متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان فراز مرگ | عسل نجف قلی زاده کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Asal_Ngz
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 84
  • بازدیدها 4,089
  • کاربران تگ شده هیچ

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #61
با ضربه‌ای به کمرم ازم فاصله گرفت و گفت:
- میخوام یجوری ازش خواستگاری کنم که همیشه تو یادش بمونه.
با فکری که به سرم زد لبخند شیطانی زدم:
- بسپارش به منو اصلان.
خنده‌های شیطانی من به معنی نقشه‌های خفنیه که تو ذهنم دارم و آرمان هم اینو خوب می‌دونست که با خیال راحت لبخندی زد و مشغول قهوه‌اش شد. یهو با چیزی که یادم اومد دادی زدم که آرمان از ترس دستش تکونی خورد وقهوه رو لباسش خالی شد اونم از داغیش دادی زد و بلند شد! تو جاش بپر بپر کرد که منو اصلان از خنده منفجر شدیم. نگاه غضبناکی بهمون انداخت و گفت:
- زهرمار به چه روزی انداختین منو!
بعد نگاهشو مستقیم به من دوخت و گفت:
- چرا یهو داد می‌زنی خب؟!
همونطور که سعی می‌کردم خنده‌مو بخورم گفتم:
- خب یه چیزی یادم اومد... .
آرمان و اصلان کنجکاو نگاهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #62
همونطور که سرم تو برگه‌ها بود گفتم:
- نه جونم کار زیاد دارم بعداً یه چیزی می‌خورم.
باشه‌ای گفت و از اتاق خارج شد. همینطور کارامو انجام دادم تا بالاخره ساعت پنج شد. کیفم رو برداشتم، به سمت اتاق اصلان رفتم که همون لحظه اصلان هم از اتاق خارج شد لبخندی به روم زد و گفت:
- کارِت تموم شد؟
متقابلاً لبخندی زدم و گفتم:
- آره خداروشکر تموم شد.
- پس بریم.
دستشو پشتم گذاشت و منو به سمت آسانسور هدایت کرد. باهم سوار ماشین شدیم که گفت:
- خب بانو کجاها باید بریم؟!
متفکرانه دستمو زیر چونم قرار دادم و گفتم:
- اول می‌ریم یه کافه رزرو می‌کنیم بعد هم می‌ریم کیکو سفارش می‌دیم تا فردا آماده شه و در نهایت خوراکی و وسایل تزئینات می‌خریم.
- خیلی‌ام عالی.
تا ساعت ده کارامونو انجام دادیم که اصلان گفت:
- خب بانو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #63
سرمو به سمتش چرخوندم و سوالی نگاهش کردم که گفت:
- امشب حواسم بهت بود... متوجه شدم که یهو تو رستوران حالت گرفته شد و رفتی تو فکر! مشکلی پیش اومد؟ کسی‌رو دیدی؟!
اگه به اصلان می‌گفتم قطعاً می‌تونست کمکم کنه بالاخره اون یه مرد بود و دلیل رفتارای همجنس خودشو بهتر می‌تونست درک کنه اما مغزم این کارو اشتباه می‌دونست! طبق معمول با حرف مغزم پیش رفتم و آروم سری به معنای مخالفت تکون دادم و گفتم:
- نه مشکلی پیش نیومده.
کلافه نگاهی بهم کرد منم واسه اطمینان بیشتر، لبخندی به روش زدم و گفتم:
- خوبم فقط یکم خسته شدم امروز... چیزی نیست.
مردد سری تکون داد. با خداحافظی از ماشین پیاده شدم و با جسم و روحی خسته به سمت خونه حرکت کردم.
***
ساعت چهار بود و من باید زود حاضر می‌شدم تا با اصلان به سمت کافه برم. واسه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #64
سری تکون دادم و با فرشته تماس گرفتم. سه بوق نخورده جواب داد:
- به سلام عشق من. چه عجب یادی از ما کردی!
خنده‌ای کردم و گفتم:
- کوفت... چطوری نفسم؟
خنده‌ای کرد و گفت:
- نه به اون کوفت گفتنت نه به این نفس گفتنت.
خندیدم که اصلان اشاره کرد حرف اصلیو بگم. منم تند گفتم:
- فرشته امروز تولد عسله، خواهشاً جلوش ضایع بازی درنیار و ساعت شش به همراه دوستاتون بیا کافه (...).
- جونم تولد باشه عشقم بچه‌هارو بسپار به من.
- دمت گرم بابای جانم.
- بای.
نگاهی به اصلان انداختم که منتظر جوابم بود و گفتم:
- اوکیه. میعاد چیشد؟!
یهو چهره‌اش متعجب شد و گفت:
- انگار یکم گرفته‌اس حالش! گفت شما برین من یکم دیرتر میام.
یاد اتفاقات دیشب افتادم یعنی چه اتفاقی افتاده که اینطور ریخته بهم؟! کلافه سرمو چرخوندم و به خیابون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #65
دیگه طاقتم تموم شد واسه همین رفتم کنارش نشستم و آروم گفتم:
- اتفاقی افتاده؟!
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- نه!
- منو نگاه کن میعاد! تو چرا اینطوری شدی؟! اون از دیشب این از الان که یه سلام خشک و خالی گفتی خب اگه کار اشتباهی کردم بهم بگو!
کلافه از جاش بلند شد و گفت:
- چیزی نشده.
و بلافاصله از کافه خارج شد. متعجب به مسیر رفتنش خیره شدم که یکی از بچه‌ها با دیدن ماشین آرمان داد زد:
- اومدن‌.
همه بلند شدیم و جلوی در ورودی منتظر موندیم تا آرمانو عسل وارد شن اما میعاد هنوز نیومده بود. به محض ورود عسل به کافه همه یکصدا happy birthday to you رو خوندیم که با تعجب دستاشو گذاشت رو دهنش. آرمان به سمت جمع هلش داد. اومد جلو و ماهم کنار رفتیم که نگاهش به کیک خورد عکس خودشو آرمان بود با لباس پزشکی متعجب سمت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #66
میعاد هم که نمی‌دونم کِی برگشته بود، نزدیک اومد و آرمان رو مردونه در آغوش گرفت و به جفتشون تبریک گفت. خیلی شب خوبی بود با بچه‌ها کلی گفتیم و خندیدیم تا ساعت نه شب. همه رفتن و فقط خودمون موندیم. آرمان گفت:
- رفقا واقعاً دمتون گرم همه چی عالی بود.
عسل هم همونطور که به بازوی آرمان تکیه می‌داد، گفت: واقعاً مرسی بهترین شب زندگیمو ساختین.
اصلان گفت:
- زحمت اصلی رو سحر کشید.
میعاد پوزخندی زد که متوجه منظورش نشدم کلاً از وقتی برگشته بود، رفتاراش عجیب شده بود! سعی کردم دیگه واکنشی بهش نشون ندم واسه همین صورتمو به سمت بچه‌ها برگردوندم، دستمو رو سینه‌‌ام گذاشتم و گفتم:
- ای بابا کاری نکردم که!
بعد از کلی تعارف تیکه‌پاره کردن همه بلند شدیم و نخود نخود هرکه رود خانه خود. البته آرمان و عسل دوتایی رفتن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #67
همونطور که اشک می‌ریختم، به اصلان خیره شدم. عصبی قدم برمی‌داشت و سیگار می‌کشید. پیاده شدم از ماشین و به سمتش رفتم. دستمو رو شونه اصلان گذاشتم و صداش زدم توجهی نکرد به جاش پُک عمیقی از سیگارش زد. آروم با بغض تو گلوم به حرف اومدم:
- معذرت می‌خوام... می‌دونم خیلی در حقت بد کردم. در رابطه با الان باید بگم که من تو یه باتلاقی گیر کردم و به هیچ‌وجه دلم نمی‌خواد یکی دیگه‌رو هم درگیر کنم واسه همین سکوت کردم، دروغ گفتم ولی بخدا که هرکاری کردم واسه خودتون بوده وگرنه کی از تنهایی غصه خوردن خوشش میاد هوم؟!
برگشت و عمیق تو چشمام نگاه کرد سوالی و غمگین اما غرورش اجازه نداد سوالی بپرسه. بی‌حرف به سمت ماشین رفت منم نفسی کشیدم و ناراحت به سمت ماشین رفتم با یادآوری اون موتوری، ایستادم و نگاهی به اطراف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #68
وقتی رسیدیم گفتم:
- الان شرایطم جوریه که شک دارم از گفتن حرفام، نگفتنشون یه درده و گفتنشون هزار درد پس فعلا ترجیح میدم سکوت کنم تا ببینم باز زندگی چه نقشه‌ای برام داره. خواهش می‌کنم چیزی نپرس ازم تا مجبور نشم دروغ بگم بهت.
سرشو به سمت پنجره خودش برگردوند و آروم گفت:
- دیگه مهم نیست؛ خدافظ.
متوجه ناراحتیش شدم و دلم گرفت ولی مطمئن بودم درگیر کردنش تو ماجرای فرهاد باعث میشه اوضاع خراب‌تر شه و شایدم هدف بعدی فرهاد شه. خداحافظی گفتم و تند وارد خونه شدم. لباسامو عوض کردم، صورتمو شستم و با برداشتن هندزفری و گوشیم رو تخت دراز کشیدم. موزیک رو پلی کردم و فکرم رفت پی گذشته... عشق فرهاد، اون سوتفاهم لعنتی که اگه پیش نمیومد شاید ما الان سر خونه زندگیمون بودیم و این همه بلا سرم نمیومد‌؛ تنفرش از من و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #69
سعی کردم از فکرای آزار دهنده ذهنم دور شم و یکم آرمانو عسل رو اذیت کنم پس گوش آرمانو گرفتم و گفتم:
- تا دیروز با یه کیلو عسلم نمیشد تورو خورد الان چرا دم‌ به دقیقه نیشت بازه؟ عیبه پسر باید یکم محجوب باشه!
همونطور که سعی می‌کرد گوشش رو از دستم نجات بده گفت:
- آی آی نکن خب دومادم بایدم خوشحال باشم‌.
عسل با خنده گفت:
- چیکار به آقاییم داری؟
گوش آرمان رو رها کردم، دستمو به طور نمایشی جلو دهنم گرفتم و گفتم:
- اوق... آقاییتت؟!
عسل همونطور که دست آرمان‌رو می‌کشید گفت:
- آره آقاییم.
- اه اه چندشا.
اصلان هم به تایید از من یه لایک نشون داد و باز میعاد تنها فرد بی‌تفاوت جمع بود و با سردی به من نگاه می‌کرد انقدر که تنم از سرمای نگاهش یخ زد. سعی کردم بیخیال شم و نگاهمو به آرمانی دوختم که با عشق و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

Asal_Ngz

گوینده انجمن
سطح
7
 
ارسالی‌ها
109
پسندها
650
امتیازها
3,803
مدال‌ها
6
  • نویسنده موضوع
  • #70
دلخور بودم از تمام بی‌محلی ها و بی تفاوت بودنش تو این مدت واسه همین با لحن کنایه آمیزی گفتم:
- مزاحمت نمی‌شم...خودم میرم‌.
و خواستم درب تاکسی رو باز کنم که مانع شد و با صدایی که سعی در کنترلش داشت، گفت:
- دوبار حرفمو تکرار نمی کنم پس بیا‌.
و رفت... مردد بودم که دنبالش برم یا نه! اما با فکر به اینکه اگه برم شاید بتونم دلیل این رفتاراشو بفهمم پس سریع حرکت کردم تا بهش برسم‌. اونم ماشینو دور زد و نشست. می‌خواست حرکت کنه اما انگار که چیزی یادش اومده باشه به سمت من برگشت و گفت:
- از این به بعد تا زمانی که بچه‌ها بیان رفت و آمدت با منه اوکی؟ یعنی هرجا خواستی بری به خودم میگی‌.
- اماّ من نمی‌خوام...بچه‌ که نیستم؛ خودم می‌تونم برم.
- همین که گفتم بالاخره الان مسئولیت تو برعهده منه بچه ها اینطور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Asal_Ngz

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا