متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قاتل سکه‌ای | سحر کاربر انجمن یک رمان

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #11
بچه ها بلند شدند و بعد احترام نظامی رفتند. فقط من و علی ماندیم، علی انگار هنوز در شوک بود. سرهنگ دستش را روی شانه علی گذاشت.
- میگیریمش. اون دوازده سال این تو بوده. بیرون نمیتونه زیاد دووم بیاره.
خندیدم. برای عوض کردن حال و هوایش گفتم:
- همین عوض شدن قیمتارو ببینه برمیگرده. انگار اصحاب کهف از خواب بیدار شده. ببینه پراید ده میلیونی شده سی‌صد سکته می‌کنه.
سرهنگ خندید. البته قصدم مزاح بود. چون خب زندانی هم باشد، از اخبار مطلع است. علی لبخندی زد و رفت. من هم میخواستم بروم که سرهنگ گفت:
- واستا امیر.
سمت سرهنگ رفتم.
- بله آقا.
- بهتری؟ بهت گفته بودم امروز نیای! بچه تو چرا حرف گوش نمیدی!
دستم را پشت گردنم بردم.
- گفتید جلسه اضطراریه خب! بعدم باور کنید چیزی نیست خوبم. دو تا خط و خش که این حرفا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #12
با تعجب گفتم:
- جرم کرده، از داداش من کینه به دل گرفته؟
- مسئله جرم و زندان نیست. برادرت اون موقع نیروی عملیاتی مبارزه با مواد مخدر بود. یادته که؟ تو درگیری، این علی بود که برادرشو کشت. ظاهراً میخواست فرار کنه، علی هم باهاش درگیر میشه، یه تیر یه پاش میزنه، اما اون باز فرار می‌کنه، تیر دوم رو به کمرش میزنه. و برادرش قبل رسیدن به بیمارستان فوت می‌کنه.
سرم را تکان دادم.
- این اطلاعات محرمانه است و معمولاً حق نداریم برا کسی توضیح بدیم. من هم دیشب از این ماجرا مطلع شدم و مسئول پرونده به من گوشزد کرد.
- جسارتا چی رو؟
- که مراقب نیروم باشم. نیرویی که خیلی به درد بخوره و به احتمال زیاد الان جونش در خطره. ممکنه بعد این همه سال خشمش فروکش کرده باشه. اما ممکنم هست سعی کنه به علی آسیب برسونه. برا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #13
- جناب سرگرد، ما بررسی کردیم، دو نفرم فرستادم صحنه ها رو از اول بررسی کنن، گزارشا رو از اول خوندیم، همینطور گزارش بازجویی نریمانو. هیچی به هیچی.
سرم را تکان دادم. رامین گفت:
- داداش مام همین طور. انگار همه درا بسته شدن. به خدا خسته شدم. ای کاش علی پرونده رو میداد دست یکی دیگه!
عصبانی شدم.
- اره، بعد بگن تیم سرگرد یاسین عرضه نداره!
- امیر! ما تا حالا هیچ پرونده‌ای نداشتیم که نه ماه بی هیچ رد و نشونی اینطور باز بمونه! یکیش نریمانه، اونم که هیچی به هیچی. هیچی نگفت، دستمونو گذاشت تو پوست گردو!
رامین راست می‌گفت. من عاشق کتاب‌های جنایی هستم و زیاد می‌خوانم. هر پرونده برای حل و ادامه، به حداقلی هایی احتیاج دارد. ما حتی آن حداقلی ها را هم نداریم! مقتول هایی که به معنای واقعی کلمه، بی بته اند،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #14
رامین زیر بازویم را گرفت و به زور نگهم داشت‌. که ناگهان خشکش زد. یقه بلند یقه اسکی ام را پایین داد. و چیزی که با این یقه پنهان کرده بودم را دید.
- این گازاستریل چیه اینجا امیر؟ جریان چیه؟
- چیز مهمی نیست.
عصبانی شد و گفت:
- چی چی رو هیچی نیست؟ این جای چیه؟
- توضیح میدم بهت، الان به خدا حتی نمیتونم سر پا وایستم.
پوفی کشید. و آرام آرام از اداره مرا بیرون برد و سمت ماشینش برد. یک x33 سفید. برف سنگینی می‌بارید. سریع در شاگرد را باز کرد و کمک کرد بنشینم.
- بشین الان برمی‌گردم. یه دو دقیقه چشماتو ببند.
و رفت. چشمانم را بستم. بعد بیست دقیقه برگشت. توی دستش دو تا ساندویچ و نوشابه بود. با یک چای نبات.توی ماشین نشست و استارت زد و بخاری را روشن کرد.
- یکم از این چایی نبات کوفت کن، بلکه قندت بره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #15
تعجب کرد. همان وسط هال، یقه اسکی را درآوردم. با نیم‌تنه‌ای که بدون لباس نبود. از شکمم تا کمی پایین‌تر از ترقوه‌ام، کامل اسیر پانسمان بودند.
با چشمانی که از حدقه زده بود بیرون نگاهم میکرد. پشت به او کردم و سمت اتاقم رفتم. تیشرت مشکی و شلوار راحتی پوشیدم. یک دست لباس راحتی برای رامین آوردم.
- اگه تو بخوای دوش بگیر.
- نه ممنون.
انگار نمیدانست چطور بحث را باز کند.
- تو اتاقت سرم بزنم یا روی کاناپه؟ سرمو با چی نگه داریم؟
بعد نگاهش به رخت آویز فلزی وبلند کنار در افتاد. بی تعلل بلند شد و آن را کنار کاناپه گذاشت. دراز کشیدم. سرم را آویزان کرد. و سریع سرم را وصل کرد. به سرمم آرام بخش نزد!
رفت و برایم بالش و پتو آورد. وقتی از بابتم خیالش راحت شد، دستم را گرفت.
- حالت بهتره حاجی؟ رو به راهی؟
لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #16
رامین انگار داشت داستان ترسناک گوش می‌داد.
- عوضیای دیوونه! یعنی چی ؟ اینا چجور آدمایی بودن؟
- یه خط رو کتفم، دو تا رو سینم، دو تا نزدیک شکمم و یکی رو گردنم کشید. دست آخر چاقو رو گذاشت بیخ گلوم و اگه نگم، خلاصم می‌کنه. باورت نمیشه رامین! چاقو درست رو شاهرگم بود.
- چطوری خلاص شدی؟
- خدا به دادم رسید، سرهنگ نجاتم داد. سر ماجرای پرونده امروز، میخواست بیاد باهام حرف بزنه. دید دیروقت زدم بیرون، اونم پشت سرم اومد. چندبار زنگ درو زد. تا اینکه از پشت مجتمع صدا رو شنید. خدا رو شکر اسلحه همراش بود. اونام تا تفنگ دیدن جیم شدن. نامردا یه جوری خط خطیم کردن که سرهنگ پیرهن سفیدم رو همونجا انداخت سطل اشغالی. صبح خودش رفت یه پیرهن برام آورد. دم دمای پنج صبح که سرمم تموم شد، با بدبختی راضی شون کردم مرخصم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #17
***
علی
روز سه شنبه بود. عصری که هوایش به نسبت عصر دیروز ملایم‌تر بود. سمت پارکینگ اداره رفتم. ماشین درست شده بود و اسد، ماشین را آورده بود اداره. اسد مکانیک، مکانیک مخصوص اداره خودمان بود که همه بچه‌ها به خاطر امنیت بیشتر پیش او می‌رفتند. خوشحال شدم، کنار ماشین، موتور امیر را دیدم. ته دلم گفتم:
- علی برگشته؟ باید ازش بپرسم این سه روز کجا بوده؟ تلفنشم جا گذاشته و رفته، یه خبر از خودش نمیده!
به سمت اداره رفتم. شیفت بچه ها تمام شده بود و بچه های شیفت شب کم کم داشتند از راه می‌رسیدند. به میز امیر نگاه کردم. همانطور باقی مانده بود. سروان سجادی از کنارم گذشت.
- سروان سجادی، برادرم سرگرد یاسین رو ندیدی؟
- میخواستم از شما بپرسم، سرگرد یهو کجا رفتن؟ میخواستن برن ماموریت از ما خدافظی می‌کردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #18
بیرون که رفتم، دیدم سرهنگ هم رفت پارکینگ. سرم را پایین انداخته و راه خودم را رفتم. احتمالاً سرگرد خبر داشت‌. می‌دانستم ملامتم میکند. حق هم دارد. سریع سوار ماشینم شدم و گازش را گرفتم. مدام توی راه، توی فکرم با خودم دعوا میکردم.
- خاک هر دو عالم تو سرت علی! داداشت بستری افتاده، تو سه روزه ازش خبر نداری! یعنی تو از اون رامین کمتری؟ اون داداش توعه یا رامین؟
و هزارجور حرف دیگر.
به خانه اش رسیدم. یک گوشه ای ماشین را پارک کردم‌. در مجتمع باز بود. منتظر آسانسور نشدم. تند تند پله ها را بالا رفتم.‌ به واحد دو که رسیدم، زنگ را زدم. مضطرب بودم، مدام نوک پایم را به زمین میزدم. چندبار زنگ زدم، و بلاخره رامین در را باز کرد، بی سلام و علیک رامین را کنار زدم و رفتم داخل.
- کو امیر؟
- علیک سلام!!
- سلام،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #19
چاقوهایی که بهش زدن سمی بوده. دیروز جواب آزمایشش اومده. البته دکتر یه چند تا دارو داد، از اون موقع بهتر شده. دکتر گفت، ترکیب چندتا مخدر سمی بوده و توی خون رفته و ایجاد عفونت شدید کرده.
به معنای واقعی کلمه، رد داده بودم. نکند کار آن ماهان عوضی باشد؟ اما، یعنی همزمان با فرار، سراغ برادرم آمده؟
کلی علامت سوال توی سرم بود و نمیدانستم چطور جواب بدهم.
- حالا... چطور میشه؟
خندید.
- نگران نباش. فردا عصر همین موقع سرپاست. عفونتش کامل رفع شده. حالش بهتره. الآنم چون از دیشب نتونست بخوابه، اونجوری. خوابه.
سرم را تکان دادم.
- ممنون، این مدت خیلی زحمت کشیدی، باقیشو خودم میمونم پیشش.
- زحمتی نیست، اگه ایرادی نداره، پیشش میمونم.
- این یه هفته هم خیلی دردسر کشیدی، دمتم گرم. مطمئنم امیر الان ازم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #20
فصل دوم: فرشته معصیت کار
***
امیر
دو هفته از ماجرای چاقو کشی و بیماری من می‌گذشت. کامل خوب شده بودم. البته رد چاقو ها اذیت می‌کرد . واقعا دوران سختی را گذراندم، خدا به دادم رسید.
سخت مشغول کار بودم. یک پرونده جدید به ما دادند تا در کنار پرونده قاتل زنجیره‌ای، رویش کار کنیم.
- جناب سرگرد، مادر و پدر مقتول، لیلا بهرنگ اینجان.
- بسیار خب الان میام.
پرونده جدید، مربوط به دختری ۲۱ ساله به نام لیلا بهرنگ بود. بازیگر نوپا و مستعد تأتر بود که خانواده و اساتید بخاطر استعداد سرشارش، بسیار او را حمایت و تشویق می‌کردند‌. از طریق صحبت با دوستان و همکارانش، متوجه شدیم شخصیتی فوق العاده مهربان و آرامی داشت و احتمالاً هم با کسی دشمنی نداشت. اما نحوه کشتن او، این موضوع را نقض می‌کرد.
بلند شدم. عینکم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا