- ارسالیها
- 617
- پسندها
- 7,282
- امتیازها
- 21,973
- مدالها
- 18
- نویسنده موضوع
- #11
بچه ها بلند شدند و بعد احترام نظامی رفتند. فقط من و علی ماندیم، علی انگار هنوز در شوک بود. سرهنگ دستش را روی شانه علی گذاشت.
- میگیریمش. اون دوازده سال این تو بوده. بیرون نمیتونه زیاد دووم بیاره.
خندیدم. برای عوض کردن حال و هوایش گفتم:
- همین عوض شدن قیمتارو ببینه برمیگرده. انگار اصحاب کهف از خواب بیدار شده. ببینه پراید ده میلیونی شده سیصد سکته میکنه.
سرهنگ خندید. البته قصدم مزاح بود. چون خب زندانی هم باشد، از اخبار مطلع است. علی لبخندی زد و رفت. من هم میخواستم بروم که سرهنگ گفت:
- واستا امیر.
سمت سرهنگ رفتم.
- بله آقا.
- بهتری؟ بهت گفته بودم امروز نیای! بچه تو چرا حرف گوش نمیدی!
دستم را پشت گردنم بردم.
- گفتید جلسه اضطراریه خب! بعدم باور کنید چیزی نیست خوبم. دو تا خط و خش که این حرفا...
- میگیریمش. اون دوازده سال این تو بوده. بیرون نمیتونه زیاد دووم بیاره.
خندیدم. برای عوض کردن حال و هوایش گفتم:
- همین عوض شدن قیمتارو ببینه برمیگرده. انگار اصحاب کهف از خواب بیدار شده. ببینه پراید ده میلیونی شده سیصد سکته میکنه.
سرهنگ خندید. البته قصدم مزاح بود. چون خب زندانی هم باشد، از اخبار مطلع است. علی لبخندی زد و رفت. من هم میخواستم بروم که سرهنگ گفت:
- واستا امیر.
سمت سرهنگ رفتم.
- بله آقا.
- بهتری؟ بهت گفته بودم امروز نیای! بچه تو چرا حرف گوش نمیدی!
دستم را پشت گردنم بردم.
- گفتید جلسه اضطراریه خب! بعدم باور کنید چیزی نیست خوبم. دو تا خط و خش که این حرفا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر