• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سوز و ناسور | سحر کاربر انجمن یک رمان

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #11
صدای ریختن آب را شنیدم، بعد صدای خوردن لیوان کریستال روی میز چوبی، همان لحظه سهند گفت:
- عزیزم یکم آب بخور حالت جا بیاد.
ته دلم گفتم:
- بهتره کوفت بخورم.
لیوان را برداشتم و لاجرعه سر کشیدم.
- با ناراحتی و سر این و اون داد زدن اگه مشکل حل می‌شد، من چنان عربده‌ای می‌کشیدم که کل تهران به خودش بلرزه! اما پادزهر این ماجرا بدخلقی نیست!
- مغزم داره سوت می‌کشه! من فقط یه ماه ایران نبودم، بالا سر کار نبودم ببین چی شده آخه!
- اونی که داره این کارا رو می‌کنه قبل رفتن تو تدارک این گندکاری رو داده، رفتنت فقط خلع بوده و گندش الان در اومده.
سهند روی مبل قهوه‌ای چرمی نشست و تکیه داد.
- به بچه‌ها گفتم حساب بانکی و گردش حساب هر ده تا فروشگاه های لوازم وارداتی رو چک کنن، حتماً از تو این حسابا یه چیزی باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #12
همان شب که رفتم سرکار، به مدیر جریان را گفتم. نگران بودم چون مدرک تحصیلی ندارم، اجازه ندهد. اما او هم گفت اتفاقا دو نفر از متصدی ها دیگر قصد ادامه همکاری را ندارند. من هم که سواد دارم، پس کافی ست. خواهر زاده اش هم قرار بود بیاید و دنبال یک نفر دیگر هم بود. بیچاره‌ها حق داشتند. در این اوضاع قاراشمیش با این پول‌ها نمیتوان زندگی کرد. به درد ماهایی میخورد که سالی یکبار هم رنگ گوشت را نمی‌بینیم.
از فردای همان روز، شیفت من شد از سه ظهر تا ده شب، و از آن به بعد هم که نگهبانی فروشگاه. برای اینکه مجبور به رفت و آمد نشوم، مدیر اتاق کنار انبار را داد به من که تا شیفت ظهر بخوابم و استراحت کنم. کل حقوقم شد حوالی شش میلیون. به هرحال خیلی بهتر از کارگری ساختمان است.
چند روزی طول کشید تا حساب کتاب کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #13

صدای سیلی محکمی آمد که جای اسحاقی، من صورتم سوخت.
- اگه بخوای طوری دروغ بگی که کسی شک نکنه، فقط یه راه داره. اونم اینه که خودتم دروغتو باور کنی! ما تامین کننده نیستیم! فهمیدی ؟! ما تأمین کننده نیستیم، فقط هرچی باربری آورده رو تو قفسه چیدیم، نه با لنجیا قرارداد بستیم، نه سود کلون بردیم، نه اصلاح تاریخ انقضا کردیم. دفعه دیگه هم بخوای زر مفت بزنی، دیگه نمی‌تونی. چون رفتی سینه قبرستون.
صدای چیق فندک نقره‌ای مدیر آمد.
- در ضمن، کاراتو انجام بده. محموله آخر داره میاد، بین اینا کوک هم هست، ما با کوکش کار نداریم، فقط قراره لوازم خودمون رو تحویل بگیریم، ولی اینام وابینشون میاد. ببین منو! این بیاد ما بارمونو بستیم و وقتی مهندس عقیلی و فتوحی بین کلی قرض و قوله لول میخورن، تو سواحل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #14
به مادرش اجازه ندادند پیشش برود. آنقدر ناله کرد که از حال رفت، پرستار‌ها او را به اورژانس بردند و سرم و آرامش بخش به او تزریق کردند.
چند ساعتی گذشت، بی هدف در راهرو نشسته بودم که دکتر جوانی از اتاقی که بچه آنجا بود بیرون آمد. قدش از من کوتاه‌تر بود، با موهای خرمایی و چشمان درشت عسلی. پرسید:
- شما با این خانم و بچه‌اش چه نسبتی دارید؟
- والا... نسبت فامیلی نداریم. بابای این بچه رفیق منه، خواهرشم مثل زن داداشم. همسایه‌ایم، صدای کمک مادرشو شنیدم، رسوندمشون اینجا. حالش چطوره ؟
- باید مادرش به هوش بیاد و ازش بپرسم تو این سه روز غذا بهش چی داده. من احتمال میدم شیر با غذای مسموم یا فاسد بهش دادن. خدا رو شکر زود رسوندینش، الان حالش بهتره. با پدرش تماس بگیرید بیاد اینجا. مادر بینواش که با این حالش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #15
تشکر کردم و سمت واحد پنج رفتم. روی یک ورق طلایی زده بودند دفتر خانم فلور فتوحی. هیچ چیز اضافه‌ای نداشت. در زدم. خانمی گفت: بفرمایید.
وارد دفتر شدم. بر خلاف تصورم دفتر ساده ای بود که با هارمونی سیاه و سفید طراحی شده بود. سمت پنجره میز منشی بود. منشی زنی بود که مقنعه مشکی به سر داشت، ولی نصف موهای طلایی اش بیرون بود. فکر کنم قرار بود بعد اینجا عروسی برود، چون هفت قلم آرایش کرده بود. رژ تند قرمز و بینی که عمل کرده بود و رویش چسب بود.
- بفرمایید آقا امرتون.
- ببخشید خانم، من از کارکنای فروشگاه آرام تو منطقه زعفرانیه ام. یه کار خیلی واجب با خانم فتوحی داشتم.
تعجب کرد. حق داشت. یک کارگر دون پایه با صاحب این جلال و جبروت چکار داشت؟ اما من باید هر چه دیدم و شنیدم را به او می‌گفتم.
- اگه مسئله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #16
خانم برگشت و دیدم دارد ریز ریز گریه میکند. سریع اشکش را پاک کرد. مارک کرم پودر و ریملش خیلی خوب است. این حجم از اطلاعات فقط از یک پسر خواهر دا برمی‌آمد!یادم افتاد در مراسم عروسی احمد چغندر عروس وقتی گریه کرد کلا آرایش بینوا به هم ریخت! شبیه جادوگر شهر اوز شد!
فتوحی نشست، با لحن غمگینی گفت:
- از چیزایی که شنیدی چقدر اطمینان داری؟!
نمی‌دانستم چه بگویم.
- من فقط چیزی رو که شنیدم رو گفتم! و چیزی که دیدم!
نفس عمیقی کشید.
- بحث جدیدی نیست. حدود چند ماهه درگیر این جریانم. اول به تامین کننده مواد غذایی مون مشکوک بودم، دادم آمارش رو دربیارن. حتی ازش شکایت کردم، جریان به دادگاه و وزارت بهداشت کشید. اما تهش بی آبرویی موند. چون تامین کننده پاک از آب دراومد، بعدشم ادعای شرف کرد و بابت آبروریزی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #17
تو اون وامونده هیچی نیست، گردنت شکست بیا اینجا بینم دنبال چی میگردی ؟
همانطور که عین غاز کله ام را در یخچال فرو کرده بودم گفتم:
- من دلم پاکه، هیچی توش نیست! ولی این یخچال دست دل منم از پشت بسته.
درش را بستم. یلدا در حال سرخ کردن کتلت بود. یک کتلت از بشقاب برداشت و با تکه نانی لقمه کرد و دست من داد.
- تشکر خاله خان باجی.
خندید و گفت:
- بیشعور. دیگه برات لقمه نمیگیرم.
در همین حین زنگ در خانه زده شد. خواستم بروم که گفت:
- من میرم. احتمالاً ریحانه است گفت براش چندتا تخم مرغ ببرم، منم گفتم چندتا سیب‌زمینی برام بیاره.
از یخچال چهارتا تخم مرغ برداشت.
- برگردم ببینم ناخونک زدی جرت میدم یاشار. شوخی ندارم!
خندیدم و گفتم:
- آها با ساطور یا شمشیر سامورایی ؟
با دهن کجی وقتی در را می‌بست گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #18
در را باز کردم. ماشین مدل بالایی دم در پارک بود. فتوحی داخل ماشین بود. نزدیک رفتم و تقه ای به شیشه زدم. شیشه را پایین داد.
- سلام آقای دماوند. خوب هستی؟
- سلام خانم. تشکر. اینجا چیکار میکنید شما؟
- باهات کار مهمی داشتم. درو ببند بیا بریم.
نه و نو نیاوردم. در خانه را بستم و سوار شدم. فتوحی هم با دو حرکت، ماشین را برگرداند و از کوچه خارج شد و سمت خیابان اصلی رفت. سر صحبت را باز کرد.
- به حرفات خیلی فکر کردم. واقعیت اونی هست که تو میگی، من آسون اینجا نرسیدم. همون مدلیم که خودت فکر میکنی. اگه با راه قانونیش می‌تونستم به هدفم برسم، تا الان رسیده بودم.
با بی‌خیالی گفتم:
- خب چه دخلی به من داره؟
- ازت می‌خوام کمکم کنی. تو جربزه داری! که اگه نداشتی هیچ وقت این موضوع رو به گوش من نمی‌رسوندی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #19
***
چند روز از صحبت های من با فتوحی می‌گذشت. خبری نشد. فکر کنم بیخیال من شد. من هم با خیال راحت به کارم در فروشگاه ادامه دادم. حوالی ساعت ۴، مدیر با پسری جوان سمت من آمد.
- آقای دماوند، ایشون آقا امیر گل گلاب، قراره با ما کار کنن. فامیلی‌شون بهداد هست. مثه خودت زرنگ و کاریه، جای خواهرزاده ام آوردمش. امیدوارم خوب با هم کار کنید.
و رفت‌. دستش را دراز کرد. من هم دست دادم.
- آقا پسر شما افتخار آشنایی نمی‌دی؟
چه باحال!
- یاشارم، یاشار دماوند.
- یاشار. چه اسم باحالی.
- نوکرتم.
قیافه‌اش بیشتر میخورد نابغه دانشگاه شریف باشد تا متصدی هایپرمارکت! البته کمی هم شرارت در این چهره بود. جذبه خاصی داشت. موهای بسیار پرپشت مشکی، چشمان قهوه‌ای روشن، سبزه. گردن بلندی داشت. ابروها و مژه‌های پرپشتی داشت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #20
- یه جا می‌شناسم فلافلاش، مثه فلافلای بندر تند و خوشمزش بزن بریم اونجا.
من هم به آدرسی که داد رفتم. یک مغازه کوچک بود. قبل اینکه پیاده شوم، سریع پرید و رفت داخل مغازه، بعد چند دقیقه با دوتا ساندویچ و لیموناد برگشت.
- حاجی شرمنده کردی.
- دشمنت شرمنده. یه فلافل که این حرفا رو نداره!
و شروع به خوردن کردیم. عجب تند و خوشمزه بود.
- داش یاشار، واقعیتش، روز اولی که دیدمت، بهم گفتن به چشم یه مارموز مظلوم بهت نگاه کنم. اما الان فهمیدم اشتب گفتن بهم.
با چشمان گشاد گفتم:
- عجب بیشعوریه این پیرنیا. من مارموزم؟
- پیرنیا نگفت. خانم فتوحی گفت!
همان لحظه لیموناد پرید گلوم و امیر چندبار محکم به پشتم کوبید. با خشم نگاهش کردم.
- خانم فتوحی ؟ فرستاده زاغ سیاه منو چوب بزنی؟
پوزخندی زدم.
- حکمت خداروباش! گرگو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا