- ارسالیها
- 1,005
- پسندها
- 10,158
- امتیازها
- 29,873
- مدالها
- 17
- سن
- 23
- نویسنده موضوع
- #61
وینسنت زمزمه میکنه:
- اگر میتونستیم شرط ببندیم، خیلی بهتر میشد.
دندونهاش رو بهم فشار میده و چشمهاش رو ریز میکنه تا روی گرفتن سنگها تمرکز کنه. هر دفعه اشتباه میکنه و فقط سنگها رو با کلی سر و صدا، روی کفپوش چوبیِ زمین پخش میکنه. با عصبانیت نوچ کرد:
- میبینی؟ من انگیزهی درست انجام دادنش رو ندارم.
سر به سرش میذارم:
- چرا شما چینیها باید سر همه چیز شرطبندی کنین؟
جوابم رو میده:
- چرا شما مالزیها تا حدی محافظه کارین که با سنگها بازی میکنین؟
غروب رو توی اتاقش گذروندیم. وینسنت در اتاق رو بر اساس آداب باز میذاره؛ با این حال، بدنم با یک انرژی عجیب و استرسزا پر شده و نمیذاره آرامش داشته باشم. کار جنه؟ چیز دیگهایه؟ نمیدونم. [واقعاً نمیدونی؟ :)]
به جاش از اینور اتاق، به اون...
- اگر میتونستیم شرط ببندیم، خیلی بهتر میشد.
دندونهاش رو بهم فشار میده و چشمهاش رو ریز میکنه تا روی گرفتن سنگها تمرکز کنه. هر دفعه اشتباه میکنه و فقط سنگها رو با کلی سر و صدا، روی کفپوش چوبیِ زمین پخش میکنه. با عصبانیت نوچ کرد:
- میبینی؟ من انگیزهی درست انجام دادنش رو ندارم.
سر به سرش میذارم:
- چرا شما چینیها باید سر همه چیز شرطبندی کنین؟
جوابم رو میده:
- چرا شما مالزیها تا حدی محافظه کارین که با سنگها بازی میکنین؟
غروب رو توی اتاقش گذروندیم. وینسنت در اتاق رو بر اساس آداب باز میذاره؛ با این حال، بدنم با یک انرژی عجیب و استرسزا پر شده و نمیذاره آرامش داشته باشم. کار جنه؟ چیز دیگهایه؟ نمیدونم. [واقعاً نمیدونی؟ :)]
به جاش از اینور اتاق، به اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.