متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #261
مسیر رو به روم کاملاً روشن شد، جلو رفتم.
یهو انگار وارد یه پرتال زمانی شدم.
سریع چشم‌هام رو بستم.
- چشم‌هات رو باز کن.
صداش خیلی آروم و غمگین هست.
سرم رو بلند کردم اولین چیزی که به چشمم خورد فروشگاه بزرگی که رو به روش قرار دارم، متعجب به اطرافم نگاه انداختم، من اینجا چیکار می‌کنم؟‌
گیج و مبهوت با چهره غمگینش مواجه شدم.
اوه اون یه دختر زیبا همسن خودم هست و من این رو الان متوجه شدم.
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم یه کافی شاپ بزرگ و شیک بود.
سوالی نگاهش کردم اصلا متوجه نمی‌شم چی می‌خواد بگه!
وقتی دید چیزی متوجه نشدم نزدیک‌تر شد.
- اونجا رو ببین!
سعی کردم بفهمم که به چی داره اشاره می‌کنه.
سمت کافی شاپ رفت.
منم دنبالش راه افتادم که بی‌هوا به یه نفر بر خورد کردم.
- اوه ببخشید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #262
روی زمین افتاده بودم که با صدای اعصاب خورد کن رئیس اینجا، سرم رو بلند کردم و خیره بهش زول زدم.
دستم شدید درد گرفته چون موقعه فرود روی دستم افتادم و الان اصلا حوصله این یکی رو ندارم.
رئیس: چیه؟ هنوز شروع نکرده می‌خوای بازنشسته بشی.
- نه اینکه اینجا حقوق بازنشستگی بهت می‌دن.
با صدای بلند به زیر خنده زد، به حدی که حس کردم اتاق به لرزه اومد.
- چته روانی؟!
خودش رو جمع کرد و با اخم گفت:
- مواظب حرف زدنت باش.
بی اهمیت بهش چشم غره رفتم، که نزدیکم شد و برگ کاغذی رو سمتم پرت کرد.
از روی زمین برش داشتم و با تعلل بلند شدم.
- خوب این چیه؟
- بخونش!
انگار مشخصات یه نفر بود. متعجب سرم رو کمی کج کردم و گفتم:
- که چی؟
با کلافگی دستی به کت مشکی و بلندی که به تن داشت کشید و گفتم:
- اه چقدر خنگی! این مشخصات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #263
شروع به صحبت با خودم کردم!
- دو حالت داره یا اینکه اون دختِر عشقش رو دزدیده و اونم رفته خودکشی کرده حالا اومده انتقامش رو بگیره، یا اینکه پسرِ بهش خ**یا*نت کرده رفته با اون و در آخر اون باز خودکشی کرده، غیر این دو راه که راهی نیست! هست؟
آهان یه حالت دیگه هم اینکه‌...
دستم رو روی چونه‌ام چرخوندم تا چیزی به ذهنم بیاد.
با ظاهر شدن یهویی تارا مقابل چشم‌هام تکونی خوردم و سریع از جام بلند شدم و روی تخت نشستم آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- اینجا در داره ها!
لبخند ملیحی زد.
- ببخشید نمی‌خواستم بترسونمت!
- اوف حالا اشکالی نداره خوب شد اومدی بگو ببینم من چطور می‌تونم بهت کمک کنم و اینکه میشه لطف کنی و شکل واقعیت رو نشون بدی از اینکه اینجور زرد رنگ ببینمت اصلاً خوشم نمیاد.
لبش آویزون شد.
- اما من فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #264
- من بهت کمک می‌کنم، توام در عوض کمکم کن از اینجا خارج شم.
تک خنده‌ای زد و با حالت تمسخرآمیزی نگاهم کرد و گفت:
- من راه خروج از اینجارو نمی‌دونم.
- متاسفم از منم کاری برنمیاد.
خیلی ریلکس روی تخت دراز کشیدم.
واقعا مسخره‌است هیچ چیز اون جور که می‌خوام نیست.
چند آه تاسف‌بار کشیدم و وقتی صدای ازش نیومد نیم نگاهی به سمتش انداختم که با جای خالیش مواجه شدم، بی‌خیال بالاخره گزینه‌های روی میزش زیاده و نیازی به من نداره.
کاش حداقل می‌تونستم با آرتام تلپاتی حرف بزنم خیلی دلم براش تنگ شده، یعنی اونم دلش برام تنگ شده!
متاسفانه هیچوقت وقت نکردیم که درست و حسابی به هم ابراز علاقه کنیم و من همیشه توی حسرتش می مونم.
توی این حین اشک سمجی از گوشه چشمم چکید اما سریع جلوش رو گرفتم، من دختر قوی هستم بالاخره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #265
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #266
نگاهی گذرا به صورت جدیم انداخت و گفت:
- از پدرم.
- آهان! پدر و مادرت هم اینجا زندگی می‌کنن.
عصبی از سوال‌هام یه نه محکم گفت و روش رو برگردون که بره.
- اِ یه دقیقهه وایسا.
- بازم سوال داری؟
- اوم پس اونا کجان؟
یه قدم کوتاهی زد به اطرافش اشاره کرد و گفت:
- اینجا رو که می‌بینی متعلق به منه و پدرم هفت سال پیش فوت کرد.
- اوه متاسفم!
دندون قروچه‌ای کرد.
دوست‌داشتم بدونم دقیقاً چه‌جوری ولی چیزی راجبش نگفتم.
- خوب پس یعنی مادرت از شغل شما خبر داره؟
کلافه بود و چشم‌های سبز تیره‌اش دو دو میزدن.
- این سوال‌ها برای چیه؟
- هیچ بالاخره ما قرار تا اخر عمر باهم کار کنیم باید یه کوچولو اطلاعات داشته باشم، آهان راستی تو ازدواج کردی؟
خنده ای سر داد و با همون لحن گفت:
- نکنه می‌خوای خودت رو قالب من کنی؟
بچه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #267
- پس اسمت رایبُدِ چه باحال! ولی از اینکه بی‌اجازه اومدی توی ذهنم اصلاً خوشم نیومد.
صدای خندش توی ذهنم اکو شد.
کوفتی نثارش کردم و بعد چند ثانیه دیگه صدایی نیومد خوب خداروشکر رفت.
در مشکی رو باز کردم و واردش شدم.
دوباره همه جا تاریکی مطلق بود، حالا چه‌جوری برم؟
توی فکر بودم که با برخورد جسمی به پشت کمرم روی زمین پرت شدم.
از درد آخم بلند شد، این دیگه چی بود؟
اما با صدایی که نزدیک صورتم اومد، یکه خوردم!
- اوه ببخشید فکر نمی‌کردم توی این ساعت کسی اینجا باشه.
از صداش می‌شد فهمید دختر هست، اما به حدی تاریکی همه جارو احاطه کرده که به هیچ عنوان چیزی نمی‌بینم.
- تُ تو می‌تونی من رو ببینی؟
- خوب آره مگه تو نمی‌بینی.
یه جوریه، هم صدای آرومش، هم این تاریکی.
برام خیلی وهم انگیزه!
- نه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #268
این‌بار چشم‌هام رو بستم و بعد از ثانیه‌ای که باز کردم خودم رو توی یه باغ بزرگ دیدم.
- میگم اینجا کجاست که اومدیم؟
- پشت عمارت خانوادگی ما!
- اوه اگر این باغ بزرگ فقط پشتش هست ببین حیاط جلویش چقدر بزرگ و قشنگه.
فقط به یه لبخند بسنده کرد، خوب حقم داره بخاطر همین زیبایی ناکام موند!
نگاهی به اطرافم انداختم، از سمت راستم صدای سگ میومد که داشت به من نزدیک می‌شد.
- ببینم اصلاً چرا اینجا اومدیم؟ الان که سگ تیکه پارم کنه.
- نترس اسمش برفی و کاری بهت نداره فقط زیر پوزش رو نوازش کن همین.
نالان صورتم کج شد و غم‌بار گفتم:
- چی؟ اون سگ به اون بزرگی رو چطور می‌شه نوازش کرد.
یه سگ بزرگ سفید رنگ با خال‌های سیاه با یه گاز می‌تونه من رو بکشه.
برفی تقریبا نزدیک من بود و مشکوک نگاهم می‌کرد نمی‌دونستم بخندم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #269
حرفایی که زد و رو بهش گفتم.
سالار دستی روی چونه‌اش کشید و گفت:
- خونت کجاست؟
- من خوب اوم داشتم می‌رفتم خونه دوستم که متوجه اینجا شدم.
هول شده یه آدرسی که تارا بهم گفت رو بهش دادم بلکه بی‌خیال بشه.
- ببخشید بی‌اجازه وارد شدم من دیگه میرم.
خواستم برم که جلوم رو گرفت وای کاش می‌شد یهو خودم رو غیب کنم.
- حالا که تا اینجا اومدی چه اشکالی داره بفرما داخل یه چایی در خدمت شما باشیم بانوی زیبا.
والا فکم داشت کف زمین میوفتاد.
تارا: قبول کن.
آروم زمزمه کردم:
- چی میگی دیوونه؟
و یه لبخند مصنوعی زدم.
- چی شد بانو؟
اومدم حرف بزنم که صدای تق تق کفش‌های پاشنه بلندی تفکراتم رو بهم زد و با نزدیک شدنش به ما با صدای بلندی گفت:
- سالار!
سالار اما بی‌اعتنا نگاهی بهش کرد و دوباره سمت من برگشت.
- صدف می‌بینی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #270
اطراف رو از نظر گذروندم، چیدمان خیلی شیک و زیباست اما حس ترس و آشفتگی و نکاه آخر سالار قبل از ورود به آشپزخونه، تنم رو به لرزه انداخت.

تارا که حال و روزم رو دید با لبخند کم جونی گفت:

- میخوای تا قبل آمدنش از اینجا بریم، می‌تونیم شب برای مدرک جمع کردن برگردیم.

نگاه گذرایی به آشپزخونه انداختم و در آخر با اطمینان گفتم:

- اره اینجوری بهتره!

نزدیک شد و بعداز بستن چشم‌هایم بلافاصله زیرپام خالی شد و ... !

باز کردن چشم‌هایم مصادف با تاریکی بی‌پایان اتاق سه در چهارم شد.

سمت تخت آهنی رفتم و بعد نشستن، صدای نخراشیده‌اش سکوت بی‌رحم اتاق رو از هم شکست.

نالان و نگران به روبه رو خیره شدم.

حالا باید چیکار کنم؟ واقعا می‌تونم کمکی بهش بکنم یا نه!؟

آخه مگه من کاراگاهم که همه مشکلات رو باید من حل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

عقب
بالا