متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

درحال ترجمه ترجمه رمان وزن آسمان ما| فاطمه حمید مترجم انجمن یک رمان

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #11
برای ده ثانیه نفسم رو نگه می‌دارم. به خاطر اینکه تا الان کاملاً متوجه شدم. حس آسودگی هیچ وقت پایدار نیست. تهدید مرگ هنوز شناوره، مثل سایه‌ای که هرگز نمی‌تونم حرکتش بدم. جن هنوز جایزه‌ش رو می‌خواد.
مادرم می‌پرسه:
- همه چی مرتبه؟
تا جایی که به خاطر میارم، هر دفعه همین طوری می‌پرسه. تن صداش با ریتم آشنای زندگی روزانه‌مون، آرومم می‌کنه. صدمه ندیده. نمرده. همه چیز مرتبه.
- بله.
گوشی رو در دستم مشت می‌کنم، به گوشم فشارش می‌دم و سیمش رو محکم دور انگشتم می‌پیچونم.
- همه چی خوبه. شما حالتون خوبه؟
- آره عزیزم، من خوبم. یه کم خسته‌م. امشب شیفت دارم، دیر میام خونه. مَک سیتی شامت رو داره، باشه؟
- باشه.
با وجود اینکه مامان صورتم رو نمی‌بینه، شکلکی در میارم. خانم مک سیتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #12
در حالی که از شک و دودلی در باجه‌ی تلفن لبم رو می‌گزیدم احساس کردم دندون‌های تیز جن دارن به اعصابم فرو می‌رن. واقعاً سالمه؟ باید برای محکم کاری دوباره بهش زنگ بزنم؟
- انجامش بده.
جن زمزمه می‌کنه:
- احساس بهتری بهت دست می‌ده. ضررش چیه؟ زنگ بزن.
گوشی رو دوباره برمی‌دارم، پلاستیکش توی دستم هنوز گرمه. انگشتام برای اینکه دوباره شماره رو بگیرن سوزن سوزن میشن.
بعد با صدای بنگ گوشی رو دوباره سر جاش میذارم. سفیه که چند قدم دورتر ایستاده بود از این صدای ناگهانی وحشت می‌کنه و بهم نگاه می‌کنه؛ و من تلاش می‌کنم بهش لبخند بزنم. محکم با خودم فکر می‌کنم " نه. مامان خوبه. باهاش حرف زدی. خودت صداش رو شنیدی که بهت گفت همه‌چیز مرتبه. به جن و دروغ‌هاش گوش نده."
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #13
شش ماه از زمانی که برای اولین بار به مامان راجب افکار عجیب و ترسناکی که در ذهنم رشد کردن، باهام کشتی می‌گیرن تا انجامشون بدم، و هر سانتی‌متر از مغزم رو با تصاویر تاریک و خون‌آلود مرگ پر کردن؛ می‌گذره.
بعد از اینکه از سر کار به خونه اومده‌بود به اتاقش رفتم. اتاقی که قبلاً با بابا شریک بود ولی حالا به خودش تعلق داشت. شکمم مثل یک دسته از گره‌های کور سفت شده‌بود و سرم با اعداد پر شده‌بود. هر قدمی که به در اتاقش نزدیک‌تر می‌شدم، صدای توی گوشم جیغ می‌کشید: مادرت عاقت می‌کنه، تو رو رها می‌کنه. فکر می‌کنه تو خطرناکی و می‌فرستت به دیوونه خونه.
یادم میاد که با خودم فکر کردم:
- نه، نمی‌کنه. مامان همیشه می‌تونست همه‌چیز رو بهتر کنه، از زانو‌های زخمی گرفته تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #14
***

خیابون پتالینگ همیشه‌ی خدا شلوغه و امروز هم استثنا نیست. دریایی از چترهای مندرس با رنگ‌های مختلف و سایبون‌های راه راه سفید و قرمز مغازه‌ها، اندکی آسایش از شر آفتاب بعد از ظهر رو به مردم پیشکشی می‌کردند.
زیر سایه‌ها، خریداران، ولگردان، خیال‌بافان و کلاهبرداران بین ماشین‌ها، موتورها و گاری‌ها راه می‌رفتند و دست‌فروشان تبلیغ جنس‌هاشون رو می‌کردند. یک مرد پیر با صدای خشنش فریاد می‌زنه:
- موز‌های تازه دارم. بیاین و امتحانشون کنین! ارزونه، ارزونه!
از گوشه‌ای دیگر فریاد غم‌انگیز مردی سیاه پوش شنیده می‌شد که تلاش می‌کرد توجه دخترانی که از کنارش می‌گذشتند به میزش، که پر از پودر و معجون بود؛ جلب کند، هر کدوم قول موی بهتر، دندان سفیدتر یا یک نگاه دوباره از یک پسر خاص رو به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #15
سفیه سبکبارانه می‌گه:
- کاملاً.
و موهای گیس شده‌ش رو کنار می‌زنه:
- باید قیافه‌ی خودت رو می‌دیدی.
همونطور که در صف منتظر وایستاده بودیم، متوجه می‌شم که کاملاً مجذوب پیشگوی اون‌طرف خیابون شدم. پیرمردی هندی در بلوز سبز رنگ مندرس و شلوار خاکستری گشاد، پشت میز تاشوی پاسور نشسته؛ یک طوطی سبز رنگ در یک قفس بامبو کنارشه. هر مشتری‌ای که رو به روش می‌شینه به قفس ضربه می‌زنه، طوطی رو بیرون میاره تا یک کارت از بین کارت‌های پخش شده روی میز رو برداره و سرنوشتت رو تأیین کنه. وقتی که سرنوشتت رو انتخاب کرد، مرد پیر با جدیت کارت رو تجزیه و تحلیل می‌کنه تا بهت بگه چه معنی‌‌ای میده. بعضی وقت‌ها این کار کافی نیست؛ اون‌وقت کف دست مشتری رو به سمت خودش می‌کشه، روش پودر بچه می‌پاشه- تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #16
- مامان بهم اجازه نداد برم بیرون تا تظاهرات رو نگاه کنم. گفت اونا فقط یه عده جوون ولگردن که سر برنده‌شدن انتخابات زیادی هیجان‌زده شدن.
من به سیاست اهمیت زیادی نمی‌دم- به نظرم سیاست‌مدارها یه مشت پیرمردن که برای اینکه ببینن کی صداش از همه بلندتره با هم می‌جنگن- اما فقط چند روز قبل، حزب اتحاد دولت برای اولین بار در طول تاریخ کمتر از نصف آرای عمومی رو به دست آورده‌بود؛ و دو حزب جدید چینی به پیروزی‌هایی دست یافته‌بودن که هیچ‌کس انتظارش رو نداشت.
شوک‌های بعد از شنیدن این خبر تمام محله‌مون رو تا هسته‌ش به لرزه درآورده بود. هنوز هم که هنوزه همه دارن راجبش حرف می‌زنن.
سفیه چشماش رو از هیجان باز کرد:
- چی شنیدی؟ واقعاً بد بود؟ نورما بهم گفت همه‌شون پرچم قرمز داشتن، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #17
چشم‌هام رو برای لحظه‌ای کوتاه بستم و یاد غرش موتورهای تظاهرات‌کنندگان، بنگ‌بنگ طبل‌ها، فریادها و احساس تهوع و ترسی که همراه این سر و صداها بود افتادم. در «کمپونگ باروو» ما با خشونت‌ غریبه نبودیم؛ هر چند هفته یک بار، مامان درها و پنجره‌ها رو قفل می‌کنه؛ چون صدای جنگ خونین و تمام عیار بین گانگسترها و باندهای همسایگی‌مون از دیوارهای چوبی خونه‌مون به راحتی می‌گذرن؛ ولی اون جنگ و دعواها بیشتر مثل یه بازی بچگانه می‌مونن، همیشه بین پسرهای مالزیایی پررو که از کنترل خارج شدن؛ ولی این یه جورهایی حس بدتری داشت، و خطرناک‌تر به نظر می‌رسید.
انگار که این افکار بدم نشونه‌ای باشن، جن توی سرم یه فیلم دیگه رو پخش می‌کنه. مامان با میله‌های آهنی کتک‌خورده و بدنش با چوب‌های نوک‌تیز سوراخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #18
و برای یه مدت همینطوری ادامه دادیم، غذاهایی که می‌خوردیم از همیشه سبزتر بودن، غروب‌ها بدمینتون بازی می‌کردیم. بعضی وقت‌ها سفیه هم برای بازی می‌اومد. بیشتر وقت‌ها حتی بهم خوش می‌گذشت، به غیر از اینکه درعین حالی که حرف می‌زدم و می‌خندیدم، مشتاقانه و بدون توقف در حال شمردن صداهایی بودم که از برخورد توپ به راکت به وجود می‌اومد. همه فکر می‌کردن که من به طرز خارق‌العاده‌ای رقابتی هستم؛ نمی‌فهمیدن که من فقط نیاز داشتم تا به بیست و یک برسم، یک عدد خوب و اَمن، که همینطور به معنای پیروزی در مسابقه بود. بدمینتون به طرز شگفت‌آوری جن رو خوشحال می‌کرد.
زمان زیادی طول نکشید تا بفهمیم این راه حل به درد نمی‌خوره. روزی که به مامان، چهارده به بیست و یک باختم، و بیست دقیقه‌ی بعدش رو روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #19
پرسید:
- نظرت راجب متخصص چیه؟ می‌دونی، یکی از اونایی که تو بیمارستانن.
توی سه کلمه‌ی آخری که گفت کمی مکث کرد و اضطراب تازه‌ای در قلبم شکوفا شد.
مامان محکم گفت:
- به هیچ عنوان. اون احمق‌ها فقط می‌فرستنش به تیمارستان، یا بدتر. شنیدم برای درمان مغز مردم رو می‌بُرَن. هیچ کس حق نداره با ملاته چنین کاری بکنه.
یه سکوت. بعدش صدای ماک‌سو دوباره دراومد:
- قبلاً دیدم چنین اتفاقی بیفته؛ می‌دونی، تو روستا.
تن صداش خیلی پایین بود و من بیشترین تلاشم رو کردم تا بشنوم که چی می‌گه:
- می‌گن که این کار اجنه‌هاست.
مادرم با صدای بلند و ناباورانه گفت:
- جدی می‌گی؟
مادرم جزو آدم‌هایی نبود که به خرافات اعتقاد داشته‌باشه؛ وقتی من و سفیه خونه می‌اومدیم و از داستان‌های پیشگو، نشانه‌های خوشانسی،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #20
درحالی که چشمام رو می‌مالیدم و وانمود می‌کردم چیزی نشنیدم از اتاقم بیرون اومدم. ما چایی داغ خوردیم و ماک سو "لِمپِنگ پیسانگ"، پنکیک شیرین و چسبناک موزی؛ که سر انگشت‌هامون رو می‌سوزوند چون تازه از ماهیتابه برداشته شده‌بود، درست کرد. در عین حال با هم طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده و انگار که دنیا هیچ تغییری نکرده،حرف زدیم.
امّا دنیا تغییر کرده‌بود، به خاطر اینکه حالا می‌دونستم.
جن درون من زندگی می‌کنه و غذاش مراسم‌های شمردنیه که من انجام می‌دم. تا زمانی که بتونم راضی نگهش دارم، اون مادرم رو امن و امان نگه می‌داره. وقتی سعی کنم که باهاش مخالفت کنم، به خاطر اینکه از شمردن همیشگیِ همه چیز خشمگین می‌شم، جن یک دنباله‌ی جدید از مرگ‌های مادرم رو در سرم برام به نمایش می‌ذاره،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا