متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #231
***
آه سرم چقدر درد می‌کنه، دستی روی پیشونیم کشیدم و خواستم بلند شم اما چشم‌هام سیاهی رفت، دوباره به حالت اولیه برگشتم و اطراف رو اجمالی نگاهی انداختم؛ سرم و کج کردم:
- اینجا کجاست؟
به سِرُم روی دستم نگاه کردم، لعنتی کی من رو بیمارستانه آورده، به مغزم کمی فشار آوردم.
تازه داره همه چی رو بیاد میارم، متعجب خیره پرستار رو به روم شدم؛ این دیگه کی وارد اتاق شد؟!
- ببخشید میشه همراه من رو صدا بزنین؟
فقط به یه لبخند بسنده کرد و هیچ حرفی نزد، تو همون لحظه یهو در باز شد و پرستار دیگه‌ای داخل شد.
پرستار تازه وارد که مرتب و خوش‌رنگ‌تر از قبلی بود با لبخند عمیقی گفت:
- بهوش اومدی عزیزم!
نه هنوز تو راه بی‌هوشی هستم!
بیخیال سوالم رو دوباره تکرار کردم:
- من از ایشونم پرسیدم اما جوابم رو ندادن میشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #232
دستی لای موهای پریشون و گره خوردم کشیدم، چند قطره خون چکید روی لباس صورتی که انگار مال بیمارستان بود.
شیوا به زحمت من رو روی تخت نشوند.
شیوا غمگین و نالان گفت:
- آرتام تو یه چیزی بگو چرا ساکتی
آرتام فقط نگاهم میکرد و چیزی نمی‌گفت.
لب‌هام بر خلاف حس داغونم لبخند زدن، لبخندی تلخ!
- فکر می‌کنین من دیوونه شدم، دارم توهم میزنم، آرتام تو که گفتی حرف‌هام رو باور می‌کنی؟ مگنه!
دوباره خیره همون پرستاره شدم، انگار واقعا نمیتونه صحبت کنه!
- تو چرا حرف نمی‌زنی ها، یعنی شما دوتا این رو نمی‌بینین؟
سوالی نگاهشون کردم، شیوا غمگین نگاهم کرد، ولی آرتام بیشتر عصبی بود.
قلبم از این همه تنهایی بدرد اومد.
بی‌اراده چند قطره اشک از چشم‌هام چکید که سریع پاکش کردم.
آرتام کنارم روی تخت نشست و دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #233
***
با آرتام کمی حرف زدم تا دلم آروم شد و بعد شیوا همراه دکتر اومدن و معاینم کرد، در آخر هم گفت به علت شک عصبی که داشتم این اتفاق برام افتاده و چند تا نسخه برام پیچید، حالا هم فردا صبح مرخصم‌.
هر کاری کردن که یکیشون پیش من بمونن قبول نکردم، آرتام معلوم بود خیلی این دو روز بهش سخت گذشته هر دو رو فرستادم که برن‌.
با تردید رفت.
یه چیزی اینجا با عقل جور در نمیاد، این اولین بارم نیست که چیزای عجیب می‌بینم پس چرا انقدر بهم شک وارد می‌شه و عصبی میشم‌؟!
باید فکر کنم، اما به چی؟!
- کاش یه گوشی اینجا بود.
- می‌تونی از پرستار مراقبت بگیری!
- آره حق با توعه باید زنگ رو به صدا در بیارم.
لبخندی روی لبم اومد، انگشتم رو سمت زنگ بردم.
اما یه لحظه صبر کن ببینم این صدای کی بود؟! ترسیده از جام پریدم و روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #234
وای معلومه کلی نگرانم شده، کلی تنبیه تو راهه!
- نه خبر ندارن!
با حرفی که آرتام زد، جا خوردم! چطور ممکنه؟ من دو روز تمام نبودم!
آرتام: به خودت فشار نیار، همون روز انگار مادرت به شیوا زنگ زده و گفته برای پدرت یه کاری پیش اومده با هم شمال رفتن!
- چه بی‌خبر پس چرا تا امروز خبری از من نگرفتن؟!
متفکر دستی روی پیشونیم کشیدم، یعنی چی شده؟!
تا رسیدن به خونمون دیگه حرفی بینمون زده نشد و کل فکرم مشغول مامان اینا بود.
***
- آرتام تو اینجا چیکار می‌کنی؟ صبر کن اونجا نرو خطرناکه!
لعنتی نرو اونجا، چرا به حرف‌هام گوش نمی‌دی.
- آرتام باتوم
با درد به گریه میوفتم و به در می‌کوبم.
- باز کن این در رو آرتام... آرتام ... .
با جیغ بلندی از خواب می‌پرم، همه‌ی بدنم می‌لرزه و خیس عرق شدم.
این خواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #235
چشم غره‌ای به همشون رفتم و روی مبل کنار آرتام نشستم.
پاهام رو روی هم گذاشتم و دست به سینه منتظر موندم، قبلش یه سیخونک هم به آرتام زدم تا از هپروت بیاد بیرون معلوم نیست تو کدوم باغ در حال گشت و گذاره!
شیوا: نهال می‌دونی چی شده؟
هنوز حرفش رو کامل نکرده بود که موبایلم زنگ خورد، هارپاک بود چه عجب! بهتر جوابش رو بدم بلند شدم و گفتم:
- یه دقیقه وایسین تا تلفنم تموم شه الان میام.
بی‌اجازه توی اتاق شیوا اینا رفتم و درم پشت سرم بستم و روی تختش پهن شدم، تماسم وصل کردم.
- چه عجب آقا! دیگه زنگ نمی‌زدی؟
همینجور از پنجره به بیرون که نم‌نم بارون تابستونی می‌زد خیره شدم، تا صدای آروم و شمرده شمرده‌ی هارپاک بلند شد:
- ببخشید جایی بودم نمی‌تونستم تماس‌هات رو جواب بدم.
- الان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #236
هارپاک: وقتی طلسم شکست محافظ روی تو هم از بین رفت، همچنین محافظ‌های طلسم! دقیق نمیدونم می‌خواستن راه خودشون رو باز کنن یا هر چیز دیگه، که از ورونیکا استفاده کردن، حالا که دیگه نه ورونیکایی هست نه طلسمی، به یه آدم قوی نیاز دارن، اونم تویی.
- شوخیت گرفته! من اصلا نمی‌فهمم چی میگی؟!
هارپاک: آه ببین منم چیز زیادی نمی‌دونم یه کتابی هست که راجب اون‌ها نوشته شده و اسمش هم تیلوفنس هست‌‌.
- تو خوندیش؟
هارپاک: نه فقط راجبش شنیدم! این یه مشکل ژنتیکی که توی اجداد من هم بوده ولی خوب خیلی ضعیف‌تر و اینکه من می‌تونم کنترلش کنم، اما توی تو نه!
- یعنی می‌گی بقیه اعضای خانواده من هم چنین چیزی رو می‌بینن؟
هارپاک: نه!
عصبی شدم و با تحکم به میز کنار تخت کوبیدم و گفتم:
- من دیگه دارم گیج می‌شم، لطفا واضح حرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #237
روی همون مبل خاکستری قبلی نشستم و شیوا شروع به صحبت کرد، حس می‌کنم خاطراتم داره از نوع زنده می‌شه!
با این تفاوت که اینجا تنها خونه‌ی حسامِ و کاملاً محیط روشن و آرامش بخشی با ترکیب سفید و آبی داره.
شیوا: نمی‌دونم دقیقاً چی بهت بگم شاید بهتر بود خود آرتام این حرف‌ها رو بهت می‌گفت ولی می‌دونم که براش سخته!
شیوا کمی مکث کرد و بعد چینی به موهای پَر کلاغیش داد و صحبتش رو ادامه داد:
- دیشب وقتی آرتام برای کاری خونه ما اومده بود متوجه هاله عجیبی اطرافش شدم، هاله‌ای که تا به حال اطراف کسی ندیده بودم.
- چه هاله‌ای؟
- سفید اما مایل به کرم انگار که کمی کدر بود بعد متوجه شدم که حالش زیاد خوب نیست و پشت سر هم سرفه می‌کرد، من خواستم اینجا جمع بشیم و ببینم تو می‌دونی مسئله چیه؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #238
نفس‌زنان از خواب پریدم، به جرات میگم که همه چیز عین واقعیت بود.
به سرعت از جام بلند شدم و از اتاق خارج، و نزدیک بچه‌ها شدم انگار صدای قدم‌هام رو شنیدن چون طرف من برگشتن، یعنی چی من خواب بودم یا بیدار؟
متعجب خیر آن‌ها شدم، یهو یاد آرتام افتادم و دویدم سمت اتاقش روی تخت نشسته و سرش رو بین دست‌هاش نگه داشته بود.
اول متوجه من نشد فکرش حسابی مشغوله، کنارش روی تخت نشستم یکه خورد و به صورتم بِروبِر نگاه کرد.
چهرش غمگین بود مثل وقتی که توی خواب دیدم حتی مژه‌هاشم اشکی بود.
همه متعجب جلوی در اتاق وایسادن.
سمتشون برگشتم و با تامل گفتم:
- میشه چند لحظه تنهامون بذارین.
به حالت گیجی نگاهم کردن و بعد بیرون از اتاق رفتن.
دستی به زیر پلکش کشیدم و لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست.
- آرتام حالت خوبه؟ می‌خوای بهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #239
متحیر چشم‌هام گرد شدن، کمی لبم رو تَر کردم، چطور ممکنه که، آخه منم همین خواب رو اما در یک جهت جداگانه ببینم.
دستم رو روی شونش گذاشتم.
- این خواب رو کی دیدی و بعدش چه حسی داشتی؟
آرتام کمی فکر کرد و گفت:
- تقریبا سه روز پیش و اینکه از اون روز گلوم می‌سوزه آزمایش هم دادم چیزی رو معلوم نکرده، سرفه‌های شدید دارم گاهی هم خون بالا میارم، ولی این‌ها اصلا مهم نیست!
دقیقاً همون شب، نگران نگاهش کردم چطور میگه مهم نیست؟!
- واقعا مهم نیست چون الان مشکلم، مشکل جسمی نیست روحی است.
- چرا گُنگ حرف میزنی بگو دقیق منظورت چیه؟
حس کردم دستپاچه شده، دست‌هاش رو توی هم گره زد و با تعلل گفت:
- من می‌تونم چیزی که توی ذهن تو می‌گذره رو بشنوم این حالم رو خراب می‌کنه نهال!
اولش شوکه شدم ولی ثانیه نگذشت که خندم گرفت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #240
صدای خندش از پشت گوشی میاد.
آنیل: الو!
- سلام آنیل!
- واو نهال تویی چه عجیب پدربزرگت رو گم کردی که به من زنگ زدی؟
خنده‌ای کم صدا زدم و گفتم:
- نخیر کارت داشتم، بعدهم مگه پدربزرگم کجاست؟
چشم‌هام رو توی حدقه چرخوندم.
- پس بگو کارت پیشم گیره؟
بعد بلند زد زیر خنده و متقابلاً گفت:
- رفته دنبال عشقش؟
- نگفته بود که دنبال رز میره؟
- رز نه حالا داستانش طولانی از خودش بپرسی بهتره فعلا فرانسه رفته.
آرتام کلافه گوشی رو از دستم کشید و نذاشت حرف بزنم چشم غره توپی بهش رفتم.
آرتام: سلام آنیل ما یه مشکلی داریم؟
مثل اینکه آنیل جدی شده باشه گفت:
- چی شده؟
همینطور که گوشی رو روی بلنگو می‌ذاشتم، گفتم:
- آرتام می‌تونه ذهن همه رو بخونه!
آنیل: شوخی می‌کنی؟
آرتام با پوزخند گفت:
- حتی پشت گوشی!
آنیل: الان من به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا