چند شب دیگر گریه کنم برمیگردی؟! یک شب؟
دو شب؟
یک ماه؟
یک سال؟
بگو یک قرن...!
من تا مرگ خواهم گریست تا برگردی... اما نگو اینکه میگویند«آمدنی در کار نیست» حقیقت دارد!
گفتم:« برایت چه هستم؟!»
گفتی: «مزاحم!»
آنی که بر لبانم نشست، تلخخند نبود...
چون زهرخند بود...!
و لعنت به منی که روز قبلش جایی میان دلنوشتههایم نوشته بودم:
«تو را بخواهم خلاصه کنم میشوی یک کلمه:
من!»
بعد از رفتنت گوش تیز میکنم؛
مبادا...
میان طعنههایی که بر سرم میبارند، کسی از تو بد بگوید!
کسی بگوید فریب کاری،
بگوید نامردی،
فقط مشکلش این جاست، که هر بار میگویم میآیی!
سال بعدش طعنه میزنند:« هنوز در راه است؟!»
من هر روز حتی زودتر از خود روز بیرون میزنم، تا تازهترین شاخهی گل شهر هدیهی تو باشد!
حیف...
حالا آنقدر گلبرگ خشک شدهی مرده در اتاق هست، که از آمدنت دست کشیدهام...!
نه...
ناامید نشدهام!
فقط جایی میان همان گلها مردهام...!
میدانم! شاید خواندن این نوشتههای لرزان در هم بر هم،
خیلی برایت سخت باشد!
اما تقصیر من نیست...
اینها دلنوشته اند!
نویسندهشان قلب من است!
مقصر اوست...
مقصر قلب است و دست و پای شکسته اش!
شاهد هم تویی و شکستن این قلب!