متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

درحال ترجمه ترجمه رمان وزن آسمان ما| فاطمه حمید مترجم انجمن یک رمان

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #21
عمو وقتی ما رو می‌بینه غر می‌زنه:
- باز هم شما دخترها...
و ما با سرخوشی جواب می‌دیم:
- سلام عمو! از دیدن ما خوشحال نیستی؟
سفیه پیروزمندانه بهش لبخند می‌زنه. عمو برای اینکه حرفمون رو رد کنه دلخور دماغش رو بالا می‌کشه:
- آره، آره، شما دوتا. همیشه به رکوردها گوش می‌کنین و حرف می‌زنین و حرف می‌زنین و حرف می‌زنین، راهروهای بین قفسه‌ها رو مسدود می‌کنین و هیچ‌وقت هم چیزی نمی‌خرین.
سفیه گفت:
- واضحاً اونقدر پول نداریم عمو.
در حالی که با آستینم جلوی عطسه‌م رو، که به خاطر گرد و خاک به وجود اومده بود، گرفتم؛ گفتم:
- عمو "سایه‌های ای‌پی" جدید رو نداری؟
دندون قروچه‌ای کرد:
- واضحاً معلومه که دارم.
و قبل از اینکه زمان زیادی بگذره بین رکوردهای قدیمی و جدید در حال چرخیدن و رقصیدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #22
***

قبل از اینکه بریم سینما، برای آخرین بار، جایی که دستفروش‌ها بساط‌شون رو پهن کردن، توقف می‌کنیم. من "کوچی" و فندق نمک‌زده می‌گیرم و با سفیه تقسیم می‌کنم. زمانی که من دارم خرید می‌کنم، سفیه از فرصت استفاده می‌کنه تا بی‌شرمانه با جیسون، که سرخ و سفید می‌شه، باخجالت به زمین نگاه می‌کنه و در عین حال از مغازه‌ی پدرش مراقبت می‌کنه، صحبت کنه.
و در حالی که نخودی می‌خندیم به سمت رکس می‌ریم. دیوارهای سینما پر از پوسترهای بازیگران مشهوره. "پوآل نیومن در یک داستان پر هیجان." چیزیه که پوسترها با رنگ‌های سیاه و قرمز به سمت عابرین پیاده جیغ می‌زنن. "پوآل نیومن در یک داستان عاشقانه!"
در حالی که بلیت‌های درجه‌ی دومون رو محکم گرفته‌یم، وارد سالن می‌شیم و دنبال صندلی‌هامون می‌گردیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #23
***
سفیه گفت:
- من باید دوباره نگاهش کنم. فقط باید دوباره نگاهش کنم.
آه می‌کشه و به صندلیش تکیه میده:
- آه پوآل... آخه چرا تو انقدر کامل و بی‌نقصی؟
خندیدم:
- جدی نمی‌گی.
- راستش رو بخوای جدی می‌گم. همین الآن باید دوباره نگاهش کنم!
- سفیه بی‌خیال! می‌خوای همه‌ی پول توجیبی‌ای که داری رو حروم کنی؟!
- به خاطر پوآله.
در حالی که لپ‌هاش چال انداخته و چشم‌هاش از هیجان برق می‌زنه ادامه میده:
- پوآل ارزشش رو داره.
- تو دیوونه‌ای.
سرم رو تکون می‌دم:
- من دارم می‌رم خونه.
- بی‌خیال مل...
بهش می‌گم:
- امکان نداره. برای من یک دفعه بسه.
و واقعاً منظورم همین بود. البته به این که چه احساسی راجب پوآل و چشم‌های آبیش داشتم نداشت. همه‌ش به خاطر این بود که به خاطر جنگی که توی مغزم با افکار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #24
جن انگشتان خمیده‌ش رو تکون می‌ده و با صدای سردِ یخی و ترسناکش شروع به فریاد کشیدن در سینه‌م می‌کنه.
یک گاری سوار، در حالی که به سختی نفس‌نفس می‌زنه، پدال می‌زنه. پاهاش مثل پیستون حرکت می‌کنن و داره بهم نزدیک می‌شه. صداش می‌زنم:
- عمو. عمو... بقیه کجان؟ چه خبر شده؟
لحظه‌ای مکث می‌کنه و بهم نگاهی می‌ندازه؛ به روپوش چروکیده‌ی مدرسه‌م و خوراکی ناتموم در دستم:
- برو خونه دختر جون. برو خونه. اینجا دیگه امن نیست.
امن. اونوقت احساسش می‌کنم: تنگ‌شدن آشنای گلوم، عرق سردی که از پیشونی تا گردنم سر می‌خوره.
- چرا عمو؟ چه خبر شده؟
بعد از مکثی طولانی بالاخره گفت:
- اونا دارن همدیگه رو می‌کشن... مالزی‌ها و چینی‌ها دارن همدیگه رو می‌کشن.
اونوقت برگشت و شروع کرد به پدال زدن، تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #25
درست در همون لحظه، پوآل نیومن مسابقه‌ش رو برد. از ردیف پشت سرمون صدای بلند و جدی "هیسسسسس." میاد. زیر نور ضعیف صفحه‌ی سینما می‌تونم صورت ناراضی زن و شوهر ردیف پشتی رو، که بهمون خیره شده بودن، ببینم. ملتمسانه آستین سفیه رو می‌گیرم و می‌کشم:
- بیا بریم. سفیه بیا بریم. خواهش می‌کنم. ترو خدا.
- زمانت داره تموم می‌شه.
جن بود که توی گوشم زمزمه می‌کرد:
- تیک‌تاک، تیک‌تاک.
جن، هر ضربه‌ای که قلبم به سینه می‌زنه رو می‌شمره. ناگهان احساس می‌کنم که لباس مدرسه‌م برام به اندازه‌ی پنج سایز کوچیک‌تر شده و نمی‌تونم نفس بکشم. ما باید. از اینجا. بریم. بیرون.
- شما دو تا می‌تونین آروم‌تر حرف بزنین؟
شوهر زوج ناراضی دیگه بیشتر از این نمی‌تونه صبر و تحمل کنه:
- ما مشتری‌هایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #26
‌نور برمی‌گرده، مثل سیل سالن رو در بر می‌گیره و برای لحظه‌ای همه‌مون از روشنایی ناگهانی کور می‌شیم.
جن دوباره ظهور می‌کنه، هوشیار، و آینده رو برام پیش‌بینی می‌کنه. ناگهان حس خیلی خیلی وحشتناکی رو ته دلم احساس کردم. همینطور که همه از صندلی‌هاشون بلند می‌شدن و به سمت خروجی می‌رفتن، اتاق با پچ‌پچ‌های مضطربانه پر شد.
- بیا.
آستین سفیه رو کشیدم:
- باید بریم...
کلمات در دهانم ماسیدن.
مردان ساکتی روبه‌روی در سالن ایستاده بودند و راه خروج رو مسدود کرده بودن. چند نفرشون پَرَنگ‌های درست و حسابی‌ای داشتن که استیل سردشون زیر نور کم سوی پرده‌ی سینما می‌درخشید [دوستان پَرَنگ یک نوع چاقوی کوتاه، سنگین و با گوشه‌های صاف هستش که در مالزی و اندونزی به عنوان سلاح استفاده می‌شه]. چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #27
- اروپایی-آسیایی.
صدا بلند و پیره و از بین جماعت غیر-مالزیایی میاد.
-هان؟
مرد برمی‌گرده، من برمی‌گردم و تمام آدم‌هایی که توی سالن بودن برمی‌گردن تا ببینن که صدا از کجا میاد.
- این دختر اروپایی-آسیایی هستش.
کسی که این حرف رو زد، زنی چینی در دهه‌ی پنجاه سالگی‌ش بود. موهای مشکی‌ش رو محکم پشت سرش جمع کرده‌بود و لباس آبی موقری که پوشیده‌بود با گل‌های ریز صورتی تزئین شده بود. با آرامش به سمت ما حرکت کرد:
- خودت می‌دونی که چی دارم می‌گم. اروپایی-آسیایی. هندی. این دختر یکی از همسایه‌هامه. نزدیک "پتالینگ جایا" زندگی می‌کنیم.
مرد ناباورانه دماغش رو بالا کشید:
- پس چرا خودش نتونست همین رو بگه؟ صدا نداره؟ یا عقل نداره؟
- نمی‌تونی ببینی چقدر ترسیده؟ فکر می‌کنی حرف زدن با تو راحته؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #28
فصل چهارم
نمی‌تونم نفس بکشم.
روی زانوهام خم شدم، هوا رو با ولع نفس می‌کشم؛ درد مثل یک میلیون سوزن می‌مونه که تو بازوها و پاهام فرو می‌رن. لکه‌های رنگی با الگوهای پیچیده روبه‌روی چشم‌هام می‌رقصن و افکارم انقدر سریع هستن که احساس می‌کنم هرگز نمی‌تونم به تک‌تک‌شون فکر کنم. از یه جای دور، خیلی دور، از بین مه و درد و ترس می‌تونم یک صدا رو بشنوم:
- حالت خوبه؟ دختر جون، خوبی؟
یک دست روی شونه‌مه و به آرومی تکونم می‌ده، بعد محکم‌تر و بازهم محکم‌تر:
- هی، دختر، بلند شو، بلند شو!
- نمی‌تونم نفس بکشم.
بالاخره موفق می‌شم این جمله رو به سختی بگم:
- نمی‌تونم نفس بکشم.
جن بازوهای آهنینش رو دور دنده‌‌هام حلقه کرده و فشارشون می‌ده تا هوا از ریه‌هام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #29
هر روز برای من در نوع خودش یک چالش خاصه: پیدا کردن راه‌هایی برای آروم کرن جن و اشتهای تموم ‌نشدنی‌ش برای اعداد، بدون اینکه بذارم کسی بفهمه. توضیح دادن برای اینکه چرا با سر انگشت‌هام ضربه می‌زنم آسونه- اوه، چقدر درس خسته‌کننده‌ای بود. باید این‌ور اون‌ور حرکت می‌کردم تا خوابم نبره!- بعضی وقت‌ها بیش از حد تمرکز می‌کنم تا عددها رو درست بشمارم- اوه، فقط داشتم خیال‌پردازی می‌کردم- این‌ رو در حالی می‌گم که دارم به صورت محسوس در مورد یک پسر سرنخ میدم و مرموزانه لبخند می‌زنم؛ اینطوری همه فکر می‌کنن من فقط یک دختر احمقم که دارم درمورد پسرها فکر می‌کنم. با زبونم به دندون‌هام ضربه می‌زنم، همزمان با شمارش پلک می‌زنم، اعداد رو تو کله‌م می‌شمرم و می‌شمرم، کلمات توی کتاب‌های درسی رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #30
- بدو دختر، بدو!
عمه بی فریاد می‌زنه و رشته‌ی افکارم رو قطع می‌کنه. تا جایی که توانش رو داریم سریع در امتداد خیابون می‌دویم. برای توقف کردن زمان ندارم؛ برای فکر کردن زمان ندارم؛ برای شمردن زمان ندارم؛ برای نفس کشیدن زمان ندارم. من تو بهترین روزها هم ورزشکار خوبی نیستم. معلم ورزشم یک بار برای مادرم یک یادداشت نوشت تا ببرم خونه. یادداشت حاوی جملاتی از قبیل «به سختی می‌تونه پنج دقیقه خودش رو در کلاس درس نشون بده.» و «یکسره تلاش می‌کنه تا از نرمش در بره، اون هم به بهانه‌ی "درد عادت ماهیانه"، و این فقط در صورتی ممکن میشه که هر ماه سه بار عادت بشه.» بود. مدت زیادی طول نمی‌کشه تا برای نفس کشیدن به له‌له بیفتم و دردی سوزان رو توی ریه‌هام حس کنم.
به سمت چپم خیره میشم؛ عمه بی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا