‌ها توی این فصل عریان از هر پوششی سرمایی رو تحمل می‌کردن که آدم‌ها رو عاجز می‌کرد و در مورد خوابیدنم، هیچ‌کس درک نمی‌کرد؛ دردهام، حس تنفری که به این دنیا داشتم، اشتیاقم برای تموم شدن این زندگی؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #26
سرم رو تکون دادم و به شهاب که با ناراحتی بهمون خیره بود اشاره کردم؛ انگار منظورم رو متوجه شد که روبه مشتری‌ها با صدای بلندی گفت:
- یا علی برادرا. پاشین دیگه ظهره، خداقوت بفرمایین خونه‌هاتون.
با خالی شدن مغازه خم شدم و کلاهم رو از روی زمین برداشتم؛ روی سرم گذاشتمش و لبه‌ی تختی که کنارم بود نشستم. یکی از زانوهام خم بود؛ اون یکی رو دراز کردم و کف هر دو دستم رو لبه تخت گذاشتم. نحوه‌‌ی نشستنی که بعد از چهارسال دست نخورده باقی نگهش داشته بودم. سعی کردم ناراحتی و بغض خفه‌ای که توی گلوم بود رو مخفی نگه دارم؛ با کنایه لب زدم:
- عجب خوش‌آمدگویی عموجون.
عصبی با صورتی سرخ شده به‌سمتم هجوم آورد که شهاب تند بینمون ایستاد؛ شونه‌های عمو محمد رو گرفت و تمام تلاشش رو کرد تا اون رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #27
دستپاچه جواب داد:
- بله، حق با شماست؛ اما بازم...
با صدای عصبی بهش هشدار دادم:
- جناب زارع!
مطیع جواب داد:
- چشم خانوم. تا دو روز دیگه تمام کارها رو انجام میدم.
تماس رو قطع کردم و روبه غزال که بالای پله‌ها ایستاده بود؛ پرسیدم:
- چی شده؟
کنجکاو به لباس‌هام نگاه کرد.
- جایی بودی؟
باقی پله‌هارو بالا رفتم و نگاهم رو ازش گرفتم؛ به سمت اتاقم قدم برداشتم و در همون‌حال جواب دادم:
- گیریم که بودم؛ شما حرفت رو بزن.
دنبالم اومد و دستم رو گرفت؛ نگهم داشت و با لحن ناراحتی گفت:
- امشب تولدمه آهو؛ یادت که نرفته؟
به‌سمتش برگشتم؛ به چشم‌های به ظاهر ناراحت و آبی‌رنگش خیره شدم و رک لب زدم:
- برای چی باید تولدت رو یادم باشه؟
برای لحظه‌ای اخم کرد؛ با حرص دستم رو رها کرد.
- تو، تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #28
موهای قهوه‌ای تیره‌ و فرفری که تا کمی پایین‌تر از شونه‌هاش ادامه داشتن؛ پوستی گندمی و چشم‌های قهوه‌ای تیره؛ نگاهی به هیکل ریزنقش و لاغرم انداختم. شلوار جین آبی‌رنگی پوشیده بودم با یه تیشرت مردونه‌ی سفید و گشاد، پایین تیشرت رو توی شلوارم فرو بـرده بودم و سویشرت مشکی‌رنگ ساده‌ای رو روی تیشرت سفید پوشیده بودم. لبخندی به خودم زدم و کلاه کپ مشکیم رو از روی عسلیه کنار آیینه که بین آیینه و تخت قرار داشت برداشتم و روی سرم گذاشتم؛ به سختی موهای فر و بلندم رو زیرش پنهان کردم و با جیغ خفه‌ای از اتاقم بیرون زدم. خوشحال بودم و دلیل خوشحالیم آزادی بود که امروز داشتم. به نیمه‌های سالن بالا رسیده بودم که با به یادآوردن موضوعی سرجام متوقف شدم؛ اخم کردم و با کف دست به پیشونیم کوبیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #29
درحالی‌که لی‌‌لی کنان به‌سمت درهای ورودی باغ می‌رفتم؛ شونه‌هام رو با بی‌خیالی بالا انداختم و جیغ کشیدم:
- آقا مرتضی درب‌هارا بگشا.
و بلند زیر خنده زدم. برام مهم نبود زندگیم توی روزهای عادی چطور بود؛ این مهم بود که دو روز وقت داشتم نفس بکشم و هرکاری که دوست داشتم رو انجام بدم. آقا مرتضی با لبخند درهای آهنی رو برام باز کرد و کنجکاو پرسید:
- کجا میری بابا جان؟
درحالی‌که روی پا بند نبودم؛ با سرخوشی جواب دادم:
- میرم عشق و حال؛ ولی زود برمی‌گردم. هوام رو داشته باشیا عشقم.
اینبار بلند خندید.
- باشه باباجان، حالا چرا این‌قدر ورجه‌وورجه می‌کنی دختر؟
لبخند گنده‌ای زدم و سرم رو بالا گرفتم؛ چشم‌هام رو با خیال راحت بستم.
- چون بسی خوش‌حالم مرتضی جونم.
با خنده سرش رو تکون داد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #30
پوکر بهش خیره شدم و جواب دادم:
- مگه خودت نبودی که این خونه رو پیدا کردی؟ خودت پیشنهاد دادی یکی از کارهای هنریمون رو اینجا پیاده کنیم. حالا جا زدی؟
با تردید جواب داد:
- نه فقط...
سکوت کرد؛ نگاه کوتاهی به دیوار‌های بلند ویلا انداخت و آب دهنش رو پایین داد.
- خیلی خب. بزن بریم تو کارش.
هر چهار نفر جلوی دیوار‌های بلند ویلا ایستادیم که مثل همیشه نخود آش شدم و خودم رو وسط انداختم.
- من میرم بالا در رو باز می‌کنم.
قبل از اینکه کسی اعتراض کنه کولم رو توی بغـ*ـل یگانه انداختم و مثل مارمولک از دیوار بالا رفتم. شاهرخ و النا شاخ در آورده بودن؛ اما یگانه که به کارهام عادت داشت؛ فقط با تأسف سرش رو تکون ‌داد و نگاهم کرد. از روی دیوار پایین پریدم که زانوم محکم به تخته سنگی برخورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا