متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان سایه‌های ابری | صحرا آصلانیان کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع sahra_aaslaniyan
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 233
  • بازدیدها 10,300
  • کاربران تگ شده هیچ

نظر زیباتون درمورد سایه های ابری؟

  • به شدت بد!

    رای 0 0.0%
  • بد!

    رای 0 0.0%
  • قابل قبول!

    رای 0 0.0%
  • خوب!

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    22

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
سایه‌های ابری
نام نویسنده:
صحرا آصلانیان
ژانر رمان:
#عاشقانه #جنایی
کد رمان: 2849
ناظر: Abra_. Abra_.

«به نام آزادی»
تگ: برگزیده

12520.jpg
خلاصه رمان:
روز‌های بی‌طرفی ته می‌کشند؛ آهوی گریزپا، دختری تنها که در دنیای سایه‌ها محکوم به انتخاب می‌شود؛ انتخاب بین مردی که تنها عنوان کوه‌وار پدر را یدک می‌کشد؛ یا عشقی قدیمی که اعمال و بی‌رحمی پدر آهو را الگو قرار داده و رنگی از مرحمت به خود ندیده است!
در این میدان که همه به دنبال خواسته‌های خود سر می‌بُرند، آهو از ابتدا طعمه‌ای خوشایند برای گرگان بوده است! آیا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,796
پسندها
9,340
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : YEGANEH SALIMI

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه
عشق، گمان می‌کردم عشق همیشه برایم شیرین خواهد ماند؛ مانند کبوترهایی عاشق که در آسمان، نگاهم را به بند اسارت می‌کشیدند و به دنبال هم به سوی ابرها اوج می‌گرفتند. مسیر یا مقصد برایشان اهمیتی نداشت؛ نیت، لحظه‌های ناب در کنار هم بودن بود.
زمان زیادی از آن روزهایم نگذشته است؛ اما گویی عشق رنگ و بوی خود را به خلق و خوی وحشی نفرت باخته و کبوترها به تنهایی در آسمانی تاریک و سرد، بال و پر تکان می‌دهند. در مسیری که لاشخورهایی بی‌رحم در کمین نشسته‌اند؛ کبوترهای عاشق، تک‌به‌تک پرواز می‌کنند. مسیر، همان مسیر است، لاشخورها همسان همان خونخواران گرسنه که از ابتدا به چشم دیده‌ام؛ اما کبوترها، جدا مانده‌اند.
دیگر نه آوایی از یک‌دیگر به جان دل می‌پذیرند و نه حتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #4
خاطرات بی هیچ رحمی به سرم حجوم آوردن. حدود دو‌ماه قبل یه قرارداد مسخره رو با یه تاجر کله‌گنده امضاء کردم؛ قراردادی مبنی بر جاسوس بودنم و کسب اطلاعاتی خاص درمورد یک مافیایی نامدار.
از همون اول می‌دونستم که نباید پام رو داخل این ماجرا بذارم؛ اما دستمزدی که عدنانِ تاجر برای این کار تعیین کرده بود به حدی وسوسه‌انگیز بود که هوش رو از سرم بپرونه و نذاره عاقلانه تصمیم بگیرم.
بزرگ‌ترین اشتباهم قاتی شدنم با مافیا بود؛ من فقط یک خبرنگار مستقل بودم که گاهی اوقات اطلاعاتی که به دست میاوردم رو به کسانی که مشتاقش بودن، به قیمت مطلوبی می‌فروختم؛ اما این‌بار لقمه‌ای بزرگ‌تر از دهنم برداشته بودم.
با سردرگمی چشم‌هام رو چرخوندم؛ ولی هیچ راهی نبود که اطرافم رو ببینم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #5
با ترس، دهن باز کردم و التماس‌کنان گفتم:
- خوا... خواهش می‌کنم، من رو نکشین. همه... همه چیز رو می... میگم... ف... فقط...
با صدای قاطع کوروش، حرفم ناتموم باقی موند.
- هیس، یکم آروم بگیر. اول حرف می‌زنیم، بعد درمورد خلاص کردنت فکر می‌کنم.
لرزون و مطیع سرم رو به آرومی تکون دادم. یکی از افرادش صندلی چوبی از بیرون زیرزمین داخل آورد و نزدیکم گذاشت، با احترام عقب رفت و دوباره کنار در ورودی زیرزمین ایستاد.
کوروش با ابهت و نگاهی راسخ با فاصله یک قدمیم روی صندلی چوبی نشست و درحالی‌که از بالا بهم نگاه می‌کرد اسلحه رو توی دستش چرخوند.
چشم‌هام رو با ترس بهش دوختم. بالاخره می‌تونستم یه نگاه درست بهش بندازم. کت و شلوار سیاهی که پوشیده بود به خوبی بدن چهارشونه و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #6
اسلحه سیاه‌رنگش رو روی پیشونیم قرار داد. از ترس قالب تهی کردم. تمام بدنم می‌لرزید؛ اما توان حرکت دادن بدنم رو نداشتم.
با درد زمزمه کردم:
- می... من... می‌خوام زن... زنده... بمونم!
با صدای شلیک گلوله همه چیز سیاه شد. لحظه‌ی آخر تنها لبخند پررنگ و ترسناک اون مرد بود که توی ذهنم باقی موند. من نباید خودم رو وارد دنیایی این مرد می‌کردم؛ دنیای قدرتمندترین مرد آسیا، کوروش پارسین.
***
دانای کل
با عجله و اعصابی متشنج جیپ قدیمی و خاکی‌رنگ خود را که چیزی به متلاشی شدنش باقی نمانده بود، در پارکینگ ستاد پارک کرد. کهنه شدن ماشین برایش اهمیتی نداشت؛ وقتی سراسر جیپ قدیمی‌اش را خاطرات شیرین جوانی خاک گرفته بود.
از ماشین پیاده شد و به‌سمت در ورودی ساختمان سه طبقه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #7
سرهنگ با شنیدن گریه‌ی زنی جوان که عاجزانه پشیمانی خود را مطرح می‌کرد، آهی کشید و به قدم‌هایش ادامه داد. سال‌ها گذشته بود؛ اما این ناله‌ها هنوز قدرت دردناک خود را بر قلب زخمی او حفظ کرده بودند.
با رسیدن به اتاق جلسه، بدون در زدن و با شتاب در چوبی قهوه‌ای‌رنگ را باز کرد و تند داخل شد.
افراد حاضر در اتاق جلسه، شوکه شده و سریع از روی صندلی‌های خود بلند شدند.
رسیدن ناگهانی سرهنگ امیری، آن هم با تأخیر نیم ساعته‌، به حدی برایشان غیرمنتظره بود که ستوان‌دوم تازه‌کار و جوان، زمان بلند شدن از روی صندلی تعادل خود را از دست داد و با پشت بر زمین افتاد.
چشمان مردان قانون به جوانک بود و او از خجالت هزاررنگ می‌شد.
جو سنگینی بر اتاق حکم فرما شده بود. رنگ سبزی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #8
چهار مرد قدیمی و قدرتمند که تجارتی بزرگ به راه انداخته بودند و از آن لذت می‌بردند و یک عکس که کمی دورتر از باقی عکس‌ها بر روی تخته زده شده بود. نفر پنجم؛ مردی جوان و بسیار خوش‌چهره که کار خلاف به او نمی‌آمد؛ اما مگر خلاف و جرم، قیافه و سن و سال می‌شناخت؟
سرهنگ که عجله‌ی خاصی برای حل کردن پرونده‌ داشت، با اخم به عکس اول اشاره کرد؛ عکسی که به پیرمردی پنجاه‌وپنج‌ساله با موهای جو-گندمی بلند تعلق داشت.
نام نحس فرد را بر لب آورد.
- یونس آنتیکچی.
خط‌کش سی‌سانتی‌متری آهنی را از روی میز برداشت و به‌سمت عکس گرفت، با جدیت شروع به توضیحات کوتاهی درمورد فرد درون عکس کرد.
- این مرد یکی از مافیایی‌های بزرگ آسیاست و یکی از قطب‌های اصلی این پرونده به‌حساب میاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #9
باری دیگر به سرگرد جوان و محبوبش چشم دوخت.
- این آدم و کوروش رو زودتر از بقیه می‌خوام سرگرد هوشیار.
سرگرد با نگاه مصممش آمادگی خود را به سرهنگ سالخورده و با ابهت خود اعلام کرد. سرهنگ هوشنگ امیری، کامل به‌سمت میز برگشت و خط‌کش آهنی را کنار گذاشت، هر دو دستش را روی میز گذاشت و کمی خم شد؛ با نگاهش سرگردها و سروان‌های مسؤل پرونده را از نظر گذراند. تمام افراد درون اتاق کارکشته و ماهر بودند. همان چیزی که او برای حل پرونده‌ی سختش نیاز داشت.
آرام و با غرور، بی آنکه ذره‌ای تردید کند لب زد:
- بیاین این پرونده‌ی ده‌ساله رو ببندیم.
***
آهو
نفس عمیقی کشیدم و سرم رو از روی میز بلند کردم. نگاهی به اطرافم انداختم. یه ویلای پر زرق و برق با آدم‌هایی ثروتمند که با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

sahra_aaslaniyan

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
290
پسندها
6,304
امتیازها
21,013
مدال‌ها
10
  • نویسنده موضوع
  • #10
آروم با پوزخندی گوشه لبم زمزمه کردم:
- مثل همیشه کارش رو خوب بلده!
اما این‌بار، قرار نبود نفوذ ما به اتاقِ کارش باشه. ما باید به جای مهم‌تری نفوذ می‌کردیم، جایی که سند مرگ عدنان به دستمون می‌رسید.
با صدای مردی از فکر بیرون کشیده شدم، سرم رو به‌سمتش برگردونم و نگاه قهوه‌ای‌کدرم رو به صورت سفیدرنگش دوختم.
- می‌تونم بشینم؟
مرد خوش‌پوشی که سمت چپ میزم ایستاده بود، بیست‌وپنج‌ساله‌ به نظر می‌رسید.
با پرویی تمام، بدون اهمیت به سکوت من، روی صندلی روبه‌روم نشست و با اعتماد بنفسی که اون رو مغرور کرده بود، کراوات ساتن سبزرنگش رو که با گل‌های ریز کرم و قهوه‌ای تزئین شده بود محکم‌ کرد.
پوزخند سردی زدم و نگاهم رو از کت و شلوار کرم‌رنگش گرفتم. انتخاب این رنگ برای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا