متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حُقه مادربزرگ | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #251
بعد از چند دقیقه‌ای که آرام شد از خود جدایش کرد.
- ببین نهال وقت زیادی نداریم باید از اینجا بریم تو باید راه برگشت رو پیدا کنی‌.
- من! آخه چجوری؟ من هیچی نمی‌دونم!
آرتام دستی لای موهای پراکنده‌اش کشید و گفت:
- لطفا آرامش خودت رو حفظ کن، ما باهم راه برگشت رو پیدا می‌کنیم.
دست یک‌دیگر را گرفتن و مسیری را برای برگشت انتخاب کردند.
***
"از زبان نهال"
آروم با آرتام قدم برمی‌داشتیم، صدای گرگ‌ها هر لحظه نزدیک‌تر می‌شدن.
ترس همه وجودم رو فرا گرفته، نمی‌دونم واقعا راه برگشت کدوم سمت هست!
اگه این یه خوابه یا یه کابوس، پس از ترس‌ها و افکار من تغذیه می‌کنه!
پس من می‌تونم هرجا که بخوام باشم و هر کاری که دلم بخواد بکنم، فقط باید افکارم رو سمت راه درستی سوق بدم!
حالا که فکرش رو می‌کنم قبلا این رو توی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #252
وای خدای من! باورم نمی‌شه! واقعا جواب داد!
با جیغ بالا پایین پریدم، هوا آفتابی و خورشید مستقیم می‌تابید، صدای پرنده‌های زیبا گوشم رو نوارش می‌کنه.
- این خیلی عالیه!
با خوشحالی سمت آرتام برگشتم، اون هم متعجب بود.
آرتام: دیدی می‌تونی فقط باید یه راهی پیدا کنی که از اینجا خارج بشی.
سرم رو تکون دادم، همینطور مشغول دید زدن اطراف بودم که یهو صدای آسمون غره بلند شد!
پشت بندش بارون شدیدی گرفت، توی همون چند ثانیه اول موش آب کشیده شدیم.
سرم رو به چپ و راست چرخوندم بلکه یه سرپناهی پیدا کنم که چشمم به خونه قدیمی پدربزرگم خورد چقدر جالب هنوز هم به همون شکل هست!
دست آرتام رو کشیدم و باهم وارد خونه شدیم.
شومینه روشنه! چقدر عالی.
سمتش رفتیم تا خودمون رو گرم کنیم.
آرتام: اینجا رو از کجا پیدا کردی من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #253
آنیل بچه‌ها رو کنار زد و سمت آرتام اومد، اول نبضش رو گرفت و بعد دستش رو گذاشت روی دو طرف نبض تمپورال‌اش و آروم - آروم ماساژ داد تا کم - کم آرتام بیدار شد.
آنیل کنار رفت، اطراف رو از نظر گذروند و تا چشمش به من خورد، محکم در آغوشش کشید.
- خداروشکر _ خداروشکر که حالت خوبه داشتم دیوونه می‌شدم.
لبخند بی‌حالی بر روی لبم نشست.
بچه‌ها کلی سوال پیچمون کردن و من همه رو براشون تعریف کردم.
آخر سر هم به زحمت اونارو از اتاق بیرون انداختم تا یه دوش آب گرم بگیرم بلکه حالم بهتر شه.
***
"دو روز بعد"
- ببین آرتام راه حل دیگه ای وجود ندارده.
آرتام خواست حرفی بزنه که آنیل جلوش رو گرفت.
- اما من فکر می‌کنم همه چی به اون خونه برمی‌گرده!
آرتام : خوب از کجا پیداش کنیم؟!
و باز هم حرف‌های تکراری!
آه دیگه خسته شدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #254
بعد با عصبانیت به در اتاق کوبیدم‌ش که یهو در با شدت باز شد و چند نفر با لباس‌هایی عجیب و تیره، صورت‌های پوشیده از پارچه‌های مشکی رنگ، وارد اتاق شدن.
یکی از اونا با حرکت دستش من رو به دیوار کوبید و دست‌ها و پاهام رو قفل کردن.

نمی‌تونستم هیچ حرکتی انجام بدم انگار تمام قدرت‌هام تضعیف شدن!
هر چقدر هم تقلا کردم فایده‌ای نداشت.
به جرات می‌توانم بگم، چشم‌هایی بسیار ترسناک دارن؛ که جز سیاهی چیزی درونش دیده نمی‌شه! انگار که با نگاه به اون چشم‌ها در کابوسی ابدی غرق می‌شی!
دقیقه‌ای نگذشت که رئیس‌شون وارد اتاق شد و با تحکم همون‌طور که به چهره‌ای آشفته‌ی من خیره بود گفت:
- همه بیرون، بقیه‌‌اش باخودم!
بعد با یه پوزخند کریحنده اضافه کرد‌:
- بلدم چه‌طور رامش کنم.
با خشم فرو خورده‌ای داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #255
تا چشمم به تخت خورد سر جام می‌خکوب شدم، این دیگه چیه؟
یه موجود کاملا سیاه با چشم‌هایی کاملاً سفید بالای سر مامانم نشسته، به من خیره شده و پوزخند می‌زنه.
کم کم دست‌هاش رو به سمت سر مامان برد که باعث شد بدنش به لرزه بیوفته و کم‌کم صدای ناله از دردش بلند شد، کل بدنش عرق کرد.
- داری چیکار می‌کنی بهش بگو ازش جدا بشه.
محوطه تخت رو احاطه کرد بود؛ پاهام به زمین چسبیده و هر کاری کردم نتونستم سمتش برم، داشتم از ترس و نگرانی سکته می‌کردم.
ولی اون خونسرد به اون منظره وحشتناک با لذت نگاه می‌کرد.
از اینکه کاری از دستم برنمیاد دارم دیوونه میشم، همون‌طور دستش رو روی سرش می‌فشرد.
- خواهش می‌کنم بس کن توروخدا بس کن.
دیگه به گریه و التماس افتاده بودم که یهو همه چی آروم شد.
سرم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #256
دست به سینه ایستادم و قاطعانه به چشم‌هاش خیره شدم.
- هستم.
- هستی!؟ دقیقاً بگو چی رو هستی!
پوزخنده مسخره‌ای روی لبش خود نمایی می‌کرد.
چهرش زیاد هم بد نبود یه صورت گرد با لبایی متناسب و چشم‌هایی سبز تیره با موهایی بور و قدش هم فکر کنم ۱۹۶ سانتی بود!
بهش نزدیک‌تر شدم و زیر گوشش زمزمه کردم.
- قبول می‌کنم که براتون کار کنم.
اول از کاری که کردم یکه خورد اما ثانیه نگذشت که به خودش اومد و قهقه‌‌ای سرداد، گفت:
-دنبالم بیا!

پشت سرش از اتاق خارج شدم یه راه روی طویل و تقریبا تاریک بود.
به پایین نرده‌ها نگاهی انداختم، یه عمارت خیلی بزرگ با ست مشکی انگار همه چی توی این عمارت سیاه است.
متوقف شد، منم پشت بندش.
- آدم‌های کمی از کار ما می‌دونین و بیشتر تا نمردن ازش خبردار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #257
***
از زبان آرتام :
سه روزه نهال ناپدید شده و هر جایی هم که عقلمون قد داده گشتیم اما پیداش نکردیم.
دارم از عصبانیت و نگرانی دیوونه می‌شم همش تقصیر منه نباید تنهاش می‌‌ذاشتم‌‌.
هیچ راهی نیست، نمی‌دونم اگه پیدا نشه باید چیکار کنم؟
نهال-نهال کجا رفتی تو آخه لعنتی؟!
تمام اتاق بهم ریخته و به هیچکس هم اجازه ندادم تا تمیزش کنه.
دلم برات تنگ شده لعنتی، پس کجایی تو؟!
عصبی موهای بهم ریختم رو کشیدم بلکه بتونم یکم خودم رو کنترل کنم اما هبچ فایده‌ای نداره.
تقه‌ای به در خورد، اهمیتی ندادم باز شد و نیلماه وارد اتاق شد.
با چهره‌ای پکر بهش خیره شدم.
کنارم روی تخت نشست.
- داداشی جونم اینجور خودت رو اذیت می‌کنی که چیزی درست نمی‌شه، تو باید قوی باشی تا بتونیم به کمک هم نهال رو پیدا کنیم. باور کن نهال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #258
- اینجا ته راه رو هست و خیلی هم باریکه و فقط یه اتاق داره.
- هیچ در یا پله ای نیست؟
- نمی‌دونم! اما اینجا نرده داره احتمالا پله‌ای هم هست.
- خوبه پس برگرد از همونجا تا پیداش کنی.
دستم به نرده‌ها بود و آروم به جلو قدم می‌‌ذاشتم‌‌. چون بیشتر جاها تاریک بود به زحمت می‌تونستم حرکت کنم، که یهو زیر پام خالی شد به زمین افتادم.
نفس حبس شده توی سینه‌ام رو با صدا بیرون فرستادم و زمزمه کردم.
- اره اینجا پله هست!
- برو پایین.
اروم از پله‌ها گذشتم.
- چی می‌بینی ارتام؟
- اینجا کلی سایه‌های سیاه هست.
- جوری قدم بذار که متوجه‌ات نشن.
آروم سعی کردم خودم رو مخفی کنم، اما از آخرین پله که پایین اومدم، نزدیک بود با یکی از اون سایه‌ها برخورد کنم که به زحمت خودم رو نگه داشتم‌.
نفس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #259
حسام با تردید جلو اومد:
: میگم می‌خواین به دوستم بگم؟ شاید اون بتونه پیدا کنه!
نیلماه: وای آره مثل دفعه‌ی پیش که پدربزرگ نهال رو پیدا کرد.
با تایید من و آنیل، حسام به سمت آشپزخونه رفت تا راحت همه چی رو به دوستش توضیح بده ترجیحاً اون پلیسه و پیدا کردن چنین مناطقی برای اون راحت‌تر، ولی منم دست روی دست نگذاشتم و سراغ لبتابم رفتم.
هر چیزی که مربوط به چنین جنگل‌های انبوه و خفناکی می‌شد رو جست جو کردم.
اما هیچ جنگلی رو پیدا نکردم که ممکنه چنین اسمی داشته باشه، معلوم نیست این جنگل لعنتی کجا هست؟!
حسام وارد اتاق شد و بی‌صبرانه گفت:
- ارتام این جنگلی که دیدی رو می‌تونی توصیف کنی؟
سرم رو کمی کج و سوالی نگاهش کردم که دوباره گفت:
- امیر گفت ممکنه وسط یا انتهای هر جنگلی این خونه یا عمارتی رو که میگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
524
پسندها
5,597
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #260
با تحکم دستش رو برداشت و به شدت پرت زمین شدم.
احمق عقده‌ای! چند روز دیگه اینجا بمونم کمرم نصف می‌شه.
تندتند نفس می‌کشیدم انگار که قرار بود اکسیژنم تموم بشه.
رئیس: شانش بیاری کار تو نباشه، وگرنه می‌دونم با خانوادت چیکار کنم. ۳۰ دقیقه دیگه میان دنبالت به نفعت کارت رو درست انجام بدی!
حرفش که تموم شد به همراه بقیه اتاق رو ترک کردن.
پوف عصبی کشیدم و همون‌طور که گردنم رو ماساژ می‌دادم میز رو با حرکت دست‌هام به دیوار کوبیدم که از وسط نصف شد.
اینجا حتی لباسی نیست که عوض کنم و این بیشتر من رو عصبی می‌کنه فقط بلده پشت هم وز وز کنه.
یکم دیگه اینجا بمونم تضمین نمی‌کنم که با خاک یکسانشون نکنم.
***
زمان ندارم اما فکر می‌کنم سی دقیقه گذشت چون حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

موضوعات مشابه

عقب
بالا