متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

درحال ترجمه ترجمه رمان وزن آسمان ما| فاطمه حمید مترجم انجمن یک رمان

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #31
نگاهی به عمه بی می‌ندازم که سریع سری تکون می‌ده. وقتی داریم از کنار مرد رد می‌شیم، به نشان قدردانی دست مرد رو فشار می‌ده. بعد، وارد چاه می‌شیم. من توی غار تاریک می‌پرم و با صدای چندش‌آوری روی پاهام فرود میام. زمین چاه خیسه و زیر وزنم کمی به داخل فرو رفته. در حالی که عمه بی خودش رو با احتیاط بیشتری خم می‌کنه و توی چاه می‌پره؛ تلاش می‌کنم تا به اینکه چرا زمین اینجوریه فکر نکنم. داخل چاه به غیر از ما دو نفر دیگه هم هستن. توی تاریکی چاه تنها چیزی که تونستم تشخیص بدم این بود که یکی از اونها مرد و دیگری زن بود. هوا از بوی عرق و رطوبت آبی که در چاه چکه می‌کرد سنگینه. تلاش می‌کنم بدون اینکه استفراغ کنم، نفس‌های عمیق و منظم بکشم. از توی سوراخی که روی ورقه‌های آهنیه و ورودی چاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #32
گفتن این جمله هیچ کمکی بهش نمی‌کنه. قبل از اینکه بتونه حرف دیگه‌ای بزنه، ماشینش ناگهان شعله‌ور میشه. مرد شکه شده فریاد می‌زنه و ازش فاصله می‌گیره. خیلی دور نمیشه. گانگسترها دورش حلقه زدن. صدای بَم و بوم و صدای دلخراش قرچ از بین مشت‌هایی که به جاهای مختلف بدن مرد می‌خورن شنیده میشه. تا جایی که بالاخره خونین و مالین و کبود کسی هلش میده. هلش میده و مرد در شعله‌های ماشین میفته.
چشم‌هام رو می‌بندم و روم رو برمی‌گردونم. ولی حتی اگر بشمرم و بشمرم و بشمرم و بشمرم، باز هم نمی‌تونم صدای جیغش رو، مدت زیادی بعد از اینکه مرد ساکت شده بود، و توی سرم می‌پیچید متوقف کنم.

***
بالاخره مرد گاری‌دستی، با صورتی خاکستری و لرزان به مخفیگاه ما برمی‌گرده و کمک‌مون می‌کنه تا از چاه بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #33
برای لحظه‌ای، تنها کاری که می‌تونیم در روشنایی ناگهانی شعله‌های آتش، که پخش می‌شدند تا کابینت‌ها و میزهای چوبی مغازه رو ببلعن، بکنیم؛ این بود که بهم خیره بشیم.
اونوقت عمه بی دستم رو می‌گیره و می‌دویم. با عجله سعی می‌کنیم از شعله‌هایی که بین ما و در زبانه می‌کشیدن و می‌رقصیدن، فرار کنیم. عمه بی مستقیم به سمت یک پنجره که در انتهای مغازه قرار داره میره و من هم دنبالش می‌کنم. دهنم رو پوشوندم تا از دود غلیظ خفه نشم. ناامیدانه بهش میگم:
- زودباش.
امّا وقتی عمه بی بالأخره موفق شد کرکره‌ی پنجره رو بالا بکشه، میله‌های آهنی رو می‌بینیم که راه فرارمون رو سد کردن.
جن رگ‌هام رو با یخ اضطراب و گرمای وحشت پر می‌کنه. بدون اینکه بخوام، تمام بدنم به لرزه در میاد. عمه بی در حالی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #34
مرد جوانی که روی صندلی راننده نشسته، بلند و لاغره. پاهاش انقدر بلنده که زانوهاش تا فرمون می‌رسن و به نظر میاد اصلاً راحت ننشسته.
- معلومه مامان. بابا بهم گفت طبق معمول رفتی سینما و در مورد شورش شنیدم، فکر کردم بهتره بیام ببرمت. حالت خوبه؟ صدمه ندیدی؟ آتیش رو دیدم... .
چشم‌هاش به سمت من کشیده میشه که رنگ‌پریده و لرزان کنار مادرش ایستادم. دست از حرف‌هاش می‌کشه:
- این کیه؟
عمه بی من رو به سمت ماشین می‌کشه:
- این ملاته‌ست. با ما میاد.
- امّا مامان، چرا داریم با خودمون می‌بریمش؟ خانوادش کجان؟ نگرانش نمیشن؟
وینسنت دستش رو تو موهای سیاهش، که روی چشم‌هاش ریخته بودن، فرو کرد. بابای سفیه احتمالاً این مدل مو رو خیلی بلند برای "مدل موی درست یک مرد" می‌دونست. وینسنت کمی عصبانی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #35
وینسنت از توی آیینه‌ی جلو متوجه نگاهم شد، فوراً به طرف دیگه نگاه کرد و آهسته گفت:
- باشه مامان. باشه.
وقتی بچه بودم خودم رو از روی صندلی پایین می‌کشیدم تا بتونم از پنجره‌ی ماشین آسمون رو ببینم و وانمود کنم که داریم تو هوا حرکت می‌کنیم. الآن هم همین کار رو می‌کنم؛ تا جایی که می‌تونم خودم رو پایین می‌کشونم تا بتونم نوک هر درخت رو، در گروه‌های سه تایی، بشمرم. همه‌ی تلاشم رو می‌کنم تا به زمین نگاه نکنم، چون با جسد پر شده. هر چیزی که بتونم می‌شمرم تا آتیش و چاقو، سفیه و مامان، زندگی کردن و مردن رو فراموش کنم؛ خصوصاً مردن.
عمه بی از صندلی جلو بهم میگه:
- تقریباً رسیدیم.
خودم رو بالا می‌کشونم تا راست بشینم و از پنجره بیرون رو نگاه کنم. کرکره‌های آهنی تک‌تک مغازه‌ها محکم بسته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #36
***

اولین خاطره‌م از خدا مال وقتیه که پدر و مادرم رو دیدم که باهم نماز می‌خوندن. از سجاده‌هاشون خیلی خوشم میومد. مال مامان سبز پررنگ بود؛ مال بابا آبی کم‌رنگ متمایل به خاکستری. روی هر دوشون با نخ طلایی یک مسجد گلدوزی شده بود و کناره‌هاشون هم طرح پیچیده‌ی گل و پیچک بود که درهم فرو رفته بودن. وقتی پدر و مادرم به سمت مکّه خم میشدن، راست میشدن، تعظیم می‌کردن و زانو می‌زدن؛ انگشت‌هام رو روی اون طرح‌ها می‌کشیدم و بازی می‌کردم. بابا کلمات ناآشنا رو مثل یک شعر، بلند می‌گفت. یادمه که کنارش می‌شستم و اجازه می‌دادم که کلمات من رو غرق کنن و احساس... امنیت می‌کردم.
مامان بهم یکی‌یکی حروف عربی رو یاد داد؛ الف، ب، ت... . هر شب بعد از نماز غروب کنارش می‌شستم و سخت روی کلمات خوشگل و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #37
پس ما در خونه‌ی هر معلم دینی رو زدیم، پیش هر شفادهنده‌ای که می‌تونست پیدا کنه رفتیم، از هرکسی تونستیم راهنمایی خواستیم تا با خِرَدشون دشمن نامرئی‌ای که من رو تو مشت خودش نگه داشته‌بود؛ شکست بدن.
اولین بار باید با اتوبوس به سِرِم‌بان می‌رفتیم، یک سفر دو ساعته روی جاده‌ی پر سنگ و لاخ. وقت ملاقات‌مون برای ساعت دو بعد از ظهر بود. تقریباً نیم‌ساعت دیرتر رسیدیم؛ گرم‌مون بود و خسته بودیم. استخون‌هامون از بالا و پایین‌ شدن‌های اتوبوس درد می‌کرد. رنگم پریده بود و حالت تهوع داشتم، اون دو ساعت هم با حرکت اتوبوس و هم با جن جنگیدم. مادرم از استرس و نگرانی برای من نا نداشت. قبل از اینکه بتونیم خودمون رو به اونجا برسونیم احتمالاً از هوش می‌رفتیم.
مادرم با صدایی گرفته گفت:
- دیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #38
به سمت من برگشت:
- دراز بکش دختر.
و من دست‌هام رو کنارم گذاشتم و به سمت پشت، روی حصیر دراز کشیدم. اونوقت، در حالی که دستانش رو به شدت در هوا تکون می‌داد و چشمانش رو برای تمرکز بیشتر بسته‌بود؛ تکه‌هایی از قرآن رو زمزمه کرد. می‌دونستم که قرار بود یک موقعیت جدی باشه؛ امّا هر بار که با دستانش هوا رو در مشتش می‌گرفت؛ به طرز خطرناکی حس می‌کردم که دلم می‌خواد بخندم. در نهایت صدای خنده‌ی کنترل شده‌م بلند شد و فوراً با دیدن نگاه خیره‌ی مادرم، اون رو تبدیل به یک سرفه کردم.
اونوقت استاد تمومش کرد و چشم‌هاش رو باز کرد:
- ایناهاش.
اقتدار از صداش می‌بارید:
- بذار اینجا رو ببینم... .
انگشت شصت هر دو پام رو نیشگون گرفت و از درد فریادم بلند شد. در حالی که سرش رو تکون می‌داد؛ زیر لب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #39
صادقانه بگم، اولین بار واقعاً حس بهتری داشتم. اجازه دادم کلمات کتاب مقدس من رو بشورن تا پاک و منزه بشم. به خودم اجازه دادم تا باور کنم که جن رفته. حس دروغین امنیت به این معنی بود که برای یورش دوباره‌ی جن، که شب برگشت، آماده نبودم. با عصبانیت بهم گفت:
- فکر کردی به همین راحتیه؟ خواهی دید که به همین راحتی از دستم خلاص نمیشی.
اون شب نتونستم دست از شمردن بردارم. نتونستم از سه بار ضربه زدن به هر چیزی که تو خونه‌مون بود، دست بردارم. دوباره و دوباره و دوباره داخل چرخه‌ی خسته کننده‌ای شدم که نمی‌تونستم متوقفش کنم. سرم با تصاویر مرگ مادرم که دوباره و دوباره و دوباره پشت سر هم می‌مرد، پر شده بود. ناله کردم و خشمگین شدم و گریه کردم؛ امّا نمی‌تونستم متوقفش کنم. و تنها کاری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #40
***

- این کیه؟
هنوز حتی پنج قدم هم توخونه پا نذاشتیم که یک مرد جوون دیگه اینجوری بهمون خوش‌آمد گفت. وینسنت شاید از دیدن من خیلی خوشحال نشده‌بود؛ اما نسبت به زهری که از هر کلمه‌ی این یکی می‌چکه، من و وینسنت تقریباً دوستان صمیمی محسوب می‌شیم. قلبم شروع به زدن کرد و ذهنم مشکلات در شرف وقوع رو حس کرد؛ پس به سمت امنیتی که در آغوش اعداد داشتم پریدم و خودم رو با شمردن سرامیک‌های سیاه و سفید کف زمین مشغول کردم.
- حالا دیگه اینطوری به مهمون‌مون سلام میدی فرانکی؟
عمه بی با آرامش باهاش حرف زد و دستش رو محافظه‌کارانه روی شونه‌م گذاشت:
- این ملاته‌ست. اون تا زمانی که یک راهی برای برگردوندنش به خونه پیدا کنیم؛ با ما می‌مونه. حالا... پدرت کجاست؟
فرانکی عبوسانه گفت:
- خونه نیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا