• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 261
  • بازدیدها 13,074
  • کاربران تگ شده هیچ

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
993
پسندها
4,394
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #241
و دوباره خندید. آریا این بار عصبی بلند شد و گفت:
- الان کجاش خنده داره کمیل؟!
کمیل کمی بعد، خنده اش را به مرور تمام کرد و گفت:
- خب مرد حسابی، کدوم آدمی میاد بدهی‌های شرکت یا جایی که توش کار میکنه رو به طرف حسابش بگه؟! آریا مگه تو بار اولته که تو همچین موقعیتی قرار میگیری؟! این فکرهای احمقانه از تو بعیده داداش. به خدا که بعیده!
آریا همان‌طور که در اتاق بزرگ قدم میزد جواب داد.
- بله که بار اولمه وارد معامله‌ی به این گندگی میشم. چه بدونم چی به چیه. در ثانی! چه‌طور ممکنه کسی بدهی‌های قبلی شرکت خودش رو نیاد به صاحب جدید تحویل بده؟! نکنه... .
کمیل دستش را بلند کرد و حرف‌های آریا را قطع کرد و گفت:
- ببین داداش من، کسی که میاد یه مِلکی رو میفروشه، حالا مِلک یا مغازه یا شرکت؛ اصلاً...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
993
پسندها
4,394
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #242
کمیل حالت جدی به خودش گرفت. انگار که همین کمیل چند دقیقه‌ی پیش نبود. اخلاقش همین بود. همیشه با شرایط جلو می‌رفت. الان شرایط ایجاب می‌کرد که جدی باشد. برای همین اخم‌هایش را در هم کشید و با حالت محمکی گفت:
- می‌خوام رو در رو حرف بزنیم. پس لطفاً بیا بشین و خوب به همه چیز گوش بده.
آریا که هنوز هوای تمیز بیرون را استشمام می.کرد، به ناچار پنجره را بست و دست‌هایش را داخل جیب شلوارش کرد. درون ذهنش انقلابی به پا بود که هیچ کس از آن باخبر نبود. باید هر چه سریعتر خیالش از بابت همه چیز راحت می‌شد.
برای همین سریع به مبل کناری کمیل و سهیل روی آورد و همان‌جا نشست. انگار که از عصبی بودن چند دقیقه‌ی پیشش، خبری نبود. همان‌طور که داشت چین‌های شلوارش را مرتب می‌کرد تا اتوی تمیزشان چروک نشود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
993
پسندها
4,394
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #243
دستش را از شقیقه‌اش برداشت و ادامه داد.
- اون هم عکس ساغر رو به دوست دخترش که تو شرق تهران سالن زیبایی داره و خیلی هم معروفه، نشون داده بوده که ببینه همچین کسی رو میشناسه یا نه. یا همچین آدمی به سالنش میاد یا نه که شانسی همون روز مهمونی، ساغر خانم بر اساس تصادف میره همین سالن. اونجا دوس دختر دوستم سریع به دوستم زنگ میزنه که دختری که دنبالش هستید، امروز توی سالنه و شب قراره همون مهمونی بره... فقط... .
آب دهانش را قورت داد. گویا که سخت‌ترین قسمتش همین‌جا بود. زبانش را روی لب‌هایش کشید و گفت:
- یه چیز دیگه باید اضافه کنم... که... که امیدوارم شوکه نشی... هرچند... کار از شوکه شدن هم گذشته!
آریا با حالت شوکی برگشت سمت کمیل و گفت:
- سریع‌تر بگو ببینم چیشده!
کمیل هم چشم‌هایش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
993
پسندها
4,394
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #244
هیچ یک از اعضای بدنش با هم هماهنگ نبودند. قلبش انگار درون سینه‌اش داشت سنگینی می‌کرد، حس گریه کردن داشت ولی بغض سنگین و لعنتی گریبان گیرش بود، چشم‌هایش مدام خالی از اشک و پر از اشک می‌شدند ولی اشکی از چشم‌های قرمز به خون‌ نشسته‌اش فرو نمی‌ریخت‌. باورش نمی‌شد که ساغر با یک نفر دیگر به او خ**یا*نت کرده بود. حتی درون مغزش هم چنین چیزی امکان نداشت ولی حالا در واقعیت این موضوع را با تمام وجودش لمس کرده بود. او حتی از واژه‌ی خ**یا*نت هم حالش به‌هم می‌خورد. ساغر چه‌‌طور توانسته بود آنقدر با او بازی کند؟! آن هم با یک عاشق واقعی که تمام قلبش را به او هدیه داده بود. تازه داشت با قضیه‌ی دروغ گفتنش و بالا کشیدن مال اوالش کنار می‌آمد که یک ضربه‌ی دیگر هم همچون خنجری زهرآلود به قلبش فرود آمد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
993
پسندها
4,394
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #245
کمیل همان‌طور ‌که با تعجب نگاهش به سهیل بود گفت:
- خب... خب اینارو حتماً توی هارد شرکت سیو کرده دیگه.
آریا نگاه بی‌حسی به کمیل انداخت و کاملاً جدی گفت:
- من دیگه حتی به سایه‌ی خودم هم شک دارم. این مرتیکه که جای خود دارد. باید بشینم کل فاکتور‌های خرید و فروش رو دونه به دونه نگاه کنم، بشینم حساب کتاب کنم ببینم جریان چیه و امیدوارم که سرمون کلاه نرفته باشه.
کمیل سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد و سعی کرد از حالت شوکه‌اش بیرون بیاید. همان‌طور که چشم از آریا می‌گرفت گفت:
- باشه پس... هر جور که خودت صلاح میدونی داداش. ما جفتمونم کنارتیم. روی ما حساب باز کن.
سهیل که حس کرد دیگر بودنش در آن‌جا دردی را دوا نمی‌کند در حالی که از جایش بلند می‌شد گفت:
- خب پس اگه اینجوری پیش بره، من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
993
پسندها
4,394
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #246
همین حین منشی شرکت با یک سینی چوبی و سه عدد اسپرسو که از آن فاصله هم بو و بخاری که از آن‌ها بلند می‌شد، هر آدمی را به سمت خودش می‌کشاند، وارد اتاق شد. به آرامی قدم برداشت و سینی را روی میز آریا گذاشت. همگی تشکر آهسته‌ای کردند و منشی با گفتن( بااجازه )‌ای؛ اتاق را ترک کرد.
آریا کمی صندلی را جلوتر کشید و در حالی که ذهنش پر از درگیری بود گفت:
- مغزم واقعاً از این همه اتفاق هنگ کرده. نمی‌دونم اصلاً چی بگم!
کمیل پوفی کشید. دیگر فکر اینجا را نکرده بود. به آن فکر می‌کرد که شاید اگر همان روز اول همه چیز را لو می‌داد و سارپیل را از خانه بیرون می‌کرد، بهتر بود.
سهیل در حالی که حسابی درگیر فکرهای داخل مغزش بود گفت:
- شاید بهتر بود روز اول همه چی رو می‌گفتی و سارپیل رو میفرستادی برگرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
993
پسندها
4,394
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #247
آریا کمی از کیک شکلاتی را داخل دهانش گذاشت. از نظرش کیک شکلاتی‌های کافه بلیک از همه جا خوشمزه‌تر بودند. حتی قهوه‌هایش هم بوی زندگی می‌دادند. چه‌قدر دلش برای کافه بلیک با آن منظره و بوی همیشگی‌ قهوه‌های خوشمزه‌اش تنگ شده بود. حال هوای نوستالژی‌اش، آهنگ ملایم الهه‌ی نازش، پنجره‌های چوبی‌اش آریا را تماماً از فکر و خیال‌های بی‌خود رها می‌کرد. این روزها اگر کمی اوضاع را درست می کرد و سرش خلوت می‌شد، یک سر به کافه بلیک می‌زد.
همان‌طور که کمی از اسپرسو را هم مزه می‌کرد گفت:
- خب... اینجوری بهتر از اینه که بعداً که آب از سرت گذشت همه چی رو بفهمه. حتی ممکنه بعداً که موضوع رو بفهمه، از خونه هم بیرونت کنه. همه چیز رو در نظر بگیر و به عواقبش هم خوب فکر کن ولی خب به نظر من که بهتره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
993
پسندها
4,394
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #248
کمیل که خوب به حرف‌های آریا و سهیل فکر می‌کرد جواب داد.
- پاک گیج شدم. اصلاً... اصلاً نمی‌دونم چی باید بگم به بابا! خیلی از واکنشش می‌ترسم.
و نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بست. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و در حالی که روز اول را به خاطر می‌آورد ادامه داد.
- روز اولی که اومدیم رو یادته سهیل؟ بابا سر میز شام چی گفت؟ گفت با آبروی ما بازی نکن. اگه نمیخواستیش چرا دستش رو گرفتی آوردی تو خونه و پاش رو وسط زندگیمون باز کردی؟! الان... الان من برم چی بگم آخه؟! اصلاً چی دارم که بگم. بگم گیر افتادم؟! بگم اومدیم و دختره خیانتکار از آب در اومد؟! بگم که... .
سهیل از جایش بلند شد و در حالی که چشمان نافذش در جستجوی عقربه‌های ساعتش بودند گفت:
- ببین الان دیگه از وقت این حرف‌ها گذشته. الان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
993
پسندها
4,394
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #249
و چشمکی نثار آریا کرد.
آریا خنده محوی کرد و جواب داد.
- ممنون ازت کمیل. ممنونم که همیشه پشتم هستید. به وجودتون افتخار می‌کنم. پس... خبر از تو!
سهیل دستی به سمت آریا دراز کرد و باهم دست دادند. آریا تا دم اتاق آن‌ها همراهی کرد. سهیل و کمیل با یک خداحافظی کوتاه سریع از اتاق در آمدند. همه چیز، در عرض چند ثانیه تمام شد و دفتر شرکت، در سکوت فرو رفت. آریا به سمت میزش برگشت. در حالی که سعی در جمع و جور کردن افکارش داشت، زنگی به منشی زد.
همان‌طور ‌که منشی گوشی را جواب داد، آریا گفت:
- لطفاً چند لحظه اینجا تشریف بیارید.
آریا سعی کرد میز کار را کمی مرتب کند. در اولین وحله باید سریع یک لب‌تاب برای کار کردنش و این دفتر می‌گرفت.
بعد چند ثانیه منشی شرکت وارد اتاق شدند.
- ببخشید... با من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

رویای محال

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
14/2/18
ارسالی‌ها
993
پسندها
4,394
امتیازها
18,373
مدال‌ها
16
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #250
( چه خبر یوسف؟! همه چی روبه راهه؟!) و ارسال را زد. چشم‌هایش را بست و خودش را روی صندلی چرخ‌دار شرکت رها کرد. صدای رعد و برقی که گاهی بلند می‌شد، سکوت شرکت و دفتر را درهم می‌شکست. همه چیز در سکوتی عجیب فرو رفته بود. با صدای زنگ گوشی آریا چشم‌هایش را باز کرد و صندلی را جلوتر کشید و پیام یوسف را باز کرد.
( داداش اوضاع بد قاراشمیش شده. ده دقیقه‌ی دیگه خودم بهت زنگ میزنم.)
آریا با خواندن این پیام کمی احساس خطر کرد. برای همین سعی کرد خودش را جمع و جور کند. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟! ابروهایش را کمی بالاتر برد. باید بعد از با خبر شدن از یوسف، با ماهزر هم تماس می‌گرفت تا از وضعیتش باخبر شود.
برای همین کاغذ و خود را برداشت و کارهای امروزش را روی آن نوشت. باید همه چیز سر وقت انجام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا