تنهایی ام
فقط از سردی پائیز دل است
و هم اکنون
سوار اسب غم ها شده ام
بر چمنزار دیار بیکسی می دوم تا دور...
به خانه کوچکی میرسم که در آن رنگ نور بی رنگ است
و دلگیر یک گوشه می نشینم تنها
هیچ زینتی روی طاقچه کوچک پنجره نیست
در دل خاک باغچه گیاهی روئیده است سر سبز
و گلدانی زیبا در دستم
اما جای گل خالیست
در این دیار گشته ام از خود ملول
دلخوش به رنگ و روی گل
اما افسوس
که رنگ ها بی رنگ است
دل ها چون سنگ است
قلب کوچکم سخت دلتنگ است.