قصه نیستم که بگویی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی
من درد مشترکم ….
مرا فریاد کن !
نگاهی انداخت به کوه و دشت و باغ
همه در غایت زیبایی
چه نازی داشت درخت سیب
لبهای گل سرخ باز بوسه طلب میکرد
نرگس با چشمان خمار
دلبری میکرد از رهگذران
درختان با میوه های نو رسته
چه طنازی میگردند در میان باغ
بید مجنون گیسو پریشان و عاشقان را صدا میکرد