و دوباره خندید. آریا این بار عصبی بلند شد و گفت:
- الان کجاش خنده داره کمیل؟!
کمیل کمی بعد، خنده اش را به مرور تمام کرد و گفت:
- خب مرد حسابی، کدوم آدمی میاد بدهیهای شرکت یا جایی که توش کار میکنه رو به طرف حسابش بگه؟! آریا مگه تو بار اولته که تو همچین موقعیتی قرار میگیری؟! این فکرهای احمقانه از تو بعیده داداش. به خدا که بعیده!
آریا همانطور که در اتاق بزرگ قدم میزد جواب داد.
- بله که بار اولمه وارد معاملهی به این گندگی میشم. چه بدونم چی به چیه. در ثانی! چهطور ممکنه کسی بدهیهای قبلی شرکت خودش رو نیاد به صاحب جدید تحویل بده؟! نکنه... .
کمیل دستش را بلند کرد و حرفهای آریا را قطع کرد و گفت:
- ببین داداش من، کسی که میاد یه مِلکی رو میفروشه، حالا مِلک یا مغازه یا شرکت؛ اصلاً هرجا! میاد اون رو میفروشه، قطعاً همه چیز اونجا رو هم به صاحب جدید ملک میفروشه. یعنی اون نمیاد بگه که مثلاً مِلک من اینقدر بدهی داشته و من نتونستم اونها رو صاف کنم و فلان. اون وقتی میفروشه، مدارک و همه چی، رو تحویل طرف میده و تا طرف خودش ببینه و موقعیتش رو بسنجه... خب... .
لبهایش را کمی چین داد و ادامه داد.
- خب شخصی که اونجا رو میخره خودش باید همه چیز رو ببینه و حساب کتاب کنه، بعدش امضا رو بزنه. حالا این که... تو اونا رو ندیدی یا نخواستی که ببینی، دیگه گردن شخص دیگهای ننداز لطفاً.
آریا که سعی داشت عصبانیتش را کنترل کند گفت:
- حالا میگی چیکار کنیم؟!
کمیل اما با همان خونسردی همیشگیاش گفت:
- هیچی. میری و قولنامه یا سند یا هر چیزی که دیروز توی دفترخونه امضا کردید رو از اول میبینی چون اونجا نوشته که این شرکت چه مبلغی بدهی داره ولی اگه بخوای وارد جزئیات و ریز حسابهای شرکت بشی، باید پروندههایی که مربوط به بدهیها هستن رو مطالعه کنی.
آریا سکوت کرد اما همچنان داخل آن اتاق قدم میزد.
صدای قیژ قیژ کردن کفشهای چرم اصلش، عجیب سکوت فضا را در هم میشکست. کمی به،سمت پنجره رفت و پنجره را باز کرد. بوی باران و صدای خیابانی که کمکم به دلیل بند آمدن باران داشت شلوغ میشد، داخل اتاق پیچید.
کمیل سکوت را در هم شکست و گفت:
- بهتره که فکر چیزی رو نکنی. اول همه چیز رو بررسی کن، بعداً بشین فکر بکن. حالا اینارو ول کنید. من ... .
و نگاهی به سهیل که سکوت کرده بود و کاملاً در فکر فرو رفته بود انداخت و ادامه داد.
- من میخوام که یه چیز دیگه هم بهت بگم آریا.
با این حرف، سهیل سریع از فکر و بُهت در آمد. کمی خودش را جا به جا کرد و نگاهی به آریایی که غرق تماشای بیرون شده بود انداخت.
کمیل بعد از مکث کوتاهی گفت:
- آریا؟! حواست کجاست؟!
آریا نفس عمیقی کشید و گفت:
- همینجا. بگو گوشم با توئه. میشنوم.
- الان کجاش خنده داره کمیل؟!
کمیل کمی بعد، خنده اش را به مرور تمام کرد و گفت:
- خب مرد حسابی، کدوم آدمی میاد بدهیهای شرکت یا جایی که توش کار میکنه رو به طرف حسابش بگه؟! آریا مگه تو بار اولته که تو همچین موقعیتی قرار میگیری؟! این فکرهای احمقانه از تو بعیده داداش. به خدا که بعیده!
آریا همانطور که در اتاق بزرگ قدم میزد جواب داد.
- بله که بار اولمه وارد معاملهی به این گندگی میشم. چه بدونم چی به چیه. در ثانی! چهطور ممکنه کسی بدهیهای قبلی شرکت خودش رو نیاد به صاحب جدید تحویل بده؟! نکنه... .
کمیل دستش را بلند کرد و حرفهای آریا را قطع کرد و گفت:
- ببین داداش من، کسی که میاد یه مِلکی رو میفروشه، حالا مِلک یا مغازه یا شرکت؛ اصلاً هرجا! میاد اون رو میفروشه، قطعاً همه چیز اونجا رو هم به صاحب جدید ملک میفروشه. یعنی اون نمیاد بگه که مثلاً مِلک من اینقدر بدهی داشته و من نتونستم اونها رو صاف کنم و فلان. اون وقتی میفروشه، مدارک و همه چی، رو تحویل طرف میده و تا طرف خودش ببینه و موقعیتش رو بسنجه... خب... .
لبهایش را کمی چین داد و ادامه داد.
- خب شخصی که اونجا رو میخره خودش باید همه چیز رو ببینه و حساب کتاب کنه، بعدش امضا رو بزنه. حالا این که... تو اونا رو ندیدی یا نخواستی که ببینی، دیگه گردن شخص دیگهای ننداز لطفاً.
آریا که سعی داشت عصبانیتش را کنترل کند گفت:
- حالا میگی چیکار کنیم؟!
کمیل اما با همان خونسردی همیشگیاش گفت:
- هیچی. میری و قولنامه یا سند یا هر چیزی که دیروز توی دفترخونه امضا کردید رو از اول میبینی چون اونجا نوشته که این شرکت چه مبلغی بدهی داره ولی اگه بخوای وارد جزئیات و ریز حسابهای شرکت بشی، باید پروندههایی که مربوط به بدهیها هستن رو مطالعه کنی.
آریا سکوت کرد اما همچنان داخل آن اتاق قدم میزد.
صدای قیژ قیژ کردن کفشهای چرم اصلش، عجیب سکوت فضا را در هم میشکست. کمی به،سمت پنجره رفت و پنجره را باز کرد. بوی باران و صدای خیابانی که کمکم به دلیل بند آمدن باران داشت شلوغ میشد، داخل اتاق پیچید.
کمیل سکوت را در هم شکست و گفت:
- بهتره که فکر چیزی رو نکنی. اول همه چیز رو بررسی کن، بعداً بشین فکر بکن. حالا اینارو ول کنید. من ... .
و نگاهی به سهیل که سکوت کرده بود و کاملاً در فکر فرو رفته بود انداخت و ادامه داد.
- من میخوام که یه چیز دیگه هم بهت بگم آریا.
با این حرف، سهیل سریع از فکر و بُهت در آمد. کمی خودش را جا به جا کرد و نگاهی به آریایی که غرق تماشای بیرون شده بود انداخت.
کمیل بعد از مکث کوتاهی گفت:
- آریا؟! حواست کجاست؟!
آریا نفس عمیقی کشید و گفت:
- همینجا. بگو گوشم با توئه. میشنوم.