- ارسالیها
- 478
- پسندها
- 7,199
- امتیازها
- 21,583
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #101
کمان ابرویش بالا پرید. درست بود او هیچ وقت راجع به این چیزها فکر نکرده بود.
- درسته ولی من چیزی در این باره تو کتاب ندیدم!
- پس کتابش باید باشه دیگه چیزی که راجع به اونا باشه.
- نمیدونم!
مارسل چشمانش را ریز کرد و نگاهش کرد که یک آن چشمانش گرد شد.
مارسل: ملورین!
نگرانی در صدایش موج میزد.
- بله.
- لباست.
- خب؟
- داره میدرخشه.
سریع سرش را پایین انداخت و لباسش را نگاه کرد؛ نوری آبی از لباسش منعکس میشد. تعجب نکرد. دست برد و گردنبندش را که قبل از آمدنشان انداخته بود را در آورد. سنگ از خود نوری ساطع میکرد. با اخم رویش زوم کرد و گفت:
- گاهی اوقات اینجوری میشه. بهتره بهش اهمیت ندیم!
کتاب را بست و سر جایش قرار داد.
- یعنی چی اینجوری میشه، منظورت اینه که سحر آمیزه؟
- چی؟ نه این چه حرفیه!
- خب...
- درسته ولی من چیزی در این باره تو کتاب ندیدم!
- پس کتابش باید باشه دیگه چیزی که راجع به اونا باشه.
- نمیدونم!
مارسل چشمانش را ریز کرد و نگاهش کرد که یک آن چشمانش گرد شد.
مارسل: ملورین!
نگرانی در صدایش موج میزد.
- بله.
- لباست.
- خب؟
- داره میدرخشه.
سریع سرش را پایین انداخت و لباسش را نگاه کرد؛ نوری آبی از لباسش منعکس میشد. تعجب نکرد. دست برد و گردنبندش را که قبل از آمدنشان انداخته بود را در آورد. سنگ از خود نوری ساطع میکرد. با اخم رویش زوم کرد و گفت:
- گاهی اوقات اینجوری میشه. بهتره بهش اهمیت ندیم!
کتاب را بست و سر جایش قرار داد.
- یعنی چی اینجوری میشه، منظورت اینه که سحر آمیزه؟
- چی؟ نه این چه حرفیه!
- خب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش