• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مخاطب | دلناز نیازی(ترانه) کاربر انجمن یک رمان

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
همان‌طور چهارزانو بر روی تخت نشسته بود. با ترشرویی رو به زنی که سینی به دَست واردِ اتاق شده بود، گفت:
- مگه بهت نگفتم چیزی نمی‌خورم؟
سینیِ استیل مانند غذا را که حاوی بود از فسنجان و برنج، سبزی‌خوردن و ماست و یک پارچ آب، بر روی پاتختی گذاشت:.
- آقا گفتن، براتون ناهار بیاریم.
هر دو پاهایش را صاف کرد و به صورت ضرب از روی تخت بلند شد.
- آقا غلط کرد!

و سینی نسبتاً بزرگ فسنجان را از روی پاتختی کوچک تخت برداشت و با تند‌خویی در وسط اتاق پرتابش کرد. هر کدام از آوند‌ها با مهابت بر وسط اتاق افتادند و شکستند و پیاله ماست، روی قالیچه کوچکِ اتاق پخش شد. طولی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
با دیدن ساکِ مشکی رنگی که در ژرفنای کُمُد بود، تبسم شادی بر روی لبش نشست. برش داشت و اندک خاکی که رویش جا خشک کرده بود را تکاند. چند عدد تن‌پوش داخلش گذاشت و زیپش را بست. آه کوچکی از اعماق دل کشید. افسوس که امروز می‌بایست از این اتاق دل بکند. با این‌که تنها دو روز از آمدنش به آن‌جا می‌گذشت، به آن چهاردیواری منحوس عادت کرده بود.
اتاقی با دکوراسیون مشکی طلایی، با پنجره بزرگ سراسری که با پرده‌های طلایی ساده پوشانده شده بود. میز آرایشی که انواع و اقسام لوازم آرایش مارک بر رویش چیده شده بود. تختِ دو نفره‌ای که پتوی نرمِ مشکی رنگی با نوشته‌های طلایی رویش انداخته شده بود. کُمُدِ مشکی رنگِ بزرگی هم مقابل تخت بود که دنیایی از مانتو، لباس، شال، کیف، کفش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
با صدای پیرمردی که بلندبلند سخن می‌گفت، کلاه کاپشن را از روی رخساره‌اش برداشت و سیخ سر جایش نشست. متعجب به چهره پیرمردی که اخم‌آلود به او زُل زده بود نگاه کرد.
دلارا: با منید؟
پیرمرد که لباسِ سبزِ پُررنگ و سبز چمنی‌ای را بر تن داشت، با شلنگِ سبزِ پُررنگی که دَستش بود گُل‌های درون پارک را آبیاری کرد. بیش از قبل آژنگی کرد و رو به او گفت:
- دختر جون، این جوون‌های بی‌سَر و پایی که به خاطرشون از مادر و پدری که یه عُمر زحمتِ بزرگ کردنتون و کشیدن می‌گذرید به دَرد نمی‌خورن. برگرد خونه... .
عجب! او کِی دختر فراری شده بود که خود بی‌خبر بود؟!
از روی صندلیِ پارک بلند شد و ساک سیَه رنگ را به دَست گرفت و رو به پیرمردِ دژ‌خویی که گویی امروز بَدخُلقی‌اش امروز نسیبِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
گویی همتا نمی‌دانست چه اتفاقاتی رخ داده است. بهتر است بگوییم زمانی‌که قرار بود به سالُن برای عقد بروند، پدر همتا سکته می‌کند و او واداشته به رفتن می‌شود و به آن عقد دروغین دوست صمیمی‌اش نمی‌رسد.
بی‌اعتنا شانه‌ای بالا انداخت و بر روی مُبل نشست. از روی ظرفی هم‌چون گودالی عمق‌دار که بر روی میز قرار داشت و حایز* انواعی از میوه‌های زمستانی بود، سیبِ سرخی را برداشت:
- به تفاهم نرسیدیم!
همتا، متحیر ساک را بر روی یکی از مُبل‌های بنفشه‌گونی که کوسن‌هایی با طرح گُل بنفشه بر رویش خود‌نمایی می‌کرد، رها کرد و گفت:
- چی؟! چرا؟!
به یقین بسیار دشوار است که بخواهی تکّبر خود را پایمال کُنی و به طرفِ مقابلت بگویی: مرا نخواست
فرقی ندارد که فرد مقابلت، بیگانه باشد یا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
چندین بار پُشت سَر هم پلک‌هایش را باز و بَسته کرد و در نهایت گفت:
- چی؟!
استارت زد و ماشین روشن شد.
همتا: اِ...دِلی تو که خنگ نبودی! بابا چند روزی میشه، تو فیس‌بوک با یه پسرِ آشنا شدم. وای...دِل دِل نمی‌دونی چه جیگرِ!
نفس عمیقی از ژرفای جانش کشید. شاید اگر فضای مجازی و تلفُنی وجود نداشت، آرمین شماره او را از پروا نمی‌گرفت و از همان پُشت تلفُن دل دخترک ستم‌دیده قصّه را به لزره در نمی‌آورد. همان‌طور که عینک آفتابی قهوه ای رنگ را از درون کیف دَستی کوچکش در می‌آورد، گفت:
- پس حسابی تو نَخِشی!
همتا لب‌هایش را همانند شکوفه کرد و به رو به رویش چشم دوخت تا مبادا حواسش گرم صحبت شود و حادثه‌ای پیش بیاید. در همان حال گفت:
- اوف...چجورم!
پس از سپری دقایقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
درست ده روزِ که دلارا مدهوش است.
دکترها می‌گویند در کُمایِ مطلق سیر نمی‌کند؛ ولیکن سطحِ هوشیاریَش اندکی پایین است و همین موضوع راه‌بندی‌ست برای هوشیاری مطلق!

لباس‌های بخشِ مراقبت‌های ویژه را بر تن کرد و به سَمتِ اتاقی که دلارا درونش بود حرکت کرد... .
خاموشی اتاق را صدای دستگاه‌ها و بارش قطرات باران پُر کرده بود! به خوبی یاد دارد که دلارا باران را خیلی دوست داشت... .
"فلش بک"
با لبخند نگاهش می‌کرد. مثلِ کودکان که از دیدنِ باران ذوق‌زده می‌شوند، دَست‌هایش را از هم باز کرده و رو به آسمان گرفته بود و می‌چرخید.
قطره‌های ریز و دُرشت باران دانه دانه از آسمان پایین می‌آمدند و کَفِ دَستانش می‌ریختند.
سَرِ جایش ایستاد و رو به او با همان شکر‌خند دل‌چسب همیشه‌گیَش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
او میان انبوهی از دَستگاه ناپیدا شده بود. سرمی به دَستش متصل بود و لوله شفافی درون دهانش، خودنمایی می‌کرد و لباس‌های بیمارستانیِ نیل‌گونی بر تن داشت. گویا معشوق ناگریز قصّه، دلش حرف زدن نمی‌خواست. دوست‌داشت مدّت‌ها بنشیند و به او زُل بزند.
صدای قطرات سُرم خَموشی اتاق را می‌شکست. کاش می‌شد زمان را به عقب برگرداند. خواه می‌شد باری دیگر با نگاهی مملو از عشق به او نگاه کند، نه با نگاهی که نفرت در بند بندش حلقه می‌زند... .
بهتره است بگوید اصلاً کاش هرچه زودتر چشمانش باز کند.
با صدای پرستار، نگاه مملو غمش را از دلارا گرفت و به پرستاری که در چهارچوبِ درب ایستاده و منتظر بود تا اتاق را ترک کند سوق داد... .
سَری تکان داد و گام‌هایش را به طرف درب ورودی اتاق تُند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
هنوز کلام همتا به اتمام نرسیده بود که‌ درب اتاق با شدّت باز شد و قامتِ آرمین و آراد در چهارچوبِ دَر نقش بست. با دیدن‌شان به وضوح ابروانش در هم رفت. گویی دلارا می‌اندیشید که دگر از دَست او آسوده شده است. نگاه اخم‌آلودی به هر دوی آن‌ها انداخت. صحیح است که آراد، بدی‌ای در حقّ او نکرده بود، ولیک به دلیل آن‌که رفیق او بود از آن هم بَدَش می‌آمد.
دَسته گُلی را که به همراه خود آورده بود را بر روی میزِ پلاستیکیِ مُستحکمی که بر تخت دلارا چسبانده شده بود گذاشت.
دَست‌هایش را در جیبش‌هایش فرو و به او نگاه کرد.
- خوبی؟
ریشخند کوچکی در لب‌هایش نقش بَست، نگرشی به او کرد و سپس به آرامی سَرش را تکانی داد و رویش را برگرداند.
- اگه تو نباشی آره... .
اندکی برآشفته* شده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
با چشم اشاره‌ای به همتا کرد تا بیاید تخت را برایش بالا بکشد؛ ولیکن او از همتا به دلارا نزدیک‌تر بود و دَست به کار شد. اعتنایی به کارش نکرد و آسوده به بالشتی که پُشتش بود، تکیه داد.
پوزخند کوچکی گوشه لبش جاخشک کرد و
خطاب به همتا گفت:
- آره. نگرانی از سَر و روش می‌باره!
نگرش کوتَهی به آرمین کرد و در همان حال گفت:
- آخه می‌دونی چیه جناب دادفر؟ نگرانی و مرد بودنی ازت ندیدم که به خوام باور کنم. اگر تو بچگی به جای این‌که بگَن مرد که گریه نمی‌کنه، می‌گفتن: مرد که نامردی نمی‌کنه، اوضاعِ بهتری داشتیم.
گام‌هایش را به سویش تند کرد، ولیک در وسط راه توقف کرد و به سَمت پنجره کوچکی که روشنایی خورشید از آن به داخل اتاق می‌آمد، حرکت کرد. آخر هم نتوانست حرفی که مدّت‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
دکمه‌های پالتوی خردلی رنگی که همتا برایش آورده بود را شروع به بستن کرد. شال ساده کرم رنگی را بر روی سرش انداخت و روی تخت منتظر همتا نشست.
قرار بر این مبنا بود که همتا به دنبالش بیاید ولی او چه می‌داند که می‌بایست منتظر کسی هم‌چون آرمین باشد؟
از آن روز به بعد، دگر او را ندید. هر آن‌چه که از این موضوع احساس ناراحتی نمی‌کرد. چرا که او معتقد بود که خیلی وقت است که علاقه‌ای که به آرمین داشته بود را از بین بُرده بود.
( ای فراموشی کُجایی که به دادم برسی؟ )
" فلش بَک "
پاهایش در شکمش جمع کرد و هم‌چون مادری آن‌ها را در آغوش کشید.
دست‌هایش به لرزش افتاده بودند و اشک‌های شور مزه‌اش گونه‌هایش را خیس می‌کردند.
چی‌شد که این‌گونه شد؟ آرمین که عاشقش بود! چرا گفت: نه؟! چرا روحش را به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا