• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان دردهای تدریجی | رویا نظافت کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع نویسنده موضوع رویای محال
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها پاسخ‌ها 278
  • بازدیدها بازدیدها 15,621
  • کاربران تگ شده هیچ
و دوباره خندید. آریا این بار عصبی بلند شد و گفت:
- الان کجاش خنده داره کمیل؟!
کمیل کمی بعد، خنده اش را به مرور تمام کرد و گفت:
- خب مرد حسابی، کدوم آدمی میاد بدهی‌های شرکت یا جایی که توش کار میکنه رو به طرف حسابش بگه؟! آریا مگه تو بار اولته که تو همچین موقعیتی قرار میگیری؟! این فکرهای احمقانه از تو بعیده داداش. به خدا که بعیده!
آریا همان‌طور که در اتاق بزرگ قدم میزد جواب داد.
- بله که بار اولمه وارد معامله‌ی به این گندگی میشم. چه بدونم چی به چیه. در ثانی! چه‌طور ممکنه کسی بدهی‌های قبلی شرکت خودش رو نیاد به صاحب جدید تحویل بده؟! نکنه... .
کمیل دستش را بلند کرد و حرف‌های آریا را قطع کرد و گفت:
- ببین داداش من، کسی که میاد یه مِلکی رو میفروشه، حالا مِلک یا مغازه یا شرکت؛ اصلاً هرجا! میاد اون رو می‌فروشه، قطعاً همه چیز اون‌جا رو هم به صاحب جدید ملک می‌فروشه. یعنی اون نمیاد بگه که مثلاً مِلک من این‌قدر بدهی داشته و من نتونستم اون‌ها رو صاف کنم و فلان. اون وقتی می‌فروشه، مدارک و همه چی، رو تحویل طرف میده و تا طرف خودش ببینه و موقعیتش رو بسنجه... خب... .
لب‌‌هایش را کمی چین داد و ادامه داد.
- خب شخصی که اونجا رو می‌خره خودش باید همه چیز رو ببینه و حساب کتاب کنه، بعدش امضا رو بزنه. حالا این که... تو اونا رو ندیدی یا نخواستی که ببینی، دیگه گردن شخص دیگه‌ای ننداز لطفاً.
آریا که سعی داشت عصبانیتش را کنترل کند گفت:
- حالا میگی چیکار کنیم؟!
کمیل اما با همان خونسردی همیشگی‌اش گفت:
- هیچی. میری و قولنامه یا سند یا هر چیزی که دیروز توی دفترخونه امضا کردید رو از اول میبینی چون اونجا نوشته که این شرکت چه مبلغی بدهی داره ولی اگه بخوای وارد جزئیات و ریز حساب‌های شرکت بشی، باید پرونده‌ها‌یی که مربوط به بدهی‌ها هستن رو مطالعه کنی.
آریا سکوت کرد اما همچنان داخل آن اتاق قدم می‌زد.
صدای قیژ قیژ کردن کفش‌های چرم اصلش، عجیب سکوت فضا را در هم می‌شکست. کمی به،سمت پنجره رفت و پنجره را باز کرد‌‌. بوی باران و صدای خیابانی که کم‌کم به دلیل بند آمدن باران داشت شلوغ می‌شد، داخل اتاق پیچید.
کمیل سکوت را در هم شکست و گفت:
- بهتره که فکر چیزی رو نکنی. اول همه چیز رو بررسی کن، بعداً بشین فکر بکن. حالا اینارو ول کنید. من ... .
و نگاهی به سهیل که سکوت کرده بود و کاملاً در فکر فرو رفته بود انداخت و ادامه داد.
- من می‌خوام که یه چیز دیگه هم بهت بگم آریا.
با این حرف، سهیل سریع از فکر و بُهت در آمد. کمی خودش را جا به جا کرد و نگاهی به آریایی که غرق تماشای بیرون شده بود انداخت.
کمیل بعد از مکث کوتاهی گفت:
- آریا؟! حواست کجاست؟!
آریا نفس عمیقی کشید و گفت:
- همین‌جا. بگو گوشم با توئه. می‌شنوم.
 
کمیل حالت جدی به خودش گرفت. انگار که همین کمیل چند دقیقه‌ی پیش نبود. اخلاقش همین بود. همیشه با شرایط جلو می‌رفت. الان شرایط ایجاب می‌کرد که جدی باشد. برای همین اخم‌هایش را در هم کشید و با حالت محمکی گفت:
- می‌خوام رو در رو حرف بزنیم. پس لطفاً بیا بشین و خوب به همه چیز گوش بده.
آریا که هنوز هوای تمیز بیرون را استشمام می.کرد، به ناچار پنجره را بست و دست‌هایش را داخل جیب شلوارش کرد. درون ذهنش انقلابی به پا بود که هیچ کس از آن باخبر نبود. باید هر چه سریعتر خیالش از بابت همه چیز راحت می‌شد.
برای همین سریع به مبل کناری کمیل و سهیل روی آورد و همان‌جا نشست. انگار که از عصبی بودن چند دقیقه‌ی پیشش، خبری نبود. همان‌طور که داشت چین‌های شلوارش را مرتب می‌کرد تا اتوی تمیزشان چروک نشود گفت:
- به نظر میاد که موضوع مهمی باشه. بفرمایید... بنده در خدمتم.
کمیل نگاه تیزی به سهیل انداخت. این یعنی این که سر حرف را سهیل بدبخت مجبور بود باز کند.
برای همین سهیل در حالی که در جایش جابه‌جا شد، نگاهی به آریا انداخت و با تک سرفه‌ای گفت:
- به نظرم الان... یعنی الان زمان مناسبی برای... این حرف من...یعنی ما... نیستش. اما... .
نگاهش را به کمیل انداخت که به او خیره شده بود و انگار از چشم‌های سبز تیره‌اش که حالا کمی هم به رنگ طوسی در آنده بودند، جدی بودن می‌بارید.
آریا به سهیل نگاه کرد و گفت:
- چرا حرفت رو می‌پیچونی؟! چیزی شده که من ازش بی‌خبرم سهیل؟!
سهیل سرش را به نشانه‌ی مثبتی تکان داد و گفت:
- آره. یعنی همون اتفاقی که الان یک ماهه که دنبالشی... افتاده.
آریا گیج و منگ گفت:
- دنبال چیم من؟! نمی‌فهمم...گیج شدم. میشه... سریع‌تر حرفت رو بزنی؟!
کمیل چشم غره‌ای به سهیل رفت و رشته‌ی کلام را از سهیل گرفت. برای همین بدون آن که حرف اضافه‌ای بزند، گفت:
- هیچی نشده. ساغر خانم ایرانه. همین و بس!
آریا شوکه از حرف کمیل، نگاهش را به کمیل انداخت و گفت:
- یعنی چی؟! تو از کجا میدونی؟! حرف بزن ببینم‌.
کمیل از جایش بلند شد و در حالی که دور خودش می چرخید گفت:
- شما مگه ازم نخواستی که ساغر خانم رو برات پیداش کنم؟!
آریا اخم.هایش را درهم کشید و گفت:
- خب... خب آره... ولی... .
کمیل دستش را بالا برد و گفت:
- دیگه اما و اگر و ولی نداره. من دیشب ساغر خانم رو تو مهمونی یکی از بچه‌ها دیدم و ... لازم دونستم که توام این ماجرا رو بدونی.
آریا از جایش بلند شد و در حالی که شوکه از حرف‌های کمیل بود گفت:
- خب کجا دیدیش؟! با کی؟! کدوم مهمونی؟! چرا حرف نمیزنی؟!
کمیل دستش را روی شقیقه‌اش گذاشت و در حالی که کلافه شده بود گفت:
- وای... باباجان یه مهمونی بود که یکی از رفیق‌های دوستم ترتیب این مهمونی رو داده بود. حالا بگذریم که این مهمونی فقط واسه‌ی آدم‌های فوق لاکچری و پولدار بود. یعنی هر کسی رو توی اون مهمونی راه نمی‌دادند. من هم به دعوت دوستم، خیلی شانسی رفتم اون جا. البته ناگفته نماند که من به همون دوستم؛ از قبل گفته بودم که دنبال یه شخصی به اسم ساغر می‌گردیم.
 
آخرین ویرایش
دستش را از شقیقه‌اش برداشت و ادامه داد.
- اون هم عکس ساغر رو به دوست دخترش که تو شرق تهران سالن زیبایی داره و خیلی هم معروفه، نشون داده بوده که ببینه همچین کسی رو میشناسه یا نه. یا همچین آدمی به سالنش میاد یا نه که شانسی همون روز مهمونی، ساغر خانم بر اساس تصادف میره همین سالن. اونجا دوس دختر دوستم سریع به دوستم زنگ میزنه که دختری که دنبالش هستید، امروز توی سالنه و شب قراره همون مهمونی بره... فقط... .
آب دهانش را قورت داد. گویا که سخت‌ترین قسمتش همین‌جا بود. زبانش را روی لب‌هایش کشید و گفت:
- یه چیز دیگه باید اضافه کنم... که... که امیدوارم شوکه نشی... هرچند... کار از شوکه شدن هم گذشته!
آریا با حالت شوکی برگشت سمت کمیل و گفت:
- سریع‌تر بگو ببینم چیشده!
کمیل هم چشم‌هایش را باز و بسته کرد و در حالی که ته ریش‌های مرتبش را نوازش مب‌کرد گفت:
- با... حامد جمشیدیان دیدمش.
آریا با چشمانی که رگه‌های خونی در سفیدی‌اش نمایان بود، در حالی که شوک شده بود دندان‌هایش را روی هم فشار داد و در حالی که دندان‌هایش روب هم ساییده می‌شدند، دستش فوری مشت شد. سهیل که تا آن لحظه سکوت کرده بود، فوری از چایش بلند شد و گفت:
- حالت خوبه؟!
آریا که انگار گوش‌هایش از حرف‌های کمیل سنگین شده بودند، تمام یک ماه پیش از جلوی چشم‌های عصبانی‌ و خونی‌اش گذشتند. آن دیر آمدن‌های آخر، آن ساعت‌های دور از او که به آریا می گفت خانه‌ی مادرش است، تمام آن عشقم نفسم گفتن‌هایش، تمام آن لوس بازی‌هایش، لجبازی های آخرش، بهانه تراشیدن‌های بی دلیلش، الان رو نمایی شده بود و آریا چه‌قدر احمق و کودن بود که دلیلش را فقط خستگی‌های روزمرگی می دانست. چه می‌دانست که آن بی‌شرف دروغگو، تمام آن مدت را با اون بازی کرده بود، به او خ**یا*نت... .
نه حتی گفتن آن واژه هم قلب آریا را از سینه‌اش می‌شکافت. چه‌طور توانسته بود جواب آن همه خوبی و دوست داشتنش را آن گونه بدهد؟! ای تف به آبروی نداشته‌ات ساغر!
صدای بلند سهیل، آهنگ ذهن آریا را متوقف کرد.
آریا که دستان مشت شده‌اش برا اثر فشار زیاد سیاه و سرد شده بودند، به آرامی از هم باز شدند.
سهیل در حالی که او را تکان می‌داد گفت:
- یه حرفی بزن لعنتی! حالت خوبه؟! آریا با توام.
آریا آب دهان خشک شده‌اش را قورت داد و با صدای گرفته‌ای گفت:
- حدسش رو میزدم. اون... اون دمنوش کنار تخت، اون رژ کوفتی روی دستمال مرطوب، اون انگشتر بی مصرف و بدل توی دست حامد... هه! من چه‌قدر احمق بودم. چه‌طور... چه‌طور نتونسته بودم حدس بزنم که اون بی‌شرف داره... داره باهام بازی میکنه؟!
کمیل که با این چیزها بسیار آشنا بود در کمال خونسردی گفت:
- ببین آریا! وقت واسه این کارها و عزا گرفتن‌ها و چه می‌دونم ماتم گرفتن‌ها زیاده. دیگه اتفاقیه که افتاده. ببین... .
از جایش بلند شد و به سمت آریا رفت‌ دستش را رفیقانه روی شانه‌های سرد آریا گذاشت و ادامه داد.
- تو شاید بار اولته که اینجوری داری از یکی رو دست می‌خوری ولی من صدبار این مدلی شدم تا حالا. از صدنفر دروغ و خ**یا*نت دیدم، از صدنفر رو دست خوردن دیدم، از صدنفر حیله و نیرنگ دیدم ولی میبینی؟! تهش چی‌شده؟! هیچی به هیچی. فقط خودم رو از بین بردم. قلبم رو، حسم رو، اصلاً همه چیزم رو از بین بردم. فهمیدم که نباید له هیچ بشری اعتماد کنم که تهش بشم یه آدم اسکل که همه فکر کنن می‌تونن باهام بازی کنن. به خودت بیا. الکی زانوی غم بغل نگیر.
فشاری به شانه‌ی سفت و محکم آریا وارد کرد و ادامه داد.
- بیا بشین یه جلسه تشکیل بدیم ببینیم چیکار باید بکنیم. اصلاً خودت ببین میخوای چیکار کنی؟! اگه میخوای انتقام بگیری؛ من و سهیل کنارتیم! اگه میخوای ببخشی که باز هم روی رفاقت ما حساب کن. خلاصه که هر کاری کنی ما مخلصتم هستیم. دیگه بقیه‌اش رو خودت می‌دونی و خدای خودت.
آریا که حرف‌های کمیل را شنید کمی از فشار دست‌هایش کم شد اما چشم‌هایش هنوز قرمز و متورم بودند. انگار که می‌خواستند از جایشان کنده شوند.
 
هیچ یک از اعضای بدنش با هم هماهنگ نبودند. قلبش انگار درون سینه‌اش داشت سنگینی می‌کرد، حس گریه کردن داشت ولی بغض سنگین و لعنتی گریبان گیرش بود، چشم‌هایش مدام خالی از اشک و پر از اشک می‌شدند ولی اشکی از چشم‌های قرمز به خون‌ نشسته‌اش فرو نمی‌ریخت‌. باورش نمی‌شد که ساغر با یک نفر دیگر به او خ**یا*نت کرده بود. حتی درون مغزش هم چنین چیزی امکان نداشت ولی حالا در واقعیت این موضوع را با تمام وجودش لمس کرده بود. او حتی از واژه‌ی خ**یا*نت هم حالش به‌هم می‌خورد. ساغر چه‌‌طور توانسته بود آنقدر با او بازی کند؟! آن هم با یک عاشق واقعی که تمام قلبش را به او هدیه داده بود. تازه داشت با قضیه‌ی دروغ گفتنش و بالا کشیدن مال اوالش کنار می‌آمد که یک ضربه‌ی دیگر هم همچون خنجری زهرآلود به قلبش فرود آمد. خودش خوب می‌دانست اگر ادامه‌ی داستان را بگیرد قطعاً به این‌جا می‌کشد ولی نمی‌دانست چرا از بین این همه آدم روی کره‌ی زمین، باید با حامد جمشیدیان روبه‌رو می‌شد، باید با آن لنده‌هور معامله می‌کرد، شرکت آن بیشرف را می‌خرید و هزاران اما و اگرها‌ی دیگر. حتی فکرش را هم نمی‌کرد که تقدیر چه خواب‌هایی برایش دیده بود ولی کاش هرگز ساغر را سر راهش قرار نمی داد. لعنت به روزی که او را شناخته بود.
کمیل دستی به گوشی‌اش برد و در حالی که پیامی برای دوستش می‌فرستاد گفت:
- الان برنامه‌ات چیه؟! می‌خوای چیکار کنی؟!
سهیل از آریا فاصله گرفت و در حالی که ساعت گوشی‌اش را نگاه می کرد گفت:
- ساعت ده شده ولی هنوز ما نتونستیم هیچ کاری بکنیم. زودتر مشخص کنید که قراره چیکار کنیم و برنامه چیه چون من باید سریع‌تر برگردم هتل. امروز ظهر یه مهمون خارجی قراره بیاد که باید برم کارهای مستقر شدنش رو ترتیب بدم. راستی کمیل برنامه‌ خودت واسه فردا شب چیه. بالاخره فردا قراره که مراسم بگیریم و کلی کارهای دیگه
آریا با قدم‌های محکم به سمت صندلی‌اش رفت و پشت میز کاری‌اش نشست. راست می‌گفتند. باید سریع خودش را جمع و جور می‌کرد. اهل انتقام گرفتن نبود ولی باید تقاص قلب شکسته‌اش را از آن زنیکه‌ی غربتی پس می‌گرفت. باید او را چنان ادب می‌کرد که تا عمر داشت حتی از اسم آریا هم وحشت پیدا می‌کرد. الان زمان غمبرک گرفتن و ماتم گرفتن نبود. وقت برای این کارها زیاد بود. باید سریع به خودش برمی‌گشت.
برای همین همان‌طور که پشت میزش می‌نشست و کاغذی که چند دقیقه‌ی پیش روی میزش بود را جابه‌جا می کرد و نگاهش روی آن قفل بود گفت:
- تصمیم گرفتم که ساغرو دوباره به‌ سمت خودم بکشم.
کمیل و سهیل با چشم‌هایی که از تعجب تا حد امکان باز شده بودند، با صدای بلندی گفتند:
- چی؟!
آریا اما همان‌طور که خشم از چهره‌اش بیداد می کرد گفت:
- تصمیم گرفتم دوباره به دستش بیارم اما اینبار به شکل دیگه.
سهیل در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود گفت:
- دیونه شدی؟! زده به سرت؟! نکنه می‌خوای بیاد دوباره همه چیزت رو ازت بگیره؟! دفعه‌ی قبلی برات درس عبرت نشده مثل اینکه... .
آریا پوزخند مسخره‌ای زد و گفت:
- بگذریم حالا. راجب این مسئله بعداً هم میشه تصمیم گرفت. الان مسئله مهم‌تری پیش رو داریم. باید زودتر مسئله‌ی قرض و بدهی اینجا رو روبه‌راه کنیم. پرونده‌ها رو مطالعه کنیم و فاکتور خرید و فاکتور فروش و بقیه‌ی چیزهای دیگه. الان تنها مشکل ما فقط فهمیدن بودجه و بدهی‌های اینجاست. همین.
 
کمیل همان‌طور ‌که با تعجب نگاهش به سهیل بود گفت:
- خب... خب اینارو حتماً توی هارد شرکت سیو کرده دیگه.
آریا نگاه بی‌حسی به کمیل انداخت و کاملاً جدی گفت:
- من دیگه حتی به سایه‌ی خودم هم شک دارم. این مرتیکه که جای خود دارد. باید بشینم کل فاکتور‌های خرید و فروش رو دونه به دونه نگاه کنم، بشینم حساب کتاب کنم ببینم جریان چیه و امیدوارم که سرمون کلاه نرفته باشه.
کمیل سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد و سعی کرد از حالت شوکه‌اش بیرون بیاید. همان‌طور که چشم از آریا می‌گرفت گفت:
- باشه پس... هر جور که خودت صلاح میدونی داداش. ما جفتمونم کنارتیم. روی ما حساب باز کن.
سهیل که حس کرد دیگر بودنش در آن‌جا دردی را دوا نمی‌کند در حالی که از جایش بلند می‌شد گفت:
- خب پس اگه اینجوری پیش بره، من دیگه این‌جا کاری ندارم. اگه اجازه بدید من برگردم هتل چون خیلی از کارها تا الان عقب افتاده. اگه بابا بفهمه که جفتمونم کارو پیچوندیم، حسابی از دستمون عصبی میشه.
آریا دستش را بلند کرد و در حالی که تلفن شرکت را برمی‌داشت گفت:
- بشینید! هنوز کارم باهاتون تموم نشده.
و روبه منشی شرکت گفت:
- سه تا اسپرسو با کیک شکلاتی سفارش بدید برامون بیارند. خواستید میتونید برای خودتونم سفارش بدید.
و بدون تشکر گوشی را گذاشت. نگاهی به کمیل انداخت و گفت:
- راستی... بابت همه‌ی این کارها هم ازت ممنونم کمیل. واقعاً... برادری رو در حقم تموم کردی. امیدوارم یه روزی بشه که برات جبرانش کنم.
کمیل در حالی که با پیام فرستاده شده‌ی روی گوشی، حالش گرفته شد گفت:
- فکر کنم باید همین حالا جبرانش کنی.
آریا ابروهایش را درهم کشید و گفت:
- خب... خب چیکار باید بکنم؟
کمیل انگشتش را به سمت ابرویش برد و در حالی که نوک ابرویش می‌خارید گفت:
- به نظر که برنامه‌ی فردا شب کنسله.
سهیل اخمی کرد و گفت:
- یعنی چی؟! چه‌طور؟!
کمیل لب‌هایش را چین داد و گفت:
- چه بدونم. دوستم میگه همچین چیزی امکان نداره که تو بخوای یه عقد سوری راه بندازی و این داستان‌ها. میگه که... مگه فیلمه که بخوای بیای الکی عقد کنی بعدش هم بگی تمومه و خلاص؟! اگه خطبه‌ی عقد چه واقعی چه سوری جاری بشه، شما واقعاً زن و شوهر میشید.
آریا کمی در فکر فرو رفت. سهیل که انگار بادش خوابید با حالت زاری گفت:
- پس الان باید چیکار کنیم؟! چه غلطی بکنیم؟!
 
همین حین منشی شرکت با یک سینی چوبی و سه عدد اسپرسو که از آن فاصله هم بو و بخاری که از آن‌ها بلند می‌شد، هر آدمی را به سمت خودش می‌کشاند، وارد اتاق شد. به آرامی قدم برداشت و سینی را روی میز آریا گذاشت. همگی تشکر آهسته‌ای کردند و منشی با گفتن( بااجازه )‌ای؛ اتاق را ترک کرد.
آریا کمی صندلی را جلوتر کشید و در حالی که ذهنش پر از درگیری بود گفت:
- مغزم واقعاً از این همه اتفاق هنگ کرده. نمی‌دونم اصلاً چی بگم!
کمیل پوفی کشید. دیگر فکر اینجا را نکرده بود. به آن فکر می‌کرد که شاید اگر همان روز اول همه چیز را لو می‌داد و سارپیل را از خانه بیرون می‌کرد، بهتر بود.
سهیل در حالی که حسابی درگیر فکرهای داخل مغزش بود گفت:
- شاید بهتر بود روز اول همه چی رو می‌گفتی و سارپیل رو میفرستادی برگرده خونشون. اون موقع اگه این کارو می‌کردیم الان کاسه‌ی چه‌ کنم چه کنم دستمون نمی‌گرفتیم. با این بازی مزخرفی که راه انداختی... .
آریا حرفش را قطع کرد. نگاه از اسپرسوهای داغ گرفت و گفت:
- اتفاقاً کمیل بهترین راه رو انتخاب کرده. هنوز هم واسه هیچی دیر نشده فقط... .
کمیل نگاه تیزی به آریا انداخت و گفت:
- فقط چی؟!
آریا لیوان جذابی که به رنگ نسکافه‌ای و سفید بود و حسابی اشتهای آریا را برای خوردن اسپرسو زیاد می‌کرد را به دست گرفت. برخورد داغی لیوان با پوست دست آریا، گرمای خوبی دا به سرتاسر وجودش القا می‌کرد. همان‌طور که بخار اسپرسو را به صورتش نزدیک می‌گرد گفت:
- ففط اینکه باید عمو سپهر رو هم در جریان اتفاقات اخیر بزارید. شک ندارم اون بهترین راه حل‌ها رو پیش رومون میزاره.
سهیل کمی در فکر فرو رفت‌. به نظرش مطمئن‌ترین راه حل بود. چشم‌هایش را باریک کرد و به کمیل نگاه کرد و گفت:
- همچین بی‌راه هم نمیگه ها. به نظر منم باید به پدر بگیم. اینجوری از دستمون هم ناراحت نمیشه هم کمتر عصبانی میشه هم اینکه... هم اینکه خودش یه جوری ماجرا رو جمع و جور میکنه و قائله رو فیصله میده.
کمیل پوزخندی زد و گفت:
- سهیل احمقی یا خودت رو زدی به احمقی؟! پاشم به بابا چی بگم آخه؟ نمیگه تا الان چه‌طوری باهم بودین؟ نمیگه گه خوردی وقتی چیزی ازش نمی دونستی آوردیش تو خونه؟! نمیگه غلط کردی اگه چیزی ازش نمی‌دونستی بهش قول ازدواج دادی. حرف‌هایی میزنید شما هم. این شد راه حل آخه؟!
 
آریا کمی از کیک شکلاتی را داخل دهانش گذاشت. از نظرش کیک شکلاتی‌های کافه بلیک از همه جا خوشمزه‌تر بودند. حتی قهوه‌هایش هم بوی زندگی می‌دادند. چه‌قدر دلش برای کافه بلیک با آن منظره و بوی همیشگی‌ قهوه‌های خوشمزه‌اش تنگ شده بود. حال هوای نوستالژی‌اش، آهنگ ملایم الهه‌ی نازش، پنجره‌های چوبی‌اش آریا را تماماً از فکر و خیال‌های بی‌خود رها می‌کرد. این روزها اگر کمی اوضاع را درست می کرد و سرش خلوت می‌شد، یک سر به کافه بلیک می‌زد.
همان‌طور که کمی از اسپرسو را هم مزه می‌کرد گفت:
- خب... اینجوری بهتر از اینه که بعداً که آب از سرت گذشت همه چی رو بفهمه. حتی ممکنه بعداً که موضوع رو بفهمه، از خونه هم بیرونت کنه. همه چیز رو در نظر بگیر و به عواقبش هم خوب فکر کن ولی خب به نظر من که بهتره همین حالا همه چیز رو باهاش در میون بزاری. اون خودش هر تصمیمی بگیره، از نظر من همون کارو بکن. اینجوری لااقل راه باقی‌ مونده رو درست پیش میری.
کمیل کمی در فکر فرو رفت. به نظرش فکر بدی هم نبود. آریا از فرصت استفاده کرد و پرسید.
- راستی... قرار خرید عصرتون هم قطعاً سرجاشه دیگه آره؟!
کمیل که خیلی در فکر فرو رفته بود با حالت درهمی گفت:
- هان؟! آره... آره سرجاشه. عصر با مامانم اینا میریم بیرون دیگه.
آریا چوفی کشید و دوباره کمی از اسپرسو را مزه کرد و جواب داد.
- پس یادت نره که باهام هماهنگ کنی دنبال دختر دایی ما هم بیاین.
کمیل تنها سرش را به نشانه مثبت تکان داد و چیزی نگفت. سهیل هم که سکوت اختیار کرده بود، لب از لب باز کرد و گفت:
- ببنید بچه‌ها... با اینجا نشستن و وقت تلف کردن چیزی عایدمون نمیشه. بهتره که هر کدوم بریم سراغ کارامون. اول آریا... .
کمی از اسپرسو را مزه کرد و ادامه داد.
- ببین تو بشین خوب و کامل همه‌ی فاکتورهای خرید و فروش رو نگاه کن و حساب و کتاب کن تا زمان کاری شرکت. بعدش که ساعت کاری شرکت تموم شد همه چیز رو به خونه انتقال بده و اونجا با خیال راحت بشین حساب و کتاب کن تا فردا دست پر بیای شرکت و تکلیف خودت و شرکت رو روشن کن. بعدش هم راجب ساغر خانم هم میشینیم مفصل راجبش فکر می‌کنیم.
لیوان اسپرسو را روی میز مقابلش گذاشت و به کمیل که غرق در فکر و خیال بود گفت:
- و تو کمیل! ببین همین حالا که از شرکت رفتی بیرون به بابا زنگ بزن و سریع یه قرار باهاش بزار. فکر کنم امروز بیاد هتل چون قرار بود بعد این که کارهای مامان رو انجام داد به هتل سر بزنه ولی خب... بازم تو یه زنگ بزن و باهاش قرار بزار. بعدش همه چیز رو با دلیل و مدرکش بهش نشون بده و ماجرا رو تعریف کن. هر چی اون گفت همون کار رو مو به مو انجام بده.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- میمونم خودم که منم این بین بهتون کمک می‌کنم. هر کدومتون به کمک نیاز داشت روی من حساب باز کنه.
 
کمیل که خوب به حرف‌های آریا و سهیل فکر می‌کرد جواب داد.
- پاک گیج شدم. اصلاً... اصلاً نمی‌دونم چی باید بگم به بابا! خیلی از واکنشش می‌ترسم.
و نفس عمیقی کشید و چشم‌هایش را بست. دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و در حالی که روز اول را به خاطر می‌آورد ادامه داد.
- روز اولی که اومدیم رو یادته سهیل؟ بابا سر میز شام چی گفت؟ گفت با آبروی ما بازی نکن. اگه نمیخواستیش چرا دستش رو گرفتی آوردی تو خونه و پاش رو وسط زندگیمون باز کردی؟! الان... الان من برم چی بگم آخه؟! اصلاً چی دارم که بگم. بگم گیر افتادم؟! بگم اومدیم و دختره خیانتکار از آب در اومد؟! بگم که... .
سهیل از جایش بلند شد و در حالی که چشمان نافذش در جستجوی عقربه‌های ساعتش بودند گفت:
- ببین الان دیگه از وقت این حرف‌ها گذشته. الان تنها چیزی که برامون مهمه مراسم فردا شب و آبروی خونوادگیمونه. اگه دیر بجنبیم، کار از کار میگذره و نمیشه این گه کاری رو هیچ جوره جمعش کرد. حالا باز اگه این جریان خ**یا*نت و پیام دادنش به من نبود، می‌شد... می‌شد یه کاریش کرد ولی وقتی پای آبرومون در میونه... من واقعاً شرمندتم آقا کمیل.
همان‌طور که سعی در جمع و جور کردنش داشت ادامه داد.
- حالا هم اگه پامیشی بری پاشو باهم بریم دنبال بدبختیامون. اگر هم که نمیری من خودم تنها برم. امروز یه مهمون خارجی قراره بیاد هتل. باید بالای سر کارمندها باشم. هر چند... تا حالا هم کلی دیر کردم.
کمیل همان‌طور که از جایش بلند می‌شد، دستش را به سمت پافر سرمه‌ای رنگش دراز کرد و گفت:
- نه... بیا باهم بریم من هم یه قرار با بابا بزارم بیاد هتل باهاش حرف بزنم. فکر بدی هم نیست. باید سریع جمع و جور کنم داستان رو ختم به خیر کنم تموم بشه بره. نمیشه دیگه بیشتر از این طولش داد.
آریا همان‌طور که جرعه‌ی دیگری از اسپرسو را می‌نوشید جواب داد.
- چون که میگید کار داریم اسرار به موندنتون نمی‌کنم. فقط کمیل قرار عصر فراموش نشه. باهم هماهنگ میکنیم.
و او هم از جایش بلند شد.
کمیل سری تکان داد و گفت:
- نگران نباش. عصری باهم هماهنگ می‌کنیم. فعلاً روزت به‌خیر ما دیگه رفع زحمت کنیم.
آریا که از پشت میز خارج شده بود گفت:
- باشه داداش دمت گرم. برید به سلامت.
کمیل دستی به جیب پافرش گذاشت و در حالی که سعی می‌کرد سیگاری از جیبش بیرون بکشاند گفت:
- سهیل بدو بریم.
کمی مکث کرد و در حالی که نگاه کاملی به دفتر کار آریا انداخت، سیگارش را بین لب‌هایش آتش زد و در حالی که پک عمیقی به سیگارش زد گفت:
- راستی یه‌بار دیگه هم بابت اینجا بهت تبریک میگم. امیدوارم که مشکلی برات پیش نیاد. هر کمکی خواستی روی ما هم حساب کن.
 
و چشمکی نثار آریا کرد.
آریا خنده محوی کرد و جواب داد.
- ممنون ازت کمیل. ممنونم که همیشه پشتم هستید. به وجودتون افتخار می‌کنم. پس... خبر از تو!
سهیل دستی به سمت آریا دراز کرد و باهم دست دادند. آریا تا دم اتاق آن‌ها همراهی کرد. سهیل و کمیل با یک خداحافظی کوتاه سریع از اتاق در آمدند. همه چیز، در عرض چند ثانیه تمام شد و دفتر شرکت، در سکوت فرو رفت. آریا به سمت میزش برگشت. در حالی که سعی در جمع و جور کردن افکارش داشت، زنگی به منشی زد.
همان‌طور ‌که منشی گوشی را جواب داد، آریا گفت:
- لطفاً چند لحظه اینجا تشریف بیارید.
آریا سعی کرد میز کار را کمی مرتب کند. در اولین وحله باید سریع یک لب‌تاب برای کار کردنش و این دفتر می‌گرفت.
بعد چند ثانیه منشی شرکت وارد اتاق شدند.
- ببخشید... با من کاری داشتید؟!
آریا در حالی که سعی کرد جدی بودنش را حفظ کند گفت:
- من چطوری میتونم به پروند‌ه‌ها و فاکتورهای خرید و فروش و امورات مالی شرکت دسترسی پیدا کنم؟!
خانم منشی با اکراه جواب داد.
- تمومی فاکتورهای خرید و فروش، بدهی‌ها و حساب کتاب‌ها همگی توی یه فایل هستند که اون فایل رو آقای جمشیدیان داخل یک فلش ریخته بودند ولی اصولاً باید به خودتون تحویل می‌دادند. بنده بی اطلاعم.
آریا اخمی کرد و جواب داد.
- یعنی چی که بی اطلاعید؟! پس شما داخل اون کامیپوترتون چی دارید؟! نسخه‌ی کپی شده یا چه می دونم... باید اطلاعات این شرکت رو جای دیگه هم ثبت کنید که اگه از یک کامیپوتر پاک شد، لااقل از کامپیوتر دوم بشه فایل‌ها رو بدست آورد.
منشی لب‌هایش را چین داد و گفت:
- خب... اونا اطلاعات سرّی شرکت هستند. انتظار ندارید که نسخه‌‌ی کپی شده از اونا رو من توی کامپیوتر خودم داشته باشم. آقای جمشیدیان خودشون یه کامپوتر هم منزل داشتند که فکر کنم نسخه‌ی کپی شده از فایل‌ها رو اونجا هم داشتند.
آریا که حسابی عصبانی شده بود، سعی در کنترل خشمش داشت. برای همین گفت:
- حالا من چطوری باید اونارو بدست بیارم؟ یعنی چطوری بهشون دسترسی پیدا کنم؟!
خانم منشی دستی به مقنعه‌اش کشید و گفت:
- بهتره که راجب اون مسئله با خود آقای جمشیدیان صحبت کنید. من چیزی در این مورد نمیدونم.
آریا پشت چمی برای منشی نازک کرد و گفت:
- باشه... میتونید برید ... راستی این‌ها رو هم‌جمع کنید. ممنون!
منشی سرش را تکان داد و چیزی نگفت. سریع لیوان اسپرسوها را جمع کرد و در عرض یک چشم بهم زدن، با اجازه‌ای گفت و از در خارج شد.
آریا گوشی‌اش را برداشت. باید سریع به آن فایل‌ها دست پیدا می‌کرد. از این که نمی‌دانست چه‌خبری در این شرکت بود، کفری‌اش می‌کرد. شماره جمشیدیان را گرفت تا از خودش اطلاعات کسب کند. با دو بوق، جمشیدیان تماس را جواب داد.
- بله؟!
آریا نفس عمیقی کشید و از جایش بلند شد. وقتی که موقع تماس گرفتن، قدم می‌زد بیشتر به صحبت‌هایش مسلط می‌شد. همان‌طور که کاملا مسلط به همه چیز بود جواب داد.
- سلام جناب جمشیدیان صبحتون. آریا هستم نظامی‌فر.
حامد که مقابل آینه داشت ریش‌هایش را مرتب می کرد و به آن‌ها واکس مخصوص ریش می‌زد جواب داد‌.
- آهان. بله بله... به جا آوردم.
و سپس دستی به ابروهای مرتب و دست نخورده‌اش کشید. ابروهایش آن‌قدر ردیفی کنار هم مثل یک پازل سخت چیده شده بودند که هر کسی از دور او را می‌دید، فکر می‌کرد آن‌ها را به صورت ماهرانه تمیز کرده است.
همان‌طور که خودش را نگاه می‌کرد گفت:
- با زحمت‌های ما جناب نظامی‌فر؟! حالتون خوبه؟! چه عجب اول صبحی یادی از ما کردید؟!
آریا که حرصش از لحن حرف زدن جمشیدیان در آمده بود جواب داد.
- چه زحمتی. اتفاقاً ما بهتون زحمت دادیم. حالا بگذریم نمی‌خوام وقتتون رو بگیرم می‌خواستم راجب فاکتور‌های خرید و فروش‌ شرکت باهاتون صحبت کنم. من هیچ پرونده‌ یا فاکتوری از بدهی‌های شرکت ندارم. مثل اینکه شما اون اطلاعات رو توی یک فلشی ذخیره کردید.
جمشیدیان کمی از ادکلن بلک افغانش را روی خودش خالی کرد. این عطر به همه چیزش جذبه می‌داد. عاشق این عطر بود. پوزخندی زد و جواب داد.
- معذرت می‌خوام... بله بله حق با شماست. من باید اون فلش رو دیروز موقع معامله کردن شرکت، بهتون تحویل می‌دادم که پاک از خاطرم رفت. الان هر جا بگید من اون رو به دستتون می‌رسونم.
آریا یک تار ابرویش را بالا برد. صدای پوزخندش را به صورت محو از پشت گوشی شنیده بود. برای همین همان‌طور که لب پنجره بود و بیرون را نگاه می‌کرد و شاهد بارش نم‌نم باران بود گفت:

- خودم میام ازتون می‌گیرم. ساعت و محل قرار رو برام پیامک کنید. ممنونم.
جمشیدیان همان‌طور که کت طوسی رنگ دیپلماتش را را می‌پوشید گفت:
- باشه حتما. باز هم اگر امری بود من در خدمتم.
آریا با حالت کلافه‌ای گفت:
- باشه ممنون ازتون. ببخشید وقتتون رو گرفتم. روز خوبی داشته باشید. خبر از شما. فعلا خدانگهدار.
و دیگر منتظر پاسخی نماند و گوشی‌اش را قطع کرد. چه‌قدر امروز ذهنش مثل بقیه‌ی روزها پر از آشفگی بود ولی نباید خودش را می باخت. تنها نجات دهنده‌ی خودش از این معرکه‌ای که درست کرده بود، خودش بود و بس!
در این بین یادش افتاد باید سریع آمار یوسف را هم می‌گرفت.
برای همین همان‌طور که گوشی دستش بود پیامکی به یوسف فرستاد‌.
 
آخرین ویرایش
( چه خبر یوسف؟! همه چی روبه راهه؟!) و ارسال را زد. چشم‌هایش را بست و خودش را روی صندلی چرخ‌دار شرکت رها کرد. صدای رعد و برقی که گاهی بلند می‌شد، سکوت شرکت و دفتر را درهم می‌شکست. همه چیز در سکوتی عجیب فرو رفته بود. با صدای زنگ گوشی آریا چشم‌هایش را باز کرد و صندلی را جلوتر کشید و پیام یوسف را باز کرد.
( داداش اوضاع بد قاراشمیش شده. ده دقیقه‌ی دیگه خودم بهت زنگ میزنم.)
آریا با خواندن این پیام کمی احساس خطر کرد. برای همین سعی کرد خودش را جمع و جور کند. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟! ابروهایش را کمی بالاتر برد. باید بعد از با خبر شدن از یوسف، با ماهزر هم تماس می‌گرفت تا از وضعیتش باخبر شود.
برای همین کاغذ و خود را برداشت و کارهای امروزش را روی آن نوشت. باید همه چیز سر وقت انجام می‌شد تا ذهنش از این آشفتگی نجات پیدا کند.
همان‌طور که در حال نوشتن بود، موبایلش زنگ خورد. با دیدن نام یوسف، سریع دکمه اتصال را زد.
- جانم یوسف؟!
یوسف همان‌طور که از در عمارت فاصله می‌گرفت و پشت سرش و اطراف را نگاه می‌کرد، دستی به شاخه‌ درخت‌های باغ اطراف که از دیوار بیرون زده بودند انداخت و با همان حالتش گفت:
- آقا بدبخت شدیم. همین چند دقیقه پیش، خاتون و محمود اومدند.
آریا از جایش بلند شد و در حالی که استرس داشت، به سمت پنجره دفتر حرکت کرد و گفت:
- چیشده؟!
یوسف آب دهانش را قورت داد و در حالی که سعی داشت آرام صحبت کند جواب داد.
- محمود فهمیده که آبجی ماهزر تهرونه. اومد خیلی مطمئن گفت که ردش رو زده و میدونه اون الان تهرانه. یعقوب خان هم گفت باید سریع راه بیفتیم بیایم اونجا که از خود شما هم کمک بگیریم. چیکار کنیم داداش؟! چه خاکی تو سرمون بریزیم. یعقوب‌خان داره اکیپ جمع میکنه سریع بیاره تهرون.
آریا نفس عمیقی کشید. باید به همه چیز مسلط می‌شد. باید سریع همه چیز را جمع و جور می‌کرد. همان‌طور که تفس عمیق میکشید گفت:
- ببین منو یوسف تابلو بازی در نمیاری و اصلاً چیزی به روی خودت نمیاری. تو هم جز اکیپ میشی و همراه اونا میای تهران تا مثلا به پیدا شدن ماهزر کمک کنی. ماهزر جاش امنه و حالا حالاها کسی نمیتونه پیداش کنه. فقط از لحظه به لحظه‌ اومدنتون بهم گزارش میدی. فقط یه چیزی... تو نفهمیدی محمود چه‌طوری ردتون رو زده؟!
یوسف سری چرخاند و دوباره همه جا را با احتیاط نگاه کرد و دستی به موهای فر شده‌اش کشید و ابروهای به‌هم پیوسته اش را بالا برد و جواب دا.
- داداش اونا چیزی از من نمی دونند. فقط در همون حد میدونن که یه ماشین پیکانی آبجی ماهزر رو برده و از روستا خارج کرده. محمود هم چیز زیادی نگفت. در همین حد گفت که همون لحظه؛ بچه‌ها دیدند که یه ماشین از روستا خارج شده و کاملاَ مطمئنن که به سمت تهران داشته می‌‌رفته. دیگه من از بقیش بی‌خبرم.
آریا همان‌طور که به خیابان شلوغ نگاه می‌کرد، سرش لا چرخاند و همه جای دفتر را از نگاه کرد. همان‌طور که نگاهش به نقطه‌ی نامعلومی بود گفت:
- باشه پس خبر از تو. این که چه ساعتی راه می افتید و با کیا راه می‌افتید رو توی پیام بهم اطلاع بده. کاری نداری؟!
یوسف که از دور محمود و چند نفر دیگر که پشت سر محمود بودند را دید با حالت استرس انگیزی گفت:
- گاومون زایید داداش. محمود اکیپش رو داره میاره. من برم ببینم چه‌خبره. بهت خبر میدم داداش. دمتم گرم. خداحافظ.
آریا تماس را که قطع کرد، گوشی را در دستش چرخاند و سریع یک پیامک به یوسف زد.
( برو پیش آقاجونم بزار باهاش حرف بزنم. هر وقت رفتی، بهم زنگ بزن.) و دکمه‌ی ارسال را زد. باید ته ماجرای آمدنش به اینجا را در می‌آورد. باید می‌فهمید اوضاع تا چه حد بد پیش رفته بود‌.
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا