• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

برگزیده رمان مخاطب | دلناز نیازی(ترانه) کاربر انجمن یک رمان

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #131
هول‌زده پُشت سَرش می‌دَود و پا به پایش راه می‌افتد.
- دلارا جان، صبر کن!
دخترک، بی‌توجه به او به راهش ادامه می‌دهد.
پسرکِ مغازه‌دار، بازوی آرمین را می‌کِشد و با همان لهجه شمالی‌اش اعتراض‌آمیز لب می‌زند:
- کجا آقا؟ بیا میزت رو حساب کن!
همان‌طور که تمام بدنش نبض عصبی گرفته و چهره‌اش سرخ شده بود، دَسته‌ای تراول را در دَستش می‌گذارد.
- من باید برم آقا بقیه‌ش مالِ خودت!
پسرک خوش‌حال پول را در دَست می‌گیرد و با آخرین توان می‌دَود.
بر می‌گردد ولی دیگر او را نمی‌بیند، دلارا رفته است بدون کیفِ پول و تلفُنش! آن هم در شهری غریب!
مردمک چشم‌هایش گشاد می‌شود و ضربان قلبش روی هزار می‌رود!
اشک از گوشه چشم دخترک روان می‌شود، دَست‌هایش را بَند بازویش می‌کند و خود را سخت در آغوش می‌گیرد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #132
لبخندی می‌زند و بیشتر در آغوش او فرو می‌رود.
چرخ گردون عجب بی‌رحمانه می‌گذرد! چند سالِ پیش در چه حالی بود و الان چه؟
"حال"
با صدای آرام موزیک بی‌کلام و همچنین صدای آهسته و مردانه سیاوش نگاه از جاده باران‌زده می‌گیرد و نگاهش می‌کند.
- تو شبیه مخاطبِ خاص منی!
خیسی پلک‌هایش را احساس می‌کند، حدس می‌زند سیاوش هنور چهره نم‌زده از اشکش را ندیده است، دَستی با زیر پلک‌هایش می‌کِشد و سرفه آرامی می‌کند.
- مخاطبِ خاصت کیه؟
سیاوش، عمیق نگاهش می‌کند و نفسی می‌گیرد و نگاهش را به جاوه می‌اندازد.
- کسی که حتی توی رویاهام هم مالِ من بود!
لبخندِ کوچکی می‌زند.
- آرام؟
مرموزانه سَرش را بالا می‌اندازد و بدون آن‌که نگاه از رو به رویش بگیرد و پچ‌پچ‌وار به دروغ می‌گوید:
- تو شبیه آرام نیستی، اون موهاش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #133
اشک در چشم‌هایش جمع شده است، بغضی بی‌رحمانه در گلویش جان گرفته است و از بدو تولد هم شانس با او یار نبود، تا همین الان که در سن بیست و چند سالگی پای گذاشته است! اول خانواده‌اش ویران شد و خودش و حال قلبِ وامانده‌اش!
به ماشینش می‌رسد و به راه می‌افتد.
***
به ویلا رسیده‌اند، دَستش رو دَستگیره در می‌نشیند تا پیاده شود که با حرفِ سیاوش توفق می‌کند.
- من برادرت نیستم دلارا جان!
متعجب و شک‌دار نگاهش می‌کند.
- چی؟
نفسی می‌گیرد و با اعتماد به نفس شروع می‌کند.
- تو توی زندگیت برادر نداشتی و قرار نیست به خاطر این موضوع همه مَرد‌های اطرافت رو به چشم یک برادر نگاه کنی! اگر چیزی رو توی زندگیت نداری نمی‌تونی چیز دیگه‌ای رو جایگزینش کنی! من فقط برات حکم یک دوست رو دارم و همه‌طور پُشتت هستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #134
ادامه می‌دهد.
- چیزی که شده! خبر‌دار شدم یکی به اسم مالک این دختر رو می‌خواد، یارو آدم دُرست و حسابی هم نیست، آرمین هم برای اون کار می‌کنه ولی معلوم نیست چی‌کار!
به تاج تخت تکیه می‌دهد.
- مالک کیه؟ مشخصات بگو!
قهقه تمسخرآمیزش از پُشت تلفُن به گوشش می‌رسد.
- سن بالا‌ست ولی چه کنیم که دَست و دلش لرزیده! البته دلش اتوبانیه برای خودش! توی عمارتش سوگلی تا دلت بخواد هست، این یکی رو چرا می‌خواد نمی‌دونم!
همان‌طور که چشم‌ همیشه از بی‌خوابی روی هم می‌افتد، لب می‌زند:
- ته و توی قضیه رو برام در بیار!
و بعد بدون آن‌که فرصت حرفی به پسر بدهد تلفن را قطع می‌کند.
***
در آغوش پروا فرو می‌رود، با این دیر کردنش اشک دخترک بی‌چاره را در‌آورده بود!
پروا، از آن دسته آدم‌هایی بود که یک لحظه دیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #135
در را می بندد و چلو می‌آید، بُغض در چشم‌های دلارا را احساس می‌کند، تَره‌ای از گیسوان دخترک از میان ابروانش تا قوس بینی‌اش فر خورده است، دَست می‌برد و فر‌فری‌های او را لمس می‌کند که در یک لحظه دلارا به سختی واکنش نشان می‌دهد و خود را عقب می‌کِشد.
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ می‌خوای مطمئن شی که حسم بهت چیه؟
بر دهانِ قلبش می‌کوبد و درحالی که خودش هم می‌دانست، دروغی بیشتر نیست، لب می‌زند:
- درست فهمیدی! من دیگه نمی‌تونم مثلِ قبل دوستت داشته باشم... .
گرفته و خَش‌دار لب می‌زند:
- ولی من بیشتر از قبل دوستت دارم!
چشم‌هایش را ریز می‌کند و در حالی که سعی می‌کند قوی باشد، در صورت او براق می‌شود.
-من گولِ حرف‌های صد من یک غاز تو رو نمی‌خورم آرمین، میشه دَست از سَرِ من و زندگیم برداری؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #136
گلویش از شدت هیجان، خُشک می‌شود، دهانش باز مانده است و شوکه به تصویر در دَستش خیره شده است.
- همتا و آراد؟
آن هم نه در یک قاب ساده، بلکه در پیراهن عروس و داماد!
نفسش به شمارش می‌افتد، دَستش‌هایش یَخ زده است، این‌جا چه خبر است؟
"فلش‌بک"
ساک قیرگون را بر بغل همتا پرتاب کرد و با لحنی که سعی در شادمانی آن داشت، گفت:
- خوب حال می‌کنی، تو این خونه درندشت! میگم شیطون نامزدی، بی افی، شوهر موهری که نداری؟!
همتا، تبسم دلنشینی کرد و با دَست او را دعوت به نشستن بر روی مُبل کرد.
- نه والا! تو این دوره زمونه که شوهر پیدا نمی‌شه! تو
چی؟ با آرمین اومدی دیگه؟
***
دَستش را به سَرش می‌گیرد و شوکه همان‌طور که خاطرات سِیر می‌کند، چشم‌هایش را می‌بندد.
***
استارت زد و ماشین روشن شد.
همتا: اِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #137
دَستی به محاسن سفید رنگش می‌کِشد و همان‌طور که کلاهِ سفید رنگش را روی تخت کوچک کنار حیاط می‌گذارد، دخترکش را صدا می‌زند:
- آرایِ بابا؟ کجایی دخترکم؟
دخترک، ریز می‌خندد و درحالی که سه عدد چای خوش‌رنگ برای خانواده سه نفره‌شان می‌ریزد، پاسخ می‌دهد:
- اومدم آقا‌جان!
گُل‌های محمدی را به آرامی روی حبه‌های قند می‌گذارد و بعد از سَر کردن چادُر گل‌دار و سفید‌رنگش از آشپز‌خانه خارج می‌شود.
- خوش‌اومدی حاج‌بابا، بفرما چایی تا مامان بیاد.
ولی او بی‌توجه به حرف‌های دلارا، پدرانه او را سخت در آغوش می‌گیرد و گُل‌سرِ قرمز رنگی وصلِ فرفری‌های دخترک می‌کند.
- دلم برات تنگ شده بود، آرامش بابا... .
اشکی از گوشه چشم مرد می‌چکد.
- دُنبالت هم گَشتم دخترم، نیست شده بودی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #138
و بعد با ذوق در حالی که قلمو‌هایش را تجسم می‌کند و روی بوم فرود می‌آورد، می‌گوید:
- یکی از حرفه‌هایی که بهشون علاقه دارم، نقاشی کردنِ!
و بعد در حالی که گذشته غوطه‌ور است، لب می‌زند:
- اون‌وقت‌ها عاشقِ کشیدن بودم، هر طرحی دَستم می‌اومد سریع می‌کِشنیدمش، بعد‌ها گفتم، چرا حرفه‌ای کار نکنم؟ با حاج‌بابام حرف زدم... .
متعجب میانِ سخنش می‌پرد:
- حاج بابات؟
لبخندی به یادِ چهره پدرش در خواب می‌زند.
- آقا جانم رو میگم، بابام!
بغض در پستوی گلویش جاخُشک و تمام تنش از یادِ آن روز‌ها منقبض می‌شود.
- گفت، برو دختر باید چند تا هنر بلد باشه... . نقاشی برو ولی آشپزی هم همین‌طور!
اشک چکید بر گونه‌اش را هول‌زده تطهیر می‌دهد.
- اولین طرحی که قشنگ کشیدم، آرمین بود، اوایلِ دوستی‌مون بود، کِشیدمش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #139
چشمان دریا‌گونش را ریز می‌کند و کُنجکاو او را می‌پندارد، چیزی نمی‌گوید تا مبادا شَک به دلِ دخترک راه دهد و با وقار سَری را تکان می‌دهد و سعی می‌کند دیگر اصرار نکند تا همه‌چیز همان‌طور که او می‌خواهد پیش برود.
چشم به پنجره باز دوخته است، باد پرده توری‌شکل را به پرواز در می‌آورد و دلبرانه هو‌هو‌کنان می‌رقصد و کمی لرز را به جانِ او تقدیم می‌کند، اهلِ سیگار نبوده و نیست...او مردِ روز‌های روز‌های نا‌آرامی‌ست، مردِ از دَست دادن و باختن!
دل‌مشغولی‌هایش امروزه بسیار است و شاید کمی بالا‌تر از بسیار!
ای‌کاش می شد، همه‌چیزرا پَس بزند، طوفان بی‌آید و هر‌چه غم و اندوه است را با خودش ببرد، او باشد و دلارا، یک خانه نُقلی و کوچک، بویِ غذایی که در خانه به راه است و گرمایی که با تک‌تک آجر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

DELNAZ_N (TARANEH)

مدیر آزمایشی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
25/3/21
ارسالی‌ها
1,690
پسندها
13,092
امتیازها
35,373
مدال‌ها
17
سطح
20
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #140
ناخودآگاه با دیدنش آن هم در آن وضع، اخمی میان ابروانش جا‌خُشک می‌کند و کُنجکاو لب می‌زند:
- جایی میری؟
پوزخندی صدا‌دار می‌زند و در حالی که به گام‌هایش شدت می‌دهد، می‌گوید:
- سؤالی که جوابش رو می‌دونی پُرسیدن داره؟
پلک‌هایش را مُخکم بر هم‌فِشارد و عاصی می‌گوید:
- جایی که تنها اون هم توی شهرِ غریب میری، پرسیدن داره!
با طمأنینه به سمتش بر‌می‌گردد و آرام ولی حرص‌آلود می‌خندد و در همان حال تُند پاسخ می‌دهد:
- نکنه فکر کردی توی همه این سال‌ها چِفتِ خودت نشسته بودم که الان دَم از شهرِ غریب می‌زنی؟
و بی‌آن‌که مهلت حرفی به او بدهد، با توپ پُر ادامه می‌دهد:
- کاش می‌فهمیدی واقعاً بهت رفت و آمد‌های من ربطی نداره...مگه دیروز نگفتی احساس می‌کنی ازت نفرت دارم؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

عقب
بالا