• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سوز و ناسور | سحر کاربر انجمن یک رمان

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
***

**یاشار**
اس ام اس واریزی آمد. سی صدمیلیون ریال، یا به عبارتی سه میلیون تومان. چنین مبلغی را آخرین بار، سر شرط بندی بوکس دیدم، که البته فقط دیدم، چون قسمتم نشد.
چشم و دلم لبریز از ذوق عجیبی بود. احساس می‌کردم، قرار است وارد دنیای جذاب و جدیدی شوم. دنیای آدم حسابی ها. دنیایی که در عین زیبایی و زرق و برق، خیلی خطرناک بود. مثلاً یک خطرش خطر برق گرفتگی بود. مثل پیرنیا. زرق و برق پول تو را از خود بی‌خود کند!
بعد مدت‌ها، تنها رفتم کبابی و یک پرس چلوکباب مشتی و چرب چیلی با نوشابه تگرگی به بدن زدم. آخ که چقدر چسبید! البته فکر نکنید که من آدم تک‌خوری هستم ها نه! یک پرس برای یلدا هم خریدم. به خانه برگشتم، یلدا باز خانه نبود. ته دلم گفتم:
- پس این دختر کی خونس؟ فک کنم استاداش بیشتر از میبیننش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
قبل تحویل غذا، به مغازه موبایل یکی از رفقایم سر زدم. بین گزینه‌ها، موبایل مورد علاقه اش را خریدم، یعنی آیفون ۱۱ ارغوانی رنگ. یک قاب ساده، ضدخش، آداپتور اورجینال، پاوربانک و یک هندزفری خوب، حدود شانزده میلیون تومان برایم آب خورد. ارزشش را داشت. یک قوطی بزرگ قرمز خریدم و هدیه‌ام را در آن قرار دادم. مطمئنم واقعاً خوشحال میشود.
بعد کلی خرید، به خانه برگشتم. بعد اندک استراحت، با وسایل تزیینی یک تزیین کوچک و مختصر در خانه اجرا کردم. میز چیدم و غذا را در توستر گذاشتم تا گرم بماند. دوشی گرفتم و منتظر یلدا شدم. حوالی ساعت هفت عصر، یلدا بلاخره به خانه برگشت. چراغ‌ها را خاموش کردم. برف شادی را برداشتم و با هیجان پشت دیوار قایم شدم. بعد چند دقیقه، در خانه را باز کرد چراغ‌ها را روشن. ناگهان جلوی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
جلوی آینه کتم را تنم کردم. برای اولین بار بود که یک تیپ خوب و رسمی داشتم. کت زرشکی با شلوار و پیراهن مشکی رنگ. لباس توی تنم می‌خندید.
- تو رخت دومادی ببینیمیت آقا یاشار!
خندیدم.
- خانما مقدمن! قبلش شما رو باید تو لباس عروس ببینیم ملاباجی!
نزدیک من شد و یقه پیراهن و کتم را مرتب کرد.
- یاشار مطمئنی کارت کم خطره؟ هنوز سرت خوب نشده؛ مثل اون دفعه نشه!
- من فقط راننده اونام خواهر من. اون اتفاقم تقصیر اونا نبود، من اگه ادای رابین هود درنمی‌آوردم این اتفاق نمی افتاد.
سرش را تکان داد، با لحن جالبی گفت:
- خوبه خودتم می‌دونی کله‌ات بو قرمه سبزی میده!
خندیدم.
- طبیعیه کسی که قرمه سبزی دوست داره کله‌‌اش بو بده!
بعد چند کلام، بلاخره یلدا دست از سرم برداشت و از خانه زدم بیرون. با موتور، چهل دقیقه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
بیشتر ادامه داد و نزدیک ده بار بین صحبت تأکید کرد که زنش بویی نبرد. پس قرار بود من بشوم بپای زنش. اما چرا.
- ببخشید منو بابت این فضولی! ولی چی خانومتونو تهدید می‌کنه که نگرانشونید؟
- امممم... ببین ماجراهایی اتفاق افتاده که همسرم خیلی ازشون خبر نداره. در واقع، همه زنجیروار پشت هم ردیف شدن و فلور فقط ظاهر قضیه رو میبینه، برا همین من خیلی نگرانم.
گیج شدم.
- ببخشید آقا من نگرفتم!
سر تکان داد.
- حق میدم.
ادامه داد.
- دقیقا چهار سال، همین روزا، خانم من تو شمال تصادف کرد. و بعد بررسی ها، کارشناس پرونده به وکیل من گفت که این تصادف، یه تصادف ساختگی بوده، و قصدشون کشتن همسر من !
گوش های من سوت کشید.
- کشتن؟؟ مگه فلور خانم چکار می‌تونه با بقیه داشته باشه!
- مسئله اینجاست که منم نمی‌دونم! و هیچ وقت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
سرتان را درد نیاورم. امسال سفر برای من بخت برگشته میسر نشد. چون از ۲۸ اسفند تا سوم فروردین، سهندخان به یک سفر کاری خارج از کشور(دبی) می‌رفت و من باید می‌ماندم. پس یلدا را فرستادم انزلی تا هم هوایی بخورد، هم رفع دلتنگی شود.
وسط ظهر بود من در جای همیشگی‌ام. پاتوق من در خانه مهندس، یک قسمت چمنی بود که درخت سیب ترش هم آنجا بود. خانه هم که چه عرض کنم، عمارت بود. فقط ششصد متر حیاطشان بود. پاتوق من، یک خوبی داشت که دید خوبی به در ورودی داشتم و هروقت کارم داشتند، جلدی خودم را می‌رساندم. از طرفی به در حیاط هم نزدیک بود.
طبق معمول به درخت تکیه داده بودم، مداد پشت گوشم بود و کاغذ و کتاب روبرویم. واقعا دیگر داشت حالم از این کتابها و معادله و نامعادله و استوکیومتری و کوفت و زهرمار بهم میخورد. اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
درباره فلور بگویم، فقط یک کلمه! برای من زن آزاردهنده‌ای بود. بدی به من نکرده بود، اما اصلأ حس خوبی بهش نداشتم. خودم هم علتش را نمی‌دانستم. دروغ نمی‌گویم، گاها احساس ترس به من می‌داد. نگاه‌هایش بعضی وقت‌ها تند میشد و واقعا بد نظر می‌کرد. توی همین فکرها بودم که ناگهان گفت:
- تا حالا بهت گفتم خیلی شبیه یکی هستی!
لبخندی زدم و گفتم:
- هفت میلیارد جمعیت! آدم حداقل پنج شیش تا همزاد داره بین‌شون!
- نه نه! اون جور نه! چشات شدید آشنا می‌زنن! ولی نمی‌دونم شبیه کی!
- چی بگم خانوم!
خیلی اهل صحبت نبود! حتی با اطرافیان و نزدیکانش هم همینطور. زن کاریزماتیک و به قولی "ادایی" بود.
بلاخره رسیدیم دم در، وسایل رو داخل خونه‌اش بردم و وقتی مطمئن شدم که کاری با من نداره، زدم بیرون.
طبق معمول به درخت تکیه زدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
با بدبختی از درخت بالا رفتم و شاخه ها رسیدم. دستم را به میله‌ها رساندم و محکم گرفتم. خودم را تاب دادم و بدجوری با دیوار برخورد کردم و حسابی فکم درد گرفت. خلاصه با هر مصیبتی بود، دیوار را رد کردم و پایین پریدم. فقط امیدوارم کارم بعد این ماجرا دوباره به غرفه حسن شکسته بند نکشد.
حیاط را دور زدم و آرام سمت در داخلی عمارت رسیدم. صدای داد و فریاد بخوبی می‌آمد. پنج نفر داخل رفتند. گوشی را سایلنت کردم. امیر دیگر به کار نمی‌آمد. یواش یواش داخل عمارت رفتم. رسما در این پنج شش دقیقه، دستشان به هرچیزی که گیر کرده، خورد و خاکشیر کرده بودند. یک تکه از خورده گلدان چینی گرانی که خانم از کره آورده بودند را در جیبم گذاشتم. این که شکسته، شاید جایی به درد بخورد. عملا توی راهرو، چیزی که برای دفاع به درد بخورد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
- میگی کجااااااس؟ میگی کجاااااس؟
و اون هم مدام با داد ابراز بی‌اطلاعی می‌کرد. اینطور نمیشد. نمیشد صبر کرد. دوباره اطراف را آنالیز کردم. باید آنها را سمت خودم می‌کشیدم. آخرین گلدان منتها به راهرو، سالم بود. گلدانی بزرگ و سفید که طرح لیلی و مجنون داشت و خالی بود. محکم گلدان را سمت راهرو انداختم و شکست. این صدا، توجهشان را جلب کرد. به راهرو نگاه کردند و من سنگر گرفتم.
- اسی، جلیل! برید ببینید چه خبره!
بدو بدو سمت راهرو آمدند، اما مسلح نبودند. آماده بودم. به محض رسیدن، چپ راست ماشه را چکاندم، هم‌زمان صدای تیر، صدای جیغ گوش‌خراش فلور . تیر به سینه‌ یکی و پای چپ دیگری خورد و سریع بدو بدو داخل هال آمدم. اسلحه را سمت‌شان گرفتم. به مرد یک چشم گفتم:
- زورت به یه زن تنها رسیده بی‌ناموس؟ اگه مردی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
سمت من حمله ور شد و با ضربه بلندی که به دستش زدم، چاقو پرت شد. مچ‌های ضعیفی داشت. اما عوضش ضرب پای خوبی داشت. با ضربه پای محکمی به شکمم، به سمت بوفه پرتاب شدم. همه شیشه‌ها خرد شدند و روی سر و صورت و پشتم ریخته شدند. محکم زمین خوردم.
تا چند ثانیه انگار بی‌حس شدم. نمی‌دانستم چه شد. تا اینکه امیر را احساس کردم و مرا کشان کشان از بوفه فاصله داد، دست مرا باز کرد و سرم روی زانویش گذاشت و چندبار محکم به صورتم زد. صدایش برایم واضح نبود.
- یاشار؟ یاشار داداش؟ داداش می‌شنوی صدامو؟
انگار داشتم از خلأ خارج می‌شدم. چشمانم را باز کردم.
- خوبم... خوبم... .
صورتم می‌سوخت. بلند شدم.
- اینا رو تو تنهایی شل و پل کردی؟
- نه با همکاری فرشتگان مقرب الهی! معلومه ازگل کار من بوده!
خودم را تکاندم. هنوز حالم خوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
پنجم فروردین، بعد مرخص شدن با زور و اجبار امیر، ناچارا سربارش شدم. چون یلدا نبود. گرچه قرار بود زودتر برگردد، اما خبر داد که ماجان حسابی سرما خورده و برادرزاده‌اش رفته سفر. برای همین کسی نیست که از او مراقبت کند.
البته امیر مدام می‌گفت که خیلی خوشحال است که میتواند برایم کاری کند، از تنهایی درآمد در این عید کذایی، خوشحال است که من مهمان او هستم و فلان و فلان. اما هیچ چیزی به اندازه معذب بودن و احساس اضافی بودن مرا اذیت نمیکند. حسی که در تمام زندگی‌ام داشتم، در خانه مادر آمنه، در باشگاه، در جامعه، سرکار، روی این کره خاکی. من همیشه این احساس اضافی بودن را دارم.
بعد مرخص شدن، امیر چهار شب مرا به زور نگه داشت. بخاطر اتفاقی که افتاده بود، انگار عذاب وجدان داشت. دمش گرم خیلی هم مهمان نواز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا