• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سوز و ناسور | سحر کاربر انجمن یک رمان

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
امیر داشت برای خودش حرف میزد و متوجه نبود دارم می‌خوابم. و وقتی متوجه شد، شاکی گفت:
- مرد حسابی چرا گرفتی خوابیدی ؟ از دیروز ظهر هیچی نخوردی! با شکم خالی دوتا دوتا مسکن؟ پاشو غذا خریدم، کوفت کن بعد بکپ.
دستم را از زیر پتو بالا آوردم که یعنی نه! هی گفت و هی غر زد و نهایتا وقتی دید حریفم نمیشود تسلیم شد. من هم تخت خوابیدم.
میان خواب و بیداری، احساس کردم کسی بالای سرم است و دستش را روی شانه‌ام گذاشت. چند دقیقه‌ای بود و با لحن یواشی شروع به صحبت کرد و دور شد. همین باعث شد بلند شوم. به محض اینکه بیدار شدم و کمی هوشیار، تشخیص دادم که صدای آقاست. هنوز کلماتش برایم گنگ بود که با صدای چک محکمی ناگهان به خودم آمدم. این چک را به امیر زد. پاورچین پاورچین سمت در رفتم. صدا از هال می آمد.
- امیر من به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
نفس عمیقی کشیدم. من بلاخره کجای این قصه بودم ؟
- تو گفتی باهم رفیقیم! درسته؟
سمتم برگشت، با دلخوری و اخم گفت:
- دستت درد نکنه. تازه فهمیدی؟
- پس حق دارم بفهمم چی شده! این بلاها چرا سرم اومد.
تای ابرویی بالا انداخت.
- از آخرین باری که کسی رو رفیق خودم خطاب کردم و خونه‌ام آوردمش، خیلی میگذره. شاید ده سال! اما نمی‌دونم چقدر میتونی رازنگه دار باشی!
پوزخندی زدم. سر رازداری تا مرگ رفتم! نه بخاطر رفاقت، بخاطر یک قول! البته که کمی هم حماقت قاطی‌اش بود.
- نترس. به اندازه کافی راز برای تبادل داریم! البته اگه بخوای اعتماد کنی!



سری تکان داد. از آشپزخانه بیرون آورد و کفگیر به دست کنارم نشست.
- ببین، این یه رازه بین من، خسرو و آقا! بفهمه بهت گفتم پارم می‌کنه ها!
- هر اخلاق عنی هم داشته باشم، آدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
*سهند*

باد از پنجره ماشین به صورتم می‌خورد. چشمانم بسته، فقط فکر می‌کردم. اما خدا شاهد بود که به هیچ نتیجه‌ای نمیرسیدم. این مدل فکر کردن من، مثل سوار شدن بر قطار شهربازی بود. هیچ فایده یا مقصدی نداشت.
- به چی فکر می‌کنی؟
سمت خسرو سر برگرداندم.
- هیچی. فقط به اینکه همه چیز یهو قاطی شد. آش شله قلمکاری شده برا خودش.
- الان من بگم میگی سرکوفته، ولی حرفای سحرو یادته؟ چیا میگفت؟
سحر خواهرم است و خسرو شوهر خواهرم، البته شوهرخواهر سابقم. خیلی وقت است جدا شدند، ولی خسرو هنوز هم گلویش پیش او گیر است. گاها دلم به حالش می‌سوزد. گرچه من و خسرو رفاقت دیرینه داریم. رفاقت ما مال زمان دبیرستان است! الان که دیگر پیرمردی شده‌ایم.
- سحر راست می‌گفت. من ظنّشو پای حسادت به فلور و رفاقتش با ملودی گذاشتم. ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
- قسم می‌خورم، اسفندیار و دار و دستش، ربطی به مرگ هاتف داشتن، چشم رو شرکت و زندگی و همه چی می‌بندم. آتیشی به پا میکنم که... .
اجازه نداد ادامه بدم.
- دامن خودتم میگیره. اسفندیار آدم کوچیکی نیست. من و تو که میدونیم چه کارایی ازش برمیاد!
- مهم نیست، خودم طالب سوختنم. خسرو تو نمیدونی من چه حالیم. امیدوارم حال این روزام حتی سر دشمنتم نیاد.
یاد جمله دایه افتادم. دایه یک دوقلو داشت، یکی دختر، یکی پسر. پسرش وقتی دوماهه بود، بخاطر ضعف زیاد مرد. یکبار وقتی هاتف را خواب می‌کرد، سر صحبت را با او باز کردم. وسط صحبت‌هایش گفت:
- آقا سهند، تابحال فکر کردی به آدم بچه مُرده چی میگن؟
با تعجب گفتم:
- نه. نمی‌دونم. فک کنم اسم خاصی نداره. چطور؟
چنان آه عمیقی کشید که تا عمق قلبم سوخت. گفت:
- به آدمی که همسرشو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
امیر سری تکان داد و چشمی گفت.
- بقیه رو بذار برا فردا. خیلی خستم. برو یاشارو صدا کن خودتم برو خونه. خسته نباشی.
دوباره چشمی گفت و رفت. بعد او، یاشار در زد و با همان ادب همیشگی سلام و احوالپرسی کرد. تعارفش کردم بنشیند.
- اوضات چطوره؟ درد که نداری؟
- نه آقا رو به راهم. نگران نباشین، بادمجون بم آفت نداره!
چیزی که من از یاشار فهمیده بودم، این بود که از خودش اصلا مراقبت نمی‌کرد. جانش انگار شوخی بود. کنارش نشستم. عجیب این پسر به دل می‌نشست. شبیه هم نسل‌هایش نبود. نه که هم‌نسل‌هایش بد باشند، او شبیه‌ آنها نبود.
- من به تو گفتم مراقب باش. نگفته بودم بادیگارد زنم باش. بلایی سرت می‌اومد من جواب خواهرتو چی می‌دادم ؟
جوابی نداد. ادامه دادم.
- یاشار! سلامتیت باید برات مهم باشه. من نمی‌دونم چی بهت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
یک لحظه ناخودآگاه بغض کردم. نه! الان وقتش نبود!
- نمی‌خوام ریا کنم و یا بگم آدم خاصی هستم و فلان. اما بخاطر این ماجرا، من دوتا پسر نوجوون تو بهزیستی رو تحت سرپرستی مالی قرار دادم. هردوتاشون رفتن تیم ملی! یکی‌شون تکواندو و یکی‌شون شطرنج. هنوزم هواشونو دارم. امیرم که ماجراشو می‌دونی. همه این کارا رو کردم، تا یکم از عذاب وجدانم کم بشه، کارایی که نتونستم برا بچم بکنم برا کسی که فکر میکنم لیاقت داره انجام بدم، تا بره برسه به اون چیزی که منتظرشه.
دستم را روی بازوهای یاشار گذاشتم و به من نگاه کرد. این چشم‌ها، غمگین‌تر از چشم‌های گریان بودند. آشنا و ترسناک!
- تو اگه تلاش کنی، لیاقتت بیشتر از این حرفاست. ازت می‌خوام مثل همیشه، صد خودتو بذاری اما این بار برا خودت. بشین و بخون، وقت بال پروازت ترمیم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
کاربر نیمه فعال
تاریخ ثبت‌نام
8/3/20
ارسالی‌ها
642
پسندها
7,538
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
سطح
13
 
  • نویسنده موضوع
  • #47
واقعیتش، هنوز خیلی چیز ها در گذشته منتظر من بودند. هویت‌ام، عشق کودکی‌ام، کسی که مرا سر پا کرد، قولی که به او دادم، بدهی که داشتم... . انگار لحظاتی از زندگی‌ام بودند که یخ زده بودند.
ناهارم را به زور کوفت کردم و برگشتم سرکار. آقا را بردم سر قراری که با یک شرکت در الهیه داشت و برگردانم شرکت، و نهایتا شب به خانه‌شان رساندم. بعد آن ماجرا، به خانه دیگری رفتند. موقع اسباب کشی که رفتم و دیدم، برخلاف عمارت قبلی‌شان، این خانه شبیه این خانه های قدیمی با معماری اروپایی است. خانه‌شان حس آرامش و آشنایی دارد. خیلی دوست‌داشتنی است.
شب که برگشتم خانه، یادم افتاد یلدا امشب شیفت است. خانه تاریک بود و چراغی روشن نکردم. روی مبل لم دادم. شروع کردم زیر لب با خدا نجوا کردن:
- خدایا! یعنی چی میشه؟ یه سر من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : S@h@r

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا