نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #221
نیلماه: اینطور نیست خانم خانما، تازه بیچاره داداشم! صددرصد مامانم مجبورش کرده که با خودش بیارتش، زود قضاوت نکن!
- حالا هر چی!
با اومدن شیوا بحث صحبتامون عوض شد و بقیه راه هم به حرف‌های خاله زنکی گذشت. دو سه بارم نزدیک بود بیوفتم که به امید حق تعالی زنده موندم!
وسایل مایحتاجمون دست آقایون گرامی بود که حمل می‌کردن، خوب شد دخترم!
چند دقیقه‌ ست داریم راه می‌ریم پس کی می‌شینیم دیگه داره گشنه‌م می‌شه، با کلافگی رو به همه گفتم:
- اه چقدر دیگه باید راه بریم گشنمه!
شیوا: دیگه تمومه، رسیدیم.
شیوا رو به آقایون کرد و گفت:
- آقایون چادر و زیر انداز رو پهن کنین.
خندم گرفت خوب از مردها کار می‌کشن!
ما خانما روی زیر انداز نشستیم، حسام هم یه املت مشتی درست کرد.
سفره پهن کردیم، کره، مربا،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #222
نمی‌دونم چرا این حرف رو زدم؟ ولی دلم می‌خواست بهش بفهمونم که از دستش ناراحت هستم!
آرتام لبخندی زد و ابروهای پهنش بالا پریدن.
- حسودی می‌کنی؟
- نخیر! چه ربطی داشت؟
ارتام: هیچی!
باز هم ملیح خندید.
خیره لبخند آرتام شدم، چقدر دلم براش تنگ شده بود، نامرد! به خودش زحمت نداد توی این سی و چند روز اقلاً زنگ بزنه.
ارتام: چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟
بی‌حوصله گفتم:
- چه جوری؟
لب‌های نازک و صورتیش کمی به سمت چپ متمایل شدن و با حالت خاصی گفت:
- یجوری!
روم رو ازش گرفتم و دست‌هام رو روی پاهام گذاشتم.
نزدیکم شد و چونه‌ام رو گرفت و صورتم رو سمت خودش برگردوند، فاصله بینمون خیلی کم بود متعجب نگاهش کردم!
ارتام: چرا انقدر باهام سرد شدی؟
- سرد نیستم!
با صدای بَمی گفت:
- آره از رفتارات معلومه!
- بس کن ارتام،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #223
اون جلو می‌اومد و من عقب می‌رفتم، تا جایی که نزدیک پرتگاه شده بودم.
- چی می‌خوای آرتام من اصلا ازت خوشم نمیاد ولم کن.
انگشتری از جیبش بیرون آورد و سمت من گرفت.
ارتام: اما تو باید با من ازدواج کنی!
نزدیک‌تر شد و دستم رو گرفت، سعی داشت به زور انگشتر رو توی دستم کنه.
اصلا از کاراش سر در نمیارم نکنه دیوونه شده.
به سمت عقب هولش دادم، هول دادنش مساوی شد با لیز خوردن پام و افتادنم... !
***
دانای کل:
مونا به سمتی رفته و مشغول عکس گرفتن شده، بقیه هم مشغول تدارک برای سوپرایز کردن نهال هستن.
آرتام بالاخره تصمیم گرفت تا جلوی دوستانش، از نهال خاستگاری کند بخاطر همین موضوع از بقیه خواست که اورا کمک کنند.
همه آماده منتظر نهال بودن بادکن‌های قلبی رو بادکرده و سمت یکدیگر پرت می‌کردن و آرتام مضطرب رو حرص...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #224
با خودش فکر کرد که چرا باید توی خطر باشد مگر همه چیز تمام نشده بود.
خواست حرفی بزند که صدای جیغ بلندی شنید و گوشی از دستش به زمین افتاد، با سرعت به سمت صدا رفت، اما در وهله‌ی اول فکر کرد شخصی را سمت پرتگاه به شکل خود دیده اما ناگهان محو شد با خود فکر کرد شاید توهم زده‌م، پس به سمت صخره رفت و با دیدن نهال توی آن وضعیت قلبش برای لحظه‌ای از تپیدن ایستاد، چرا که نهال به بوته‌ای نازک آویزان و هر آن نزدیک به پرت شدن از صخره بود، آرتام دست نهال را گرفت و سعی داشت او را بالا بکشد، اما نهالِ از همه جا بی‌خبر با دیدن آرتام عصبی شد و داد زد:
- دستم رو ول کن لعنتی اصلا می‌خوام بیوفتم تو دره ولم کن.
اما ارتام به حرفای بی‌اساس او توجه‌یی نکرد و به زحمت او را بالا و نفسی از سر آسودگی کشید!
نهال برخواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #225
آرتام: نه! من رفتم سمتش داشت میوفتاد توی دره، همین من اصلا باهاش حرفم نزدم، اَه حالش چطوره؟
ساشا: اصلا خوب نیست بدنش از ترس می‌لرزید.
ارتام نفس‌ش را عصبی باز دم کرد و خواست مشت دیگه‌ای به صخره بزند که ساشا دستش را گرفت و دستمالی از جیبش بیرون آورد.
ساشا: این راهش نیست بیا برو باهاش حرف بزن مسئله رو براش حل کن!
***
از زبان نهال:
تو چادر نشوندنم و این شیوا هم به زور هی آب می‌ریزه توی حلقه من بدبخت انگار با خوردن آب همه چی درست میشه، دستش رو گرفتم.
- بسه شیوا کشتیم.
شیوا: نترس تا تو ما رو نکشی نمی‌میری!
- بیشعور!
شیوا اومد حرفی بزنه که نیلماه گفت:
- ول کن دیگه شیوا، نمی‌بینی حالش بد چرت و پرت می‌گه!
- مثلا خواستی درست کنی بیشتر که گند زدی.
ساشا از بیرون نیلماه رو صدا زد، به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #226
مغزم دیگه نمی‌کشه، این همه فشار عصبی تو یک روز اون هم توی اول صبح اه لعنتی.
آرتام نگران کنارم چهار زانو نشست.
- نهال عزیزم چی شده؟ چرا چیزی نمی‌گی؟! چرا نمیگی مشکلت چیه؟ قصیه پرتگاه، الان توی چادر، چرا؟
سرم رو بالا آوردم و اشک‌هام رو پاک کردم، چرا انقدر چرا چرا می‌کنه؟!
بینیم رو بالا کشیدم، موهای چسبیده به صورتم رو کنار زدم.
احساسی که نسبت به آرتام رو به روم دارم! به آرتامی که نزدیک پرتگاه دیدمش نداشتم!
عجیب احساس می‌کنم یه هاله فوق العاده قویی اطرافش رو احاطه کرد.
عصبی شروع کردم.
- ارتام مگه تو نیومدی پیش من روی زمین نشستی، باهام حرف زدی!
بعدش من رو..!
کمی مکث کردم تعلل داشتم توی حرف‌هام که یهو شایان گفت:
- خوب نهال بقیه اش رو بگو؟
برگشتم سمتش و خیره نگاهش کردم، بیا آبروم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #227
عصبی پام رو کف ماشین ضرب گرفتم.
یهو در ماشین باز شد، نگاهی انداختم، آرتام بود!
برام غذا گرفته آورده توی ماشین بخورم! خندم گرفت، اصلا فکر نمی‌کردم با اون رفتارهای بد من دوباره بهم اهمیت بده.
آرتام: چرا می‌خندی؟
- همینجوری! اون چیه؟
به غذا اشاره کردم!
سلف روش رو برداشت، چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم!
لعنتی از کجا می‌دونست من عاشق ساتای مرغم الان از بوی غذا بیهوش میشم!
- وای آرتام تو خیلی خوبی!
بی‌تعارف ظرف رو از دستش گرفتم و شروع به خوردن کردم! سرم رو بلند کردم تا نوشابه توی دستش رو هم بردارم، که با نگاه خیرش سمت خودم هول شدم و به سرفه افتادم، دیگه نزدیک خفه شدن بودم که نوشابه رو تندی باز کرد و سمت لبم گرفت، و همون جور آروم به پشت کمرم زد.
اشکم در آومد! چند تا نفس عمیق...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #228
توی صداش غم زیادی بود، بمیرم برای دلش چقدر من امروز سر توهماتم اذیتش کردم!
دستم رو بردم سمت شونه‌ش و اون رو سمت خودم برگردوندم نمی‌دونم واقعا چه جور از دلش در بیارم!
چشم‌هاش چقدر ناراحتن، لعنتی!
بی‌مقدمه گفتم:
- آرتام من ازت بدم نمیاد، اگه هم امروز اون رفتارها رو از من دیدی، واقعا معذرت می‌خوام دست خودم نبود باور کن!
عصبی دستم رو روی پیشونیم کشیدم، چقدر من امروز عصبی شدم حس می‌کنم فشار خونم داره بالا میزنه!
آرتام: یعنی چی نهال! من دیگه خسته شدم، من انقدر راحت حرف‌هام رو به زبون نمیارم! بدون که برام با ارزشی ولی اگه واقعا من رو نمی‌خوای بگو باور کن میرم و دیگه هم کاری به کارت ندارم، توی این یک ماهم کلی با خودم کلنجار رفتم تا اینکه... .
می‌رونستم منظورش چیه.
- چقدر زود داری جا میزنی!؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #229
آهسته داره نزدیک‌تر می‌شه! لعنتی این دیگه چه موجودیه؟
آرتام گُنگ بِر و بِر نگاهم می‌کنه، با صدای بلندی آب دهنم رو قورت دادم.
حالا چی بهش بگم؟
از ترس دست‌های آرتام رو سفت گرفتم و سعی کردم چشم‌هام رو ببندم تا نبینمش!
ولی حتی بستن چشم‌هامم فایده‌ای نداشت و بازهم می‌دیدمش، تمام بدنم به لرزه افتاد.
طوری که هر آن نزدیک بود از حال برم.
آرتام که از چیزی خبر نداشت نگران دست‌هام رو فشرد و گفت:
- نهال! عزیزم من رو نگاه کن چت شده دختر چرا می‌لرزی؟
سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم، چند نفس عمیق کشیدم و آروم چشم‌هام رو باز کردم، اول نگاهی به آرتام و بعد نگاهی به اون قسمت انداختم!
در کمال تعجب دیگه نبود!
از این همه ضعف دیگه حالم بهم می‌خوره، بی‌اراده اشک‌هام روی گونه‌م می‌چکه.
با هق هق به آرتامی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
525
پسندها
5,603
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #230
آرتام با حرص گفت:
- می‌گم نهال؟ مگه طلسم از بین نرفت پس اینا چیه که تو می‌گی؟
- نمی‌دونم آرتام! هارپاک هم چیز خاصی بهم نگفت.
آرتام دستی لای موهاش کشید، شدید توی فکر بود.
لبش رو به دندون گرفته بود و با چشم‌های ریز شده به نقطه‌ی نامعلومی خیره بود‌.
- راستی اینا چرا ناهار خوردنشون انقدر طول کشید نمی‌خوان بیان.
آرتام تلفنش رو برداشت اما با صفحه خاموشش مواجه شد، با خنده گوشیم رو سمتش گرفتم.
فکر کنم به ساشا زنگ زد، بعد یه صحبت ۴۰ ثانیه‌ای تلفن رو قطع کرد.
- چی گفتن؟
آرتام: هیچ دارن دسر می‌خورن!
پوکر فیس نگاهش کردم.
- والا ما که هیچی نخورریم اونا واسه خودشون دسر هم می‌خورن!؟
از حرف‌هام برای لحظه‌ای زیر خنده زد، و بعد بینی‌ام رو آروم کشید.
آرتام: خانم کوچولوی حسود!
- نخیر من اصلاً هم حسود نیستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا