- تاریخ ثبتنام
- 25/3/21
- ارسالیها
- 1,690
- پسندها
- 13,092
- امتیازها
- 35,373
- مدالها
- 17
سطح
20
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #131
هولزده پُشت سَرش میدَود و پا به پایش راه میافتد.
- دلارا جان، صبر کن!
دخترک، بیتوجه به او به راهش ادامه میدهد.
پسرکِ مغازهدار، بازوی آرمین را میکِشد و با همان لهجه شمالیاش اعتراضآمیز لب میزند:
- کجا آقا؟ بیا میزت رو حساب کن!
همانطور که تمام بدنش نبض عصبی گرفته و چهرهاش سرخ شده بود، دَستهای تراول را در دَستش میگذارد.
- من باید برم آقا بقیهش مالِ خودت!
پسرک خوشحال پول را در دَست میگیرد و با آخرین توان میدَود.
بر میگردد ولی دیگر او را نمیبیند، دلارا رفته است بدون کیفِ پول و تلفُنش! آن هم در شهری غریب!
مردمک چشمهایش گشاد میشود و ضربان قلبش روی هزار میرود!
اشک از گوشه چشم دخترک روان میشود، دَستهایش را بَند بازویش میکند و خود را سخت در آغوش میگیرد،...
- دلارا جان، صبر کن!
دخترک، بیتوجه به او به راهش ادامه میدهد.
پسرکِ مغازهدار، بازوی آرمین را میکِشد و با همان لهجه شمالیاش اعتراضآمیز لب میزند:
- کجا آقا؟ بیا میزت رو حساب کن!
همانطور که تمام بدنش نبض عصبی گرفته و چهرهاش سرخ شده بود، دَستهای تراول را در دَستش میگذارد.
- من باید برم آقا بقیهش مالِ خودت!
پسرک خوشحال پول را در دَست میگیرد و با آخرین توان میدَود.
بر میگردد ولی دیگر او را نمیبیند، دلارا رفته است بدون کیفِ پول و تلفُنش! آن هم در شهری غریب!
مردمک چشمهایش گشاد میشود و ضربان قلبش روی هزار میرود!
اشک از گوشه چشم دخترک روان میشود، دَستهایش را بَند بازویش میکند و خود را سخت در آغوش میگیرد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.