• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان مهره‌ی مات | م . صالحی کاربر انجمن یک رمان

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #241
سارا مردد پرسید:
- نمی خوای خانواده‌ت از زنده بودن تو چیزی بفهمن؟
- من یه بار واسه‌شون مردم و تموم شدم، اگه چیزی از این موضوع بفهمن فقط درداشون رو بیشتر می‌کنه .
- می‌تونم حال مادری بفهمم که بچه ش رو می‌دزدن و چند ماه بعد چند تا تکه استخوون واسه ش بردن و گفتن این بچه ت. حتم بدون این موضوع هنوز برای اون مادر تموم نشده و هیچ وقت نخواهد شد.
آرش بعد از تاملی گفت:
- چندبار از دور دیدمش. حسی که به دیبا داشتم به اون نداشتم. دیبا به اندازه‌ی همه عمرم واسه‌م مادری کرد. حتی بیشتر از آرمین برای من مادر بود.
- محبت دیبا رو منکر نمی‌شم اما مادر خودت هم...
آرش دستش را به علامت سکوت بالا آورد و گفت:
- کافیه سارا، کافیه. ما به هم قول داده بودیم در رابطه با این موضوع حتی با هم صحبت نکنیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #242
سرهنگ گفت: این آدم که اون سر دنیا زندگی می‌کنه پس حتمی توی ایران یه کسایی را داره که اون شی را واسه ش خریدن؟
- با اداره آگاهی خراسان جنوبی صحبت کردیم قراره اطلاعاتی در اختیارمون بذارن. اون چند تا دیگه جواهر هم گویا یه انگشتر و یه گردنبند دیگه و چندتا سکه بوده هنوز توی ایران و بین قاچاقچی‌های عتیقه، داره دست به دست می‌شه اگه اینا رو بگیریم می تونیم سرنخ بقیه رو هم پیدا کنیم.
سرهنگ پرسشگر گفت:
- اشکانیان، یعنی چند صد سال قبل؟
- یه چیزی حدود 2250 سال قبل. سرهنگ شما قبلاً توی زمینه ی قاچاق عتیقه کار نکردید؟
- نه فقط مواد مخدر، این نصیر هم قاچاقچی مواد مخدر بود. نه تنها اسمش بلکه حیطه کاریش هم عوض کرده ، گویا مهمونش اومد.
امین نیم نگاهی به آنها انداخت و گفت:
- حتما از آدمای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #243
وکیلش هم برخواست و به جانب آرش آمد و گفت:
- سلام آرش.
و نیم نگاهی به سارا انداخت و بعد دوباره به چشمان آرش چشم دوخت و گفت:
- اومده بودم بهتون بگم که مشکل رفتنتون حل شد. برای فردا صبح بلیط دارید به مقصد استرالیا.
و مدارکی از کیفش بیرون کشید و به سمت آرش گرفت. آرش مدارک را گرفت و نگاهی انداخت و گفت:
- متشکرم، کی برمی گردید انگلیس؟
- منم برای فردا بلیط دارم، خب اگه دیگه با من کاری ندارید من برم.
آرش با او دست داد و تا دم در همراهیش کرد وقتی به سالن برگشت سارا با دلخوری گفت:
- تو که از این وکیل خوشت نمیاد چرا استخدامش کردی؟
- من برای کار خوبش استخدامش کردم. قبلا هم بهت گفتم اصلا خوشم نمیاد با این آدم بشینی و هر و کر کنی.
- وقتی اومد خدمتکاره در رو روش باز کرد. من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #244
روی تخت دراز کشیده بود و چشمانش بسته بود، اما بیدار بود و فکرش درگیر نقشه‌ای بود که در تمام این مدت طرح ریزی کرده بود. می‌دانست راس ساعت مشخصی برایش صبحانه می‌آورند.
وقتی صدای چرخیده شدن کلید را شنید، خودش را آماده کرد و شروع کرد به ناله کردن و ادای کسی را در آوردن که خواب بدی را می بیند. یک نفر با سینی وارد اتاق شد و دیگری دم در ایستاده بود. مرد سینی را روی میز گذاشت و خواست برگردد که با شنیدن ناله‌های او ایستاد و گفت:
- داره خواب می‌بینه.
مرد دیگر گفت:
- خب بذار ببینه، بهتر از بیکاریه.
این را گفت و خودش خندید اما مرد اول بی‌توجه به او به سمت رضا رفت و دست روی سینه‌اش گذاشت با تکان دادنش گفت:
- هی بیدار شو، هی با توام.
که به یکباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #245
امین و سرهنگ داخل اتاقشان در هتل بودند.سرهنگ هم با شنیدن اسم رضا نگاهش به سمت امین رفت. مدتی که امین با رضا صحبت می‌کرد سرهنگ نزدیکش ایستاده بود و منتظر بود. بالاخره امین گوشی را به سرهنگ رادپور داد
- الو رضا!
رضا با شرمندگی گفت:
- سلام جناب سرهنگ!
- خوبی پسرم؟
- خوبم جناب سرهنگ، واقعاً متاسفم، نتونستم اونجوری که باید وظیفه‌م رو انجام بدم.
- اشکال نداره، همه آدما اشتباه می‌کنن، کجایی؟
رضا بعد از مکثی گفت:
- دقیقا نمی‌دونم ولی توی یه خونه تقریباً دویست متری قدیمی هستم احتمالا باید سیستان و بلوچستان باشم.
رادپور در جوابش گفت:
- بچه‌ها زود رد تماست میزنن نگران نباش. عکسی از اینکه گلوله خورده بودی برامون فرستادن، فکر کردیم از دستت دادیم.
- گریم بود، نمی دونم برای چی؟ ولی بالاجبار گریمم کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #246
روزبه با پوزخندی گفت:
- جرم زندونی کردن یه پلیس چقدره؟
رضا به سمت آیفون رفت کلید باز شدن در را زد و گفت:
- بستگی داره چقدر همکاری کنی. پاشو ببینم.
و بازوی روزبه را گرفت و او را به سمت در برد. نیروهای پلیس وارد حیاط شده بودند که رضا هم با روزبه وارد حیاط شد. یکی از پلیسا داد زد:
- اسلحه‌ت رو بنداز.
- من سروان رضا ستوده هستم. دو نفر توی زیر زمین هستن، این رو هم ببرید.
یکی از افسران پلیس جلو آمد و به روزبه دستبند زد و بردش.
رضا به داخل برگشت. فقط یک لپ تاپ بود که با اون دوربین‌های توی زیر زمین را چک می‌کردند و سه تا موبایل که متعلق به روزبه و افرادش بود و سه قبضه کلت کمری تمام وسایل و سلاح های توی خونه بود.
رضا خطاب به افسر پلیس گفت:
- این لپ تاپ و موبایل ها رو می‌برم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #247
آرمین روی تخت دراز شد و گفت:
- توی مدرسه جایزه گرفتی؟
- نه بابا، خیلی مهم تر از این حرفاست.
- پس خودت بگو .
پوریا با خوشحالی و هیجان دستاش را به هم کوبید و گفت:
- قراره منم با تو بیام استرالیا.
آرمین ابروی در هم کشید و گفت:
- کی گفته من قراره برم که تو هم می‌خوای باهام بیای؟
پوریا از برخورد آرمین وارد رفت و گفت:
- آقا آرش گفت. همین یه ساعت قبل زنگ زده بود گفت هردوتامون باید ساک‌هامون رو ببندیم و آماده رفتن بشیم.
- من هیچ جا قرار نیست برم. بعدم تو هنوز داییت از سفر برنگشته چطور می‌خوای بری؟
- تلفنی اجازه داده، بعداً خودش هم میاد استرالیا، برای همین می‌خواست خونه رو بفروشه.
- خوبه ولی من قرار نیست جای برم.
پوریا ناراحت گفت:
- چرا؟ استرالیا که خیلی بهتر از اینجاست.
آرمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #248
وارد فرودگاه شد. با ریش و سبیل قیافه‌اش خیلی تغییر کرده بود. عینک آفتابیش را از چشم برداشت و به سمت سالن انتظار رفت. نگاهش روی تابلوی پروازها چرخید. چند دقیقه بود که پرواز انگیس به زمین نشسته بود.
چشم به گیت ورودی مسافران دوخته بود تا بالاخره با دیدنش لبخندی به لبش نشست و با خودش گفت:
- به بازی خوش اومدی سلطان خان.
و جلو رفت و دستی برایش تکان داد و گفت:
- سلام آقای سالاری؛ سعید هستم.
سلطان مقابلش ایستاده و کنجکاوانه براندازش کرد و گفت:
- سلام، جهانگیرخان چطورن؟
- خوبن، اجازه بدید کمکتون کنم.
و تنها ساک سلطان را از او گرفت و با هم همراه شدند. همینطور که به سمت خروجی می‌رفتند، سلطان گفت:
- بالاخره این ایرانیها هم یه تکونی به خودشون دادن، این فرودگاه قبلاً اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #249
رضا با لباس نظامی که پوشیده بود درون اتاقی سر میز کنفرانسی نشسته بود. بقیه کسانی که حضور داشتند همه از درجه داران و مقامات بالایی نیروی پلیس بودند. کسی که در راس میز نشسته بود و پرونده‌ای مقابلش بود و مطالبی را می خواند سرتیپ غفاری بود. سرهنگ ایزدی هم درون جلسه حضور داشت.
سرتیپ پرونده را بست و نگاهش را به رضا داد و گفت:
- که اینطور، پس تو رو با یه نفر دیگه اشتباه گرفته بودن.
رضا سری تکان داد و گفت:
- بله قربان، اون موقع که من رو اسیر کردن هویت واقعیم لو نرفته بود. فکر می‌کردن من آدم کسی هستم به اسم آرش سالاری. جلوی خودم باهاش تماس گرفتن. گویا آرش سالاری هم انکار نکرد وحاضر به معامله شد‌. روز بعدش که چشمام بسته بود من رو بردن به دیدن کسی که فکر می‌کنم صیدان بود. عصبانی بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

م .صالحی

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
15/6/20
ارسالی‌ها
844
پسندها
7,801
امتیازها
22,273
مدال‌ها
13
سطح
12
 
  • نویسنده موضوع
  • #250
سرتیپ به فکر فرو رفت و بعد گفت:
- انگیزه این مردی که با سرهنگ رادپور تماس می‌گیره و اطلاعات میده برای اینکارا چی می‌تونه باشه؟
ایزدی در جوابش گفت:
- اینطور که خودش گفته می‌خواد رقباش رو توسط نیروی پلیس از سر راه خودش برداره.
سرتیپ با پوزخندی گفت:
- پس باید خودش رو هم بذاریم ته لیست.
ایزدی هم با لبخند سری تکان داد و گفت:
- خیلی به خودش مطمئن.
سرتیپ باز پرسید:
- هویت آرش سالاری چقدر واقعیه؟
- نود درصد، طبق اطلاعاتی که به ما رسیده، مقیم انگلیس و توی کشورهای زیادی یک شعبه از شرکتش را داره. جزو معدود ایرانی‌های مقیم انگلیس که ثروت زیادی داره. جالبه بدونید چند وقت قبل همسرش توسط یه باند مافیای مواد مخدر توی انگلیس ربوده میشه. یک روز بعد از اینکه همسرش را با باج سنگینی از دستشون نجات میده،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا