متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تکه‌ای از ماه | سورینا هوشیار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Aniros
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 441
  • بازدیدها 18,978
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون راجع به رمانم چیه؟

  • عالییی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #61
به سوی درخت همیشگی قدم برداشت خیلی آرام زیر درخت جای گرفتند؛
رزیتا-نمی‌خوایی بگی که باید از درخت بالا بریم؟!
ملورین-اتفاقاً می‌خوام همینو بگم.
رزیتا-همه‌ی این اتفاقا تقصیر تو بود.
از حرف حرصی رزیتا خنده‌اش گرفت، دستش را روی شاخه قلاب کرد و خود را به راحتی بالا کشید،
ملورین-غر نزن بیا بالا.
در حالی که به سختی خود را بالا می‌کشید زیر لب می‌گفت:
زریتا-معلوم نیست چند بار از اینجا رفتی بالا که اینقد برات راحت شده، البته از تو باید همچین انتظاراتی هم داشت مثل میمون می‌مونی!
لحظه‌ای ایستاد و گفت:
ملورین-میمون؟!
رزیتا با تحکم گفت:
رزیتا-آره!
ملورین-چرا میمون؟
رزیتا به بالا رفتن ادامه داد و گفت:
رزیتا-اولا که خانم از هرچیزی بالا میری و همه چیز رو امتحان می‌کنی، دوما خیلی هم فضولی تا ته توی همچی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #62
بستن در همانا روبه رو شدن با مارسل همانا؛
ملورین-هیییین، مارسل؟!
از ترس دستش را روی قلبش که مانند گنجشک میتپید گذاشت؛
مارسل-شما این همه مدت کجا بودید؟!
به رزیتا نگاه کرد رزیتا هم متقابل به او نگاه میکرد،
مارسل-اصلا متوجه گذر زمان شدی؟!
صدایی از هیچ کدامشان در نمی آمد؛
مارسل کمی به او نزدیک شد و سرش را جلو آورد و گفت:
مارسل-اصلا به پدر و مادر فکر کردی که چقدر نگرانت میشن...
میان حرفش پرید و گفت:
ملورین-من...
مارسل اجازه نداد کلامی بگویید گفت:
مارسل-به من چی؟ فکر کردی که چقد دلواپستون میشم وقتی از صبح میرین بیرون و کالسکه بدون شما برمیگرده چه حالی بهم دست میده؟!
جمله ی آخرش را با صدای بلند گفت؛ بعد از این همه سال باز داد مارسل را شنید اصلا انتظارش را نداشت که برادر به این آرامی اش چنین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #63
رزیتا-تا حدودی!
هردو با هم خندیدند، به دور شدن رزیتا خیره شد و بعد نفسی عمیق کشید و آرام در را باز کرد و وارد شد،پدرش روبه روی پنجره ی قدی ایستاده بود و به نقطه ایی خیره بود و مادربزرگش روی صندلی نشسته بود و در حالی که یک آرنج دستش روی میز بود شقیقه های خود را ماساژ میداد و مادرش مدام عرض اتاق را طی میکرد، کمی از برخورد با آنها ترسید ولی باید همه چیز را تعریف میکرد،کمی آن طرف تر مارسل را دید که طبق عادت همیشگی اش روی کاناپه رها شده بود؛ گلویش را صاف کرد تا حواس همه به سوی آن جمع شود،مادرش در حالی که دستش را روی قلبش گذاشته بود با نگرانی نگاهش میکرد و پدرش به خودش آمد و سریع به سمتش قدم برداشت هر آن ممکن بود کشیده ایی بخورد چشمانش را بست و در خود مچاله شد تا درد را کمتر حس کند ولی دور از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #64
مادربزرگش جلو آمد و باز او را در آغوش کشید و گفت:
ماندا-مهم نیست، مهم اینه که نوه ی عزیزم صحیح و سالم اینجاست.
ملورین-ممنون مادربزرگ.
از او جدا شد که همه به سمت مارسل نگاه کردند مارسل هم از نگاه خیره آنها متوجه شد بلند شد و با اکراه به سمتش آمد و او را آرام در آغوش کشید و گفت:
مارسل-خوشحالم که برگشتی خواهر.
دستش را دور کمر مارسل حلقه کرد و سرش را در سینه اش پنهان کردو او را محکم بقل کرد میخواست بفهمد که دیگر جایش امن است، مارسل اول کمی تعجب کرد و بعد دستانش را دور شانه اش پیچید و موهایش را نوازش کرد،
آتنه-نگاه کن مارو که بقل نمیکنه.
با خنده از مارسل جدا شد و گفت:
ملورین-نه من فقط...
باز خندید که ماندا گفت:
ماندا-ما که دیدنی ها رو دیدیم.
با هم خندیدند، از مارسل به خاطر مراعات حال او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #65
در باز شد و یکی از خدمه‌ها وارد شد و گفت:
-بانوی من مهمان ها الان میرسند.
دستش را به کمرش زد و گفت:
-میشه برام یه چیزی بیاری ضعف کردم.
-بله بانوی من.
در را بست و رفت، اوفففف روی تخت نشست و به ضخم دستش نگاه کرد هر آن ممکن بود وسط مهمانی خونریزی کند ولی چگونه باید آن را می‌بست زیر آستین لباسش مشخص میشد در حال فکر کردن بود که،
-می‌بینم یکی اینجا نگرانه؟
ملورین: هییین!
دستش را روی قلبش گذاشت و به تراس نگاه کرد، تعجب در سر تا پایش موج میزد این اینجا چه کار می‌کرد؛ بلند شد و به سمت تراس رفت،
ملورین: تو اینجا چه کار می‌کنی؟
پسر شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
-نمی‌دونم فقط دنبال اون حس لعنتی اومدم!
ملورین: حس؟ راجع به چی حرف می‌زنی؟!
-تو چرا هنوز اینجایی؟
ملورین: چی!
به پایین اشاره کرد و گفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #66
در همان لحظه در باز شد و رزیتا با یک لیوان شیر و یک بشقاب کیک وارد شد در حالی که در را می‌بست گفت:
- بازم دیر می‌رسی، ناسلامتی دختر جناب آلفردی الان باید پیش مهمونا باشی نه اینکه ض...
برگشت و چشمش به پسر افتاد، یکدفعه لیوان شیر از دستش افتاد و صدایش در همه جا پیچید، از افتادن لیوان کمی جا خورد به خودش آمد و گفت:
-هی، رزیتا حالت خوبه؟
رزیتا سریع تعظیمی کرد و گفت:
رزیتا: سرورم!
سرجایش خشکش زد، برگشت و به پسر نگاه کرد که او هم متعجب آرام پایین آمد ایستاد و به او خیره شد،
ملورین: تو، چی داری میگی؟
رزیتا سرش را بلند کرد و باز به آن نگاه کرد اشک در چشمانش حلقه زده بود و از خوشحالی لبخندی به پهنای صورتش زد خواست چیزی بگوید که منصرف شد و سرش را پایین انداخت و به خورده شیشه‌ها زل زد و بعد از مدتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #67
-برو دیگه.
-چطوری جلوی...
هردو به تراس نگاه کردند ولی خبری از آن پسر نبود با چشمانی گرد به تراس خالی نگاه می‌کرد که رزیتا سریع بشقاب را روی میز گذاشت و به سمت تراس دوید و تا کمر از نرده‌ی سنگیه تراس آویزان شد و حیاط را نگاه کرد به سمتش رفت و دستش را گرفت و عقب کشید و گفت:
-هی داری چه کار می‌کنی مگه دیوونه شدی.
-اون، اون الان اینجا بود!
نفسی عمیق کشید و به اطراف نگاه کرد؛
-یعنی چطور رفته؟
یک دستش را به زیر چانه‌اش زد و به فکر فرو رفت که رزیتا گفت:
-اصلا چطوری اومده؟ از کی اینجا بود؟ تو اونو می‌شناسی؟
-آروم باش دختر، یکم نفس بکش عمیق.
-جواب بده ببینم؟
-نمی‌دونم.
-از کی تا حالا من غریبه شدم؟!
-باور کن نمی‌دونم نشسته بودم دیدم اینجاست الانم که خودت دیدی یهو غیب شد.
رزیتا با غم سرش را پایین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #68
لباسش یقه‌ای دلبر داشت با آستین‌های توری که تا آرنجش بود و روی یقه‌اش سنگ‌هایی طلایی کار شده بود که با رنگ سفید لباس چیزی جذاب را به نمایش می‌گذاشت روی کمر و کمی روی دامنش هم به چشم می‌خورد چرخی زد و با هیجان به خودش نگاه کرد گردنبند ماه در گردنش خودنمایی می‌کرد کمی به آن خیره شد، دست برد و آن را از گردنش در آورد و روی میز گذاشت و از اتاق خارج شد.
طبقه‌ی بالا خبری از مهمان‌ها نبود آرام طول راه رو را تا ابتدای پله‌ها طی کرد صدای همهمه‌ای از پایین به گوش می‌رسید؛ دستان یخ زده‌اش را روی نرده‌ی پله‌ها گذاشت و آرام پله ها را یکی پس از دیگری پایین می‌رفت، امشب شب سختی بود باید همه‌ی ماجرا را برای مارسل تعریف می‌کرد؛ به انتهای پله‌ها رسید نور مشعل‌ها لحظه‌ای چشمش را زد از شلوغیه سالن کمی تعجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #69
خواست از کنار مارسل رد شود به او نگاه کرد که حواسش پرت بود دلش برای برادر کوچکش تنگ شده بود از حواس پرتیه او استفاده کرد و آستین لباسش را پایین کشید که حواسش جمع شد و کمی کمرش را خم کرد تا با او هم قد شود روی پاشنه‌ی پایش بلند شد و گونه‌اش را سریع بوسید، مارسل با تعجب دستش را روی گونه‌اش گذاشت و نزاره‌گر حرکت او بود چشمکی به او زد که باعث شد اخم کند و یقه‌ی کتش را کمی پایین بکشد مثلاً داشت لباسش را مرتب میکرد انگار به غرور مردانه‌اش برخورده بود که میان جمع خواهرش او را ببوسد اهمیتی نداد و به سمت گروهی از دخترها که کنار هم جمع شده بودند حرکت کرد،
-به به دوشیزه ی کم پیدا.
به دختر کنت مونت کریس نگاه کرد به شدت از این دختر پر ادعا و مغرور بدش می آمد لبخندی ظاهری زد و گفت:
-همینطوره سرم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #70
ماریا بر خلاف سلطنتی بودنش رفتارش کاملا با او عادی بود در حال نزدیک شدن به مادرش بود که کسی دستش را کشید و او را نزدیک خودش برد،
ملورین: آخ، چته وحشی؟!
رزیتا: بیا اینجا تا بگم وحشی کیه؟
-کیه نداره خوب تویی!
-کوفت، بگو ببینم تو بانو ماریا رو از کجا می‌شناسی؟
-حرفا می‌زنی ها ناسلامتی دختر عموی کیلیانه!
رزیتا با حالت خاصی موهایش را که باز گذاشته بود را پشت گوشش فرستاد و گفت:
-عه، جدی!
به رفتار عجیب رزیتا چشم دوخت، نکنه عاشق کیلیان شده؟ برا اینکه مطمئن شود گفت:
-آره، بزار ببینم کجاست بریم یه سلامی بکنیم.
زیر چشمی به او نگاه کرد که رزیتا سریع دستش را گرفت و گفت:
-نه نه مزاحم ایشون می‌شیم.
نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد، دستش را روی شکمش گذاشت و از خنده ریسه میرفت که رزیتا با تعجب به او نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا