متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

درحال ترجمه ترجمه رمان وزن آسمان ما| فاطمه حمید مترجم انجمن یک رمان

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #61
وینسنت زمزمه می‌کنه:
- اگر می‌تونستیم شرط ببندیم، خیلی بهتر میشد.
دندون‌هاش رو بهم فشار میده و چشم‌هاش رو ریز می‌کنه تا روی گرفتن سنگ‌ها تمرکز کنه. هر دفعه اشتباه می‌کنه و فقط سنگ‌ها رو با کلی سر و صدا، روی کف‌پوش چوبیِ زمین پخش می‌کنه. با عصبانیت نوچ کرد:
- می‌بینی؟ من انگیزه‌ی درست انجام دادنش رو ندارم.
سر به سرش می‌ذارم:
- چرا شما چینی‌ها باید سر همه چیز شرط‌بندی کنین؟
جوابم رو میده:
- چرا شما مالزی‌ها تا حدی محافظه کارین که با سنگ‌ها بازی می‌کنین؟
غروب رو توی اتاقش گذروندیم. وینسنت در اتاق رو بر اساس آداب باز می‌ذاره؛ با این حال، بدنم با یک انرژی عجیب و استرس‌زا پر شده و نمی‌ذاره آرامش داشته باشم. کار جنه؟ چیز دیگه‌ایه؟ نمی‌دونم. [واقعاً نمی‌دونی؟ :)]
به جاش از این‌ور اتاق، به اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #62
- تو بر اساس حروف الفبا چیدی‌شون؟
صداش نشانی از شگفت‌زده بودن و باورنکردن داره؛ که باعث میشه صورتم سرخ بشه. پاسخ دادم:
- من فقط... دوست دارم همه چیز مرتب و منظم باشه.
جن موجی از اضطراب رو توی ستون فقراتم می‌فرسته؛ و زمزمه می‌کنه:
- بهش نگاه کن. اون می‌دونه تو چی هستی. اون می‌دونه تو عجیب غریبی و آسیب دیدی. و اگر این رو می‌دونه، به زودی می‌فهمه که مردن سفیه و مامان؛ هر دوش تقصیر تویه.
دندون‌هام رو بهم فشار میدم و هر کتابی که توی قفسه هست رو سه بار لمس می‌کنم. تمام تلاشم رو می‌کنم تا جوری به نظر برسه که انگار دارم به کتاب‌ها نگاه می‌کنم؛ امّا فکر کنم دیدم که چشم‌های وینسنت به انگشت‌هام خیره شدن. فکر کنم دیدمش که یک اخم کوچیک کرد. فکر می‌کنم؛ امّا مطمئن نیستم، چون نمی‌تونم مستقیم بهش نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #63
وینسنت آهنگ‌ها رو یکی پس از دیگری می‌ذاره. صدای دستگاه رو پایین نگه می‌داره تا توجه کسی رو جلب نکنه. آهنگ‌‌ها رو از جعبه‌ای که زیر تختش نگه می‌داره، یک مجموعه‌ی رشک برانگیز، انتخاب می‌کنه. انتخاب‌هاش من رو شگفت‌زده می‌کنن: اولی یک آهنگ پیچیده، یک قطعه‌ی باوقار پیانو؛ بعد از اون یک آهنگ راک؛ و بعد از اون یک ملودی غم‌انگیز چینی، که باوجود اینکه کلماتش رو نمی‌فهمیدم، باز هم ناراحتم کرد؛ بعد از اون هم شعر شاد، قدیمی و آشنای پی.راملی.
به تختش تکیه میدم و به کلمات آشنای آهنگ اجازه میدم که من رو در خودشون غرق کنن. چند سال قبل، من و سفیه باهم فیلمش رو دیده بودیم. فیلم‌های پی.راملی تنها چیزی بودن که پدر سفیه کم‌کم باهاشون موافقت کرد؛ با توجه به این که "مالزی‌ها باید به بقیه‌ی مالزی‌ها کمک کنن"...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #64
پدرم عادت داشت که بهم بگه این آهنگ به خصوص براشون عالی بود:
- شنیدی؟ دوباره با دقت بهش گوش کن.
آهنگ رو می‌گذاشت و من با ابروهای گره خورده، تمام تمرکزم رو روی نت‌های موسیقی می‌ذاشتم.
- می‌بینی؟ این مک کارتنیه؛ همون که همیشه مثبت اندیشه و سبکباره. همون که میگه "ما می‌تونیم انجامش بدیم. می‌تونیم یک راه حل براش پیدا کنیم و همه‌ی نت‌ها رو بزن و بکوب کنیم". مک کارتنی درست مثل منه؛ آقای به طرز احمقانه‌ای امیدوار.
پدرم خندید و من هم خندیدم. حقیقت داشت؛ مادرم همیشه می‌گفت که پدرم به عنوان یک افسر پلیس زیادی ایده‌آل‌گراست؛ هیچ وقت نمی‌خواست باور کنه که مردم می‌تونن کارهای بدی انجام بدن.
- گوش میدی ملاته؟ زندگی کوتاهه؛ وقتی نیست. این بخش آهنگ کار لِنونه؛ همون که صبر نداره و می‌خواد همه چیز رو با هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #65
صدای وینست آرومه و می‌دونم که سعی داره زخم‌هام رو باز نکنه. اشک‌هام رو پاک می‌کنم و به پاهام خیره میشم. می‌شمرم و سعی می‌کنم نفس‌هام منظم باشن. جن دوباره داره سوزن‌هاش رو بهم فرو می‌کنه:
- نمی‌تونی بهش اعتماد کنی. اون فکر می‌کنه تو دیوونه‌ای و ول‌ت می‌کنه.
اون طرف اتاق، وینسنت ساکت نشسته و منتظره تا من حرف بزنم. از بس تو سرم پر از حرف و سر و صداست که خوشحالم وینست ساکت مونده و می‌تونه صبور باشه تا افکارم رو جمع و جور کنم. از خودم می‌پرسم:
- چقدر باید بهش بگم؟ چقدر می‌تونم پیش برم؟
به وینست نگاه می‌کنم. چهارزانو روی زمین نشسته و اطرافش رو رکوردهای موسیقی پر کردن؛ دستش رو زیر چونه‌ش گذاشته و داره مستقیم به من نگاه می‌کنه.
یک نفس عمیق می‌کشم و شروع می‌کنم:
- پدرم یک افسر پلیس بود.
وینست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #66
حالا پوآل و جان داشتند این تیکه از آهنگ رو می‌خوندن:
- زندگی خیلی کوتاهه و زمانی برای غر زدن و دعوا کردن نیست.
بغضی که گلوم رو گرفته بود، فرو دادم:
- بهم گفت "وقتی من نیستم، از مادرت خوب مراقبت کن".
جن مثل یک مار هیس‌هیس می‌کنه:
- ولی تو این کار رو نکردی؛ کردی ملاته؟ تو همه چیز رو خراب کردی.
تصویر مامان که با صورت روی جاده افتاده، تو ذهنم پدیدار میشه. از نوک انگشت‌هاش، قطره‌های خون توی جوبی که کنارشه، چکه می‌کنن.
آه می‌کشم و با کف دستم پیشونیم رو ماساژ میدم:
- روز بعدش مرده بود. بین گانگسترها دعوا شده‌بود. یک نفر سر بابام رو با پرنگ از وسط نصف کرده‌بود. مامان بعد از شنیدن این خبر برای چند روز به این آهنگ گوش داد؛ هر دفعه کلی گریه می‌کرد.
نفس عمیق دیگه‌ای کشیدم و اجازه دادم تا هوا،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #67
به خاطر همین هم زبونم رو گاز گرفتم و اجازه دادم که سکوت بدون شکستن، ادامه پیدا کنه. وینسنت به پاهاش خیره شده؛ غرق در افکارشه.
ناگهان از جاش بلند میشه و صحبت می‌کنه:
- یاسمن رو می‌شناسی؟
بحث موضوع به حدی تغییر کرده که تنها کاری که از دستم بر میاد، خیره‌شدن به وینسنته:
- هان؟! منظورت از یاسمن گلشه؟
وینسنت در حالی که من نگاه می‌کنه؛ تکرار می‌کنه:
- یاسمن... معنی اسم تویه؛ درسته؟ ملاته؟ مامان گل یاسمن رو تو باغچه پرورش میده. بوته‌هاش درست جلوی تونل فرارمون هستن.
سرم رو به نشانه‌ی تأیید تکون میدم؛ اما هنوز گیجم و روی صورتم علامت تعجب کشیده شده.
- گل‌های یاسمن خیلی رنگ‌پریده و لطیف هستن. آدم با خودش فکر می‌کنه که نمی‌تونن تو گرمای بی‌رحم این هوای شرجی دووم بیارن. ولی اون‌ها به بقاشون ادامه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #68
عمه بی کاغذ رو دست من میده تا روی سیب‌زمینی‌ها تمرکز کنه و من خیلی سریع نگاهی به کلمات کاغذ می‌ندازم.
عمه بی با بی‌تفاوتی می‌پرسه:
- چرا رفتی و این کار رو کردی؟
صداش آروم و محکمه؛ امّا من لرزش دست‌هاش رو که دارن پوست قهوه‌ای سیب‌زمینی رو می‌کنن می‌بینم.
وینسنت لبخند نصفه نیمه‌ای می‌زنه. گول صدای مادرش رو نخورده:
- یک عالمه آدم اون بیرونن که به کمک نیاز دارن. کلی آدم که تو خونه‌هاشون بدون غذا گیر افتادن... مردمی که مجروح شدن و به دارو، دکتر و بیمارستان نیاز دارن.
لبخند کمرنگی روی صورت مادر وینسنت می‌شینه:
- خدای من تو... یادمه وقتی کوچیک بودی؛ هر وقت یک بچه برای بچه‌ی دیگه‌ای قلدری می‌کرد؛ هر وقت همه تصمیم می‌گرفتن که دیگه نمی‌خوان با یکی از بچه‌ها بازی کنن؛ هر وقت کسی روی زمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #69
شونه‌هاش رو بالا می‌ندازه:
- اونوقت صدمه دیدم.
هیچ شجاعت و سینه سپر کردنی در کار نیست؛ وینسنت فقط حقیقت رو گفت؛ انگار که داره در مورد آب و هوا حرف می‌زنه. ازش پرسیدم:
- کی شروع می‎‌کنی؟
وینسنت همونطور که کاغذ رو تا می‌کنه از اتاق بیرون میره:
- به محض اینکه بتونم.
عمه بی به پیشخون تکیه میده؛ چشم‌هاش رو می‌بنده و آهی طولانی می‌کشه. صورت غمگینش قلبم رو می‌شکنه. با صدایی آروم ازش می‌پرسم:
- عمه حالتون خوبه؟
چشم‌هاش رو باز می‌کنه و زیر لبی جواب میده:
- خوبم، خوبم.
خودش رو جمع و جور می‌کنه و مشغول سیب زمینی‌ها:
- فقط خسته‌م دختر. می‌تونی بری از بیرون برام جعفری بیاری؟ بیا یه تغییر خوب تو غذای امروز ایجاد کنیم؛ هان؟
- باشه عمه.
و خودم رو با کندن برگ‌های سبزی از باغچه می‌کنم تا وانمود کنم برق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

فاطمه حمید*۱

مترجم انجمن
سطح
20
 
ارسالی‌ها
1,005
پسندها
10,158
امتیازها
29,873
مدال‌ها
17
سن
23
  • نویسنده موضوع
  • #70
فرانکی به پنجره اشاره می‌کنه:
- قلب ملب رو ولش کن. ما باید اون بیرون باشیم! باید کنار اونها باشیم! می‌دونی همه‌ی اون‌هایی که بیرونن دارن از ما و از زمین‌هاشون دفاع می‌کنن؟! ما هم باید بریم بیرون و از حق‌مون دفاع کنیم! ما باید به اون مالزی‌هایی که فکر می‌کنن ما به اینجا تعلق نداریم و می‌خوان ما رو بیرون بندازن، جهنم رو نشون بدیم!
مکث کرد و به من نگاهی خشمگین انداخت. دست‌هام رو مشت کردم و خودم رو مجبور کردم تا بدون اینکه پلک بزنم به چشم‌هاش خیره بشم.
فرانکی بالأخره به سمت وینسنت برگشت و گفت:
- حداقل... حداقل باید تدارکاتی که داری رو به مردمی که مثل خودمون هستن بدی. فقط به چینی‌ها. تو باید به مردم خودت کمک کنی.
وینست آه کشید:
- فرانکی... مردم تو، مردم من، مردم ما، اون‌ها همه هستن. اون‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا