متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,559
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #241
وحشت زده چنگی به بازوی آرتام زدم، نکنه اتفاقی برای یکی‌شون افتاده باشه!
به زحمت از اتاق خارج شدیم همه جا تاریک بود و فقط نور خیلی ضعیفی از سمت سالن میومد، سمتشون رفتیم.
محکم به سرم کوبیدم وا من چقدر احمق‌م! سعی کردم روی یه حس خوب تمرکز کنم و بعد کم‌کم هاله‌ی روشنی رو اطراف خودمون ایجاد کردم.
نیلماه فقط اشک می‌ریخت و پسرا شوکه شده فقط خیره شیوا بودن و کسی نمی‌دونست قضیه چیه؟!
نزدیکش شدم چشم‌هاش کاملا سفید شده و از دهنش مقداری کف خارج شده بود، حالم دست کمی از نیلماه نداره اما باید خودم رو کنترل کنم چند نفس عمیق کشیدم، یعنی چی شده که به این روز افتاده، دستم رو روی شاهرگش گذاشتم آروم میزد، نمی‌دونم یهو چی شد که تشنج کرد.
عصبی رو به پسرا داد زدم.
- یه تکونی به خودتون بدین دیگه.
ساشا و آرتام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,559
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #242
پشت به کابینت ایستادم و دست‌های سردم رو روش قرار دادم و به یه نقطه نامعلومی خیره شدم.
تو کل این ماجراها یک بارم ناامید نشده بودم، اما الان حس ماهی رو دارم که می‌دونه هرگز به دریا نمی‌رسه.
همینجور آه می‌کشیدم که دیدم نیلماه وارد آشپزخونه شد.
کمی مِن - مِن کرد و گفت:
- نهال از حرف حسام ناراحت نشو خودتم می دونی که دوستداره حرفش از ته دلش نیست فقط نگران شیوا است.
- چیزی نیست نیلی، حق با اونه همه چیز تقصیر منه.
نیلماه: این‌جوری نگو، اتفاقآ وقتی رفتی آرتام بهش توپید و گفت که حق نداری با نهال اینجوری صحبت کنی کلی هم عصبی شده بود حسامم از حرفی که زد ناراحت بود.
از اینکه طرفم رو گرفته خیلی خوشحالم اما لبخندم رو پنهون می‌کنم.
توی همین لحظه حسام هم وارد آشپزخونه شد.
حسام: نیلماه میشه بری پیش شیوا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,559
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #243
***
اون شب به هر سختی بود گذشت و صبح زود به همراه آرتام به خونه برگشتم.
مامانم همش نگران منه. دوستدارم فعلا از خونه برم تا همه چی تموم شه.
امشب آنیل میاد و قراره بره خونه آرتام،
به نظرم منم تا وقتی همه چی تموم بشه پیش اونا باشم بهتره فقط نمیدونم مادرم رو چه‌جوری راضی کنم.
حظور کسی رو توی اتاق حس می‌کنم اما جرات ندارم حرفی به زبون بگیرم و به کسی بگم نمی‌دونم چیکار کنم کلا عاجز شدم.
می‌ترسم اشتباهی کنم و خانوادم توی خطر بیوفتن.
آخه لعنتی‌ها اگه چیزی از من می‌خواین بگین قال قضیه رو بکنین چرا عذابم می‌دین.
با ورود یهویی مادرم توی اتاق از روی تخت افتادم.
مامان: خوبی دخترم چی شد!
- هیچی مامان چرا در نمی‌زنین.
بلند شدم و سرم و ماساژ دادم.
خنده کنان سمتم اومد و گفت:
- دیگ اتاق دخترمم باید در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,559
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #244
ترس و وحشتی پُردرد... .
نه این اتفاق نباید بیوفته من هرگز اجازه نمی‌دم، من قوی‌تر از این حرف‌هام... .
آره برنده منم!
آه دست از سرم بردارین چی از جون من می‌خواین، آه نه!
***
هراسون با جیغ بلندی از خواب پریدم.
لعنتی باز هم خواب‌های عجیب و بی‌محتوا! لرزون و نفس‌زنان دستی به روی پیشونی عرق کرده‌ام کشیدم.
در همون ثانیه مامان‌ هم هراسون وارد اتاق شد.
به زحمت و بادرد از جام بلند شدم‌‌.
- خوبم مامان جون نگران نباش فقط کابوس دیدم همین.
مامان که معلوم بود حسابی ترسیده و حرف‌هام رو باور نداره، با شَک گفت:
- مطمئنی دخترکم خیس عرق شدی آخه.
دستی به صورت ملتهب‌م می‌کشه.
- نکنه تب داری؟ باید حتما بریم دکتر اینجوری نمی‌شه.
نمی‌دونم چرا اما به یکباره عصبی شدم و با لب‌هایی خشک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,559
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #245
مظلوم نگاهم کرد و گفت:
- میگم نهال این قضیه که معلوم نیست کی تموم میشه بیا و خیال من رو راحت کن و یه قرار بذار با خانوادت صحبت کنم.
- چقدر عجولی پسر!
- کجا عجولم الان چند ماه من رو سرکار گذاشتی.
- اِ من کی سرکارت گذاشتم، بعدم دستم رو ول کن فاصله‌ات هم حفظ کن الان آنیل میاد زشت میشه.
اَبروش رو بالا انداخت.
عجبا انگار ول کن نیست.
- ول کن دیگه آرتام.
- تا نگی دوستدارم ولت نمی‌کنم.
- جدیدا چقدر لوس شدیا.
- بگو!
- نمی‌گم.
- پس منم ولت نمی‌کنم.
چشم‌هام رو ریز کردم و تو دلم بهش فحش دادم.
با خنده‌ای نمکی روی بینی‌م ضربه زد.
- قرار نیست بد و بیراه بگیا.
براش زبون درازی کردم که اومد نزدیک، بلافاصله دست آزادم رو روی قفسه سینه‌ش گذاشتم.
- باشه- باشه! دوست‌دارم، حالا کنار برو.
خنده شیطانی کرد و ازم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,559
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #246
از ترس به سکسکه افتادم، تمام بدنم می‌لرزه همه چی به حالت اولش برگشت؛ جز من!
چرا وقتی فکر می‌کنم همه چی تموم شد یه اتفاق دیگه میوفته و ...، خدایا چیکار کنم؟!
همونطور بی‌حال روی سرامیک‌ها دراز کشیدم اصلاً نای بلند شدن رو ندارم.
چند دقیقه توی اون حال بودم که صدای آرتام از بیرون اومد که صدام می زد بعد کم کم صداش نزدیک‌تر شد.
- نهال!
چشم‌هام رو اصلا باز نکردم، ترسش رو از لحن صداش حس می‌کنم با اضطراب صدام می‌کرد.دآخرشم طاقت نیاورد و بلندم کرد. آروم من رو توی جای نرمی گذاشت.
صدای آنیل بلند شد:
- چی شده؟
آرتام: نمیدونم!
دستش رو آروم روی صورتم کشید و پشت هم زیر گوشم زمزمه کرد.
ناخودآگاه لبخندی به لب‌هام اومد انگار که با زمزمه‌هاش جون تازه‌ای گرفته باشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,559
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #247
با عصبانیت خودم رو روی تخت پرت کردم و موهام رو چند بار پشت هم کشیدم. الان باید چیکار کنم؟ دیگه مغزم قفلی زده! دلم می‌خواد از ته دل زار بزنم، آخه این چه وضعیتیه که من توش گیر کردم؟!
خیره روبه روم شدم، و تازه متوجه شدم اتاق ناآشناست، این تابلو تو اتاق من چیکار می‌کنه؟ سرم رو بلند کردم و اطراف اتاق رو از نظر گذروندم.
اِ اینجا که اتاق آرتام هست وای از عصبانیت اشتباه اومدم!
بلند شدم برم که در از بیرون باز شد.
آرتام اول با تعجب بعد با یه لبخند عاشقانه خیره‌م شدو گفت:
- می‌بینم که به این زودی دلت برام تنگ شده!
از نگاه کردن بهش اجتناب کردم و رو گرفتم:
- هیچم اینطور نیست برو کنار می‌خوام برم بیرون‌.
اومدم با عصبانیت از کنارش رد بشم که بازوم رو گرفت و سمت خودش برم گردوند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,559
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #248
***
"دانای کل"
آروم به خواب عمیقی فرو رفت، طوری که انگار هرگز از خواب برنخواهد خواست.
در یک مکان تاریک و سرد، سرگردون به اطرافش می‌نگریست.
با تیشرت نازکی که به تن داشت دندان‌هایش از سوز سرما بهم سابیده می‌شد و به خود می‌لرزید.
درآن لحظه‌ی خَفقان چشم‌اش به تکه سنگی عظیم برخورد و به سمتش پاتند کرد و بلافاصله به رویش نشست.
باری دیگر اطرافش را نگاهی انداخت، به خیالش در یک اتاق طویل و تاریک گیر افتاده.
***
آرتام و آنیل کل شب را مشغول نقشه کشیدن برای این موضوع، که چگونه ریشه آن‌ها را به طور کل از بین ببرند!
گویی کار ساده‌‌ای ست.
آرتام نزدیک به ساعت ده صبح از خواب برخواست و به سمت آشپزخانه رفت.
چایی دم کرد و سپس به اتاق نهال رفت تا حالش را جویا شود.
تقه‌ای به در زد، اما صدایی نشنید چند بار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,559
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #249
نهال چشمانش را ریز کرد و مشکوک پرسید:
- تو کی هستی؟ من تو رو قبلاً دیدم!
غریبه لبخندی زد و نزدیک‌تر شد، نهال اما عقب‌ رفت.
موهای بلند و سفیدش نجوای روشنی را در مکان تاریک و مخوف ایجاد کرد.
- نترس فرزندم با من بیا.
دستانش را سمت او برد.
اما نهال امتنا کرد و خود را بیشتر عقب کشید.
- از من چی می‌خوای؟ تو می‌دونی من کجام؟
غمگین اطراف را نگاه انداخت، سرگردان بود و همچنان گمان می‌کرد که شاید کسی او را دزدیده است. باد سوزناکی وزید.
- این چیزی‌ست که خودت باعثش شدی و فقط خود تو می‌توانی خودت را از این منجلاب نجات دهی، هر زمان که به عقل آمدی مرا صدا بزن‌، نام من آرتیوس است.
ناگهان مثال رعدی از او دور شد. گویی هرگز در آنجا نبوده، بلند شد و داد زد:
- نرو!
عصبی دستانش را روی سرش گذاشت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
523
پسندها
5,559
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #250
آرام دست‌های بی‌جون نهال را در دستش فشرد و آهسته چشمان امیدارش را بست، در ذهن مکانی را که یک بار در خواب دیده بود تصور کرد. در آن لحظه صدایی جز صدای آنیل شنیده نمی‌شد.
اما صدای ذهن بقیه نمی‌گذاشت تا راحت تمرکز کند و همین اعصابش را بهم ریخت و باعث شد، دادی ار عصبانیت بزند.
همه سکوت کردند حتی آنیل و متعجب به او خیره شدن.
- میشه لطفا همه‌گی برین بیرون! دارین دیوونم می‌کنین.
ساشا: چرا؟ چی‌‌شد مگه؟
نفسش را با حرص بیرون فرستاد، متقابلاً چشمانش را بست و گفت:
- خواهشاً! صدای ذهنتون داره دیوونم می‌کنه.
آنیل که متوجه ماجرا بود تک خنده‌ای کرد و آن‌ها را از اتاق به ببرون فرستاد.
از نوع شروع کرد به ورد خواندن.
آرتام باری دیگر تمرکز کرد، بعد از چند دقیقه حس کرد بدنش سبک همانند پَر شده!
انگار که از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا