- تاریخ ثبتنام
- 9/6/20
- ارسالیها
- 391
- پسندها
- 5,467
- امتیازها
- 21,773
- مدالها
- 13
سطح
12
- نویسنده موضوع
- #111
محمد هم نگاهش را به شقایق دوخت. لباس سیاهی ساده به تن کرده بود و چهرهاش آرایش ملایمی داشت.
جاوید را جو فرا گرفت! «ابراهیم» گویان به سمت جنازه آمد. محمد و بنیامین هاج و واج خیره به رفتن دوستشان شدند. جاوید درحالیکه اشک میریخت گفت:
- ابراهیم داداش...چرا زود از پیشمون رفتی؟
یک طوری حرف میزد که انگار ابراهیم در تعیین مرگش دست داشت. توجه حضار به جاوید جلب شد. جاوید ادامه داد:
- ابراهیم چه غریبانه رفت از این خانه... .
دیگر داشت چرت و پرت میگفت! قدمی دیگر برداشت که ناگهان پایش با تکه سنگی برخورد کرد و به درون قبر افتاد. همان جایی که لیاقتشان بود و، دیر و زود خانهی ابدی خودشان میشد. متعاقب با صدای «آخ» گفتن جاوید، خندهی نسبتاً آرام حضاری که شاهد صحنه بودند به هوا برخاست. شقایق و مادرش...
جاوید را جو فرا گرفت! «ابراهیم» گویان به سمت جنازه آمد. محمد و بنیامین هاج و واج خیره به رفتن دوستشان شدند. جاوید درحالیکه اشک میریخت گفت:
- ابراهیم داداش...چرا زود از پیشمون رفتی؟
یک طوری حرف میزد که انگار ابراهیم در تعیین مرگش دست داشت. توجه حضار به جاوید جلب شد. جاوید ادامه داد:
- ابراهیم چه غریبانه رفت از این خانه... .
دیگر داشت چرت و پرت میگفت! قدمی دیگر برداشت که ناگهان پایش با تکه سنگی برخورد کرد و به درون قبر افتاد. همان جایی که لیاقتشان بود و، دیر و زود خانهی ابدی خودشان میشد. متعاقب با صدای «آخ» گفتن جاوید، خندهی نسبتاً آرام حضاری که شاهد صحنه بودند به هوا برخاست. شقایق و مادرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش