متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تکه‌ای از ماه | سورینا هوشیار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Aniros
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 441
  • بازدیدها 19,014
  • کاربران تگ شده هیچ

نظرتون راجع به رمانم چیه؟

  • عالییی

  • متوسط

  • بد


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #81
آیهان: می‌خوام فراموش کنین که من پادشاهم و مثل قبل رفتار کنین.
ماریا: ولی... .
آیهان: اگه این طوره این یه دستوره!
همه به هم نگاه کردند و سری تکان دادند. اینکه آیهان که بود برای همه‌شان غیره منتظره بود. هیچکدامشان حرفی نمی‌زد و هر از گاهی زیر چشمی به آیهان نگاه کوتاهی می‌کردند. معلوم بود آیهان از معرفی خود پشیمان است؛ زیرا مدام به بیرون از پنجره نگاه می‌کرد. مشخص بود که احساس راحتی نمی‌کند و از آنجا بودن خوشحال نیست. برای اینکه جو را عوض کند گفت:
- چرا از خودتون پذیرایی نمی‌کنین...؟
آنها را به سمت میزی که از نوشیدنی و انواع خوراکی‌ها پر بود برد و گفت:
- بفرمایین.
ماریا به دلیل اینکه دختر عموی شاهزاده بود و عضوی از بانوهای سلطنتی بود، مجبور شد که به پیش ملکه برود. بچه‌ها که متوجه کار او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #82
که ملکه از او پرسید:
- انگار مارسل تو رو از تنهایی در آورده.
تک خنده‌ای کرد و گفت:
- همینطوره.
باز رزیتا از پشت ملکه در حال خودکشی کردن بود. کمی اخم کرد و سرش را باز تکان داد که رزیتا به پایین دامنش اشاره کرد. یک تای ابرویش را بالا انداخت و با گیجی به دامنش نگاه کرد ولی چیز عجیبی نمی‌دید. به دامن ملکه هم نگاه کرد ولی باز چیزی نفهمید که با صدای ملکه به خودش آمد و سریع سرش را بالا آورد و چشم غره‌ای به رزیتا رفت و به ملکه نگاه کرد. ملکه در حالی که مثل همیشه سرش را کمی خم می‌کرد گفت:
- از دیدنت خوشحال شدم. ملورین.
- دیدن شما باعث افتخار منه.
تعظیم کوتاهی کرد و ملکه با لبخند سرش را تکان داد و از او دور شد به دور شدن او نگاه کرد و آرام برگشت. هنوز کامل برنگشته بود که محکم به یکی برخورد کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #83
با عصبانیت و صدای کنترل شده گفت:
- تو اصلاً می‌دونی اون کیه که دعوتش کردی؟!
شاید میانه‌اش با جکسون کمی بهم ریخته بود؛ ولی نمی‌گذاشت کسی راجع به او چیزی بگوید.
- آره میدونم کیه. که چی؟
-که با اینکه می‌دونی خودش و خانوادش کیه باز دعوتش کردی.
جا خورد. خانواده‌اش؟!
- خانوادش!
او هیچ وقت خانواده‌ی جکسون را ندیده بود و حتی چیزی راجع به آنها نشنیده بود. آیهان پوزخندی زد و گفت:
- حتی نمیدونی از کجا اومده. درسته؟
به او زل زد. حرفی نداشت. اولین بار بود که کسی راجع به جکسون و خانواده‌اش از او سوال می‌کرد و او هیچ جوابی برای هیچ کدام از حرف‌های آیهان نداشت.
- خوب چه اهمیتی داره وقتی قلب مهربون و خوبی داره!
باز حرفش باعث پوزخند آیهان شد و گفت:
- قلب مهربون هر کسی نیمه‌ی تاریکی داره که از دید کسی مثل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #84
- اهمیتی نمی‌دم.
خواست چیزی بگوید که صدای جکسون را از دور شنید:
- ملورین!
به او نگاه کرد و لبخندی زد. در سالن، دیگر مهمانی نمانده بود و خدمه‌ها در حال رفت و آمد بودند.
- من باید برم!
- ولی... .
- از کجا باید برم؟!
- این طو... .
- بعد همو می‌بینیم.
- چطور؟
- بیا به جنگل. من صدای پاتو می‌فهمم و میام.
چشمانش گرد شد؛ که آیهان با گیجی گفت:
- چیه؟
- قرار ملاقات می‌ذاری؟!
آیهان با تعجب نگاهش کرد و در آخر خنده‌ایی کرد و میان خنده‌اش گفت:
- راه خروجی از کدوم وره؟
خدمه‌ایی را صدا کرد تا راه خروجی را به آیهان نشان دهد. با دور شدن او به پیش جکسون رفت و کمی با او صحبت کرد؛ ولی حتی نمی‌توانست به او چیزی بگوید. حرف‌های آیهان خیلی فکر او را درگیر کرده بود. کمی بعد جکسون هم رفت. به اطراف نگاه کرد و به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #85
- باید بریم.
- الان؟!
- اوهوم.
- کجا؟
- بریم میفهمی.
- خیلی خوب باشه، میرم لباسامو عوض کنم.
- صبر کن باهم بریم.
به او رسید باهم از در سالن گذشتند و به سمت پله ها رفتند خم شد و کفش هایش را در آورد نمیتوانست با آنها از پله ها بالا برود قطعا پاهایش میشکست از درد،
مارسل: بدش به من!
- چیو؟
- کفشاتو!
کفش هایش را به مارسل داد و دامنش گرفت تا زیر پایش نرود،
مارسل: امشب خیلی زیبا شدی.
لبخندی زد و با ذوق گفت:
- جدی میگی؟
- راستش نه، فقط میخواستم دلت شاد شه!
پس کله ایی محکم حواله اش کرد که باعث شد از شدت محکم بودن مارسل کمی به جلو خم شود، آرام دستش را روی سرش گذاشت و در حالی که مالش میداد گفت:
مارسل: چته، مظلوم گیر آوردی؟
- نه، معلوم نیست با کدوم اجنه ایی طرفم.
- اجنه ی اعظم.
بعد با افتخار ایستاد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #86
تک خنده ایی کرد و دستش را میان موهایش برد و گفت:
- کاملا.
دیگر به او اصرار نکرد وقتی زمانش برسد خود مارسل همه چیز را برایش تعریف میکرد، مارسل به اتاقش رفت و او هم راه اتاقش را در پیش گرفت، در را باز کرد و وارد شد و کمی روی تخت نشست و در آینه به خودش نگاه کرد خسته تر از آن بود که بخواهد چیزی را برای کسی توضیح دهد ولی چاره ایی نداشت باید این موضوع را به مارسل میگفت چون او تنها کسی بود که بهش اطمینان داشت؛ بلند شد و لباسش را مثل همیشه با یک لباسی که مخصوص تمرین هایش بود عوض کرد و به بیرون رفت که مارسل را در انتهای راهرو دید که به سمت اتاقش می آید و موهایش را درست میکند،
وقتی مارسل را در حال مرتب کردن موهایش میدید دلش برایش قنج میزد آرام به طرفش رفت و گفت:
- بریم؟
- بریم.
بدون هیچ سرو صدایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #87
ظاهرا برای حرف زدنش تردید داشت چون مدام با انگشتانش ور میرفت تای ابرویش را بالا انداخت و صاف نشست و گفت:
- راحت باش، چیزی شده؟
مارسل به چشمان پر اطمینانش خیره شد و تردید را کنار گذاشت و گفت:
- تو تا به حال ماه رو دیدی؟!
از سوالش کمی جا خورد، که سریع مارسل گفت:
- ببخشید نمیخواستم ناراحتت کنم اصلا ولش کن!
- چرا باید ناراحت بشم؟!
- آخه...
کمی اخم کرد، چرا میان حرف هایش مکث میکرد،
ملورین: چی شده باز؟
- خوب میدونی چیه؟
- بگو تا بدونم!
کلافه دستی میان موهایش کشید و گفت:
- مادر گفته که در این باره با تو صحبت نکنم.
چشمانش از حدقه زد بیرون،
ملورین: چرا؟!
- فکر کردم تو میدونی.
- نه، نمیدونم چرا مادر باید این رو بخواد؟
شانه اش را بالا انداخت،
مارسل: منم تعجب کردم.
- فقط مادر این رو خواست؟
- پدر هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #88
( - بهتره برگردی اینجا امن نیست!
چشمان آبی و مشکی اش در آن ظلمات برق میزد، صدای انفجار مهیبی او را ترساند و یک قدم به عقب برداشت و با چشمانی پر از اشت به فرد رو به رویش زل زد که برگشته بود و به مکانی که آتش گرفته بود نگاه میکرد، آرام رویش را به طرف او کرد و بعد جلویش زانو زد دستش را گرفت و گفت:
- منو فراموش نکن!
سرش را تند تند تکان داد،
- قول بده هر اتفاقی هم که بیافته منو فراموش نکنی.
سرش را تکان داد و گفت:
- قول میدم!
آسمان با پرتاب چیزی روشن شد و برق زد، شعله های آتش که به آسمان کشیده میشد مانند آینه ای قابل روییت بود اشک هایش روان شد، صدای فریاد هایی از دور دست ها میشنید تمام بدنش به رئشه افتاده بود،
- برگرد همین الان!
با صدای بلند او به خودش آمد و با تمام توانش پا به فرار گذاشت؛ یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #89
- چی شد چه اتفاقی افتاد، خوبی؟
با دستش عرق پیشانی اش را پاک کرد و سرش را گرفت و گفت:
- آره، آره خو...
یکدفعه با صدای بلند گفت:
- مارسل مارسل!
مارسل با وحشت گفت:
- چیه؟
با هیجان گفت:
- یادم اومد، یادم اومد!
بعد بلند قهقه ایی زد، میخندید و میان خنده اش میگفت:
- یادم اومد، بالاخره یادم اومد!
مارسل دو طرف بازویش را گرفت و تکانی محکم بهش داد که سریع ساکت شد و به مارسل خیره شد،
مارسل: چیو یادت اومد؟
لبخندی به پهنای صورتش زد و با هیجان گفت:
- اون، اونو یادم اومد باورم نمیشه!
اشک در چشمانش جمع شد، مارسل با گیجی گفت:
- کیو میگی؟!
- همون، من موقع جنگ بیرون بودم بهم گفت برگردم خونه.
- کی اسمش چیه، درست بگو منم بفهمم!
یکدفعه همه ی هیجانش خالی شد و با سکوت به او خیره شد، به چشمان مارسل خیره شد و زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

Aniros

کاربر انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
478
پسندها
7,199
امتیازها
21,583
مدال‌ها
13
  • نویسنده موضوع
  • #90
مارسل متعجب گفت:
- چی، چرا؟
شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم، دستم بهش خورد خیلی دردم گرفت انگار بهم صاعقه زده باشن یه چیزی از همه ی بدنم رد شد که وقتی به دستم نگاه کردم اینجوری شده بود.
- چرا چیزی بهم نگفتی؟
- فکر نمی کردم مهم باشه سریع از بین رفت.
- باید به پزشک نشون بدیم.
مارسل با اخم به کف دستش نگاه میکرد، پوزخندی زد و گفت:
- آره، مثل بازوم چقدر زود خوب شد!
مارسل سرش را بالا آورد و با یک ابروی تا خورده نگاهش کرد و گفت:
- بهش فکر میکنم نگران نباش، آیهان چیزی نگفت؟
- چطور؟
- آخه نمیذاره کسی به زنجیرش دست بزنه.
کمی فکر کرد و گفت:
- آره گفت.
- خب؟
- اول گفت که اتفاقی برام نیافتاده، بعد تعجب کرد که چیزیم نشده.
- چرا؟
- نمیدونم، خودمم تعجب کردم.
- خب؟
- که گفت دیگه بهش دست نزدم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Aniros

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا