متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان شیاطین هم فرشته‌اند | رورو نیسی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 116
  • بازدیدها 19,592
  • کاربران تگ شده هیچ

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #51
رامونا از جا پرید و با تعجب به بوته ای نگاه کرد که حالا به پسری تبدیل شده بود با موهای مشکی، چشمان و لباس سبز و پوستی برنزه؛ در نظر رامونا که چقدر طرز لباس پوشیدنشان نفرت انگیز بود. رنگ سبز، چقدر این رنگ در نظرش نفرت انگیز بود. نشان سرسبزی دیگر چه مزخرفاتی بود؟ این سرزمین همه چیزش می رویید جز فکر انسان هایش!
دیمیتری که به خود آمده بود با دقت به این جفت نگاه کرد، نظرش به شدت جلب شده بود پس برخاست و قبل از این که چیزی بگوید رامونا از او پیشی گرفت. با اخم همیشگی اش رو برگرداند و سرد گفت:
_ دل ریجینای شما به من ربطی نداره، اگه قراره اینقدر راحت بشکنه پس بذار بشکنه.
پسرک اخمی کرد که ریجینا با چهره ای غمگین رو برگرداند. گویا یاد گذشته افتاده باشد با لحن مغمومی گفت:
_ تو جرات نداری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #52
چند دقیقه بعد ریجینا و دیمیتری، زیر سایه خورشید، گرم صحبت بودند. رامونا کمی آن طرف تر زیر درخت نشسته بود و به آن ها توجه نمی کرد. جاستین به درختی پشت سر ریجینا تکیه زده بود و به این فکر می کرد که چگونه ممکن است کسی این چنین به یک قاتل خونخوار شباهت داشته باشد؟ به رامونا خیره بود و در چشمان بنفش و صورت سفیدش، دنبال مدرک نقضی بود. مدرکی که با آن به خود بقبولاند که این دختر، با آن قاتل رابطه ای ندارد. با خود به این فکر می کرد که چگونه حرف را با او باز کند.
سرانجام از فکر کردن، خسته شد و بی هیچ فکری به سمتش قدم برداشت. سایه اش که روی پاهای رامونا افتاد، سرش را بلند کرد و چشمان بی احساش را به او دوخت؛ حالت چشمان رامونا را که دید متوجه شد که واقعا حرفی برای گفتن ندارد و اگر هم داشته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #53
سرش را پایین انداخته بود و جلو می رفت که رابرت جلویش سبز شد.
_ به به، سفید پوش قصر.
با این حرف ماری سرش را بلند کرد و نشانه احترام همیشگی را ادا کرد. صاف ایستاد و با لحن همیشه مهربانش گفت:
_ درود قربان...
مکثی کرد، نگاهی به تئودور که کمی عقب تر کنار رابرت ایستاده بود کرد و ادامه داد:
_ امری دارید؟
رابرت لبخند همیشه مغرورش را زد و با صدای بمش پاسخ داد:
_ با مینور کار دارم.
با یادآوری بحث چند دقیقه پیش، پایش را روی زمین شنی به عقب کشید و زیر چشمی به تئودور نگاهی انداخت.
_ آها...
لبخند معنی داری زد و بی پروا چشم در چشم رابرت گفت:
_ دیگه چی کار مینور دارید؟ اون که دیگه دست راست نیست، دور انداخته شده.
رابرت خنده ای کرد، او همیشه خونسرد بود و هیچ وقت خون خود را کثیف نمی کرد.
_ خوشم میاد نمی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #54
_مینور.
مینور برگشت و با دیدن رابرت به سمتش رفت و ادای احترام کرد. رابرت انگشتش را به سمت تئودور گرفت و با لبخند جذابی که همیشه داشت رو به مینور گفت:
_ یه ماموریت دارم برات اونم اینه، رفتن به الماس اقیانوسی.
مینور صاف ایستاد و پرسید:
_ چرا اون جا؟
رابرت دستش را روی شانه مینور زد و پاسخ داد:
_ اون در مخفی بالاخره باید باز بشه.
و با ابرو به تئودور اشاره کرد. ماری با کنجکاوی پرسید:
_ الماس اقیانوس کجاست؟
با این حرف رابرت به سمتش برگشت، انگشتش را کنار لبش قرار داد و چشمانش را ریز کرد.
_ چی می شد ماریوس از دنده لجاجت درمی اومد و میذاشت تو هم بری ماموریت.
صدایی که شنیده شد، توجه همه را به سمت آسمان جلب کرد، درست آن جایی که جوانی رعنا و زیبا، با موهای کوتاه طلایی و پوستی برنزه و نیم تنه ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #55
ماری و ماریوس درگیر گفتگو بودند، در نگاه ماری چیزی جز شوق دیده نمی شد اما در نگاه ماریوس شیفتگی موج می زد. تئودور با شک به ماری و ماریوس نگاه کرد، به یکباره جرقه ای در ذهنش زد، سعی کرد یورنای بدن ماری را بسنجد اما نتوانست، سرش گیج و چشمانش سیاهی رفت، نمی توانست ماری را آنالیز کند، نه نژادش و نه یرونایش قابل شناسایی نبودند.
ماری با کمی چرب زبانی سعی در قانع کردن ماریوس داشت.
_ ماریوس، می شه همین یه بار؟
ماریوس با دو انگشت اشاره و شست گوش ماری را گرفت ولی نکشید، فقط نوازش کرد.
_ پس می خوای بری؟
به رابرت نگاهی انداخت و با جدیتی که با لحن دو ثانیه قبلش کاملا متفاوت بود گفت:
_ کیا میرن؟
رابرت با خونسردی به مینور و تئودور اشاره کرد و چشمان ماریوس فقط تئودور را رصد کرد. یورنای طلایی که در رگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #56
رامونا با خشم فریاد کشید:
_ تو اشتباه می کنی، اون جا داره نابود می شه.
جاستین ریجینا را عقب کشید و با خونسردی دستش را در هوا تکان داد.
_ اونجا در امن و امانه، کشور یورهاوایی در برابر شرارت عایقه و دیواره عایقی هر یورنایی رو وارد نمی کنه.
رامونا نمی دانست به این سه نفر چه بگوید، دیواره عایقی شکسته شده بود، این را رامونایی فقط فهمیده بود که با قدرت تولد و وجودش آن دیواره خلق شده بود.
با استیصال گفت:
_ نمی فهمید، یکی باید بره خبر بده، ممکنه قدرت تاریکی وارد بشه.
جاستین نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و کلافه برگشت و به داخل کلبه گیاهیش رفت.
در این میان ریجینا با تمام آرامش لبخند زد.
_ تا آروم نشی و توضیح ندی متوجه نمی شیم چی می خوای.
راست می گفت و دیمیتری هم در دلش او را تایید کرد. رامونا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #57
جاستین بعد از جر و بحث با دیمیتری او را مجبور کرد که به سمت پایتخت حرکت کند، هرچند دور بود و از طرفی مبدل ها تا دو روز دیگر خاموش بودند و این مدت بیش از حد طولانی بود، دیمیتری قبول کرد، می خواست باز گردد، به همان شهری که بیش از حد منفور بود؛ خودش را نمی توانست گول بزند، دلش برای خاطراتش تنگ شده بود، برای تنزین، برای آن مخفی گاه سبز، برای آن همه خاطره ولی چیزی که با برگشت هم دل تنگیش درمان نمی شد، تئودور بود.
رامونا گیج بود، منتظر وقتی بود که جاستین را تنها پیدا کند و از زبانش حرف بیرون بکشد، ذهنش مشوش بود و رفتن دیمیتری را متوجه نشد، ذهنش دور یک چیز می گذشت، خون! چند دقیقه که گذشت جاستین وقتی که رامونا روی صخره ای نشسته بود به کنارش رفت.
رامونا نگاهی به او انداخت، هر چیزی که به آن زمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #58
اولین شخصی که از کاخ بیرون آمد، دانته بود. با تعجب به دیمیتری نگاه می کرد، او را در جا شناخت، شیطانی که همپای با فرشته رفت!
با ابرویی بالا رفته به او نگاه می کرد، چند سرباز بیرون آمده بودند و فرمانده ها و چند مشاور و مستشار هم به ذهنشان فشار می آوردند تا منظورش را بفهمند که دیمیتری به آن ها کمک کرد.
_ دیواره عایقی شکسته.
دانته ی خنده ای هیستریک کرد و با انزجار گفت:
_ به به، دیمیتری نفی شده برگشته، می خواد الکی خودش رو نشون بده.
تلخ بود، به شدت تلخ. دیمیتری در معرض عقب نشینی قرار گرفت ولی لحظه ای به این فکر کرد که قرار است اینجا نابود شود، جلو رفت و با لحنی صریح گفت:
_ می تونید چک کنید، عایق شکسته و ممکنه هر لحظه یه موجود تاریک وارد یورهاوایی بشه.
نمی دانست چرا ولی از رامونا مطمئن بود، از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #59
بعد از چند دقیقه که با سروصدا و بی تفاوتی نگهبان گذشت، دیمیتری از تقلا دست کشید و با اخمی بزرگ روی زمین معلق نشست، حرص می خورد ولی نمی توانست کاری بکند سرانجام غرید:
_ آخه چرا من رو می بری؟
جوابی نگرفت، باز هم پرسید:
_ به من چه که عایق شکسته؟
سرباز با این خیال که بالاخره خسته می شود و سکوت می کند باز هم جوابش را نداد ولی او دیمیتری را نمی شناخت، لجباز تر از دیمیتری خود او بود. با حرص فریاد زد:
_ هوی دراز، با تو ام.
آن قدر سرو صدا کرد که سرباز با خشم برگشت، یورنا آبی اش را در کسری از ثانیه دور سنگی پیچاند، سنگ را پرتاب کرد دقیقا در دهان دیمیتری. دیمیتری تلاش کرد که آن را از دهان خود خارج کند ولی هم دستانش بسته بودند، هم سنگ بیش از حد بزرگ بود، پس با حرص به سربازی نگاه کرد که ابرویش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #60
رامونا اخمی از تعجب کرد، کمی درنگ کرد و سپس گفت:
_ ولی هر کسی نمی تونه که این کار رو کنه. چطور...
جاستین میان حرفش پرید.
_ ریجینا هرکسی نیست، اون گلیه که اگه پژمرده شه کل گلستون ها پژمرده می شن.
_ اون یه گله؟
جاستین با شک به جوی آبی نگاه کرد که در حال خشک شدن بود، زیر لب زمزمه کرد:
_ اون گل الماسیه.
رامونا تعجب کرد، گل الماسی که ریشه همه سبزی هاست، این ریجینای کوچک است؟ جاستین برخاست، با تردید به درختان نگاه کرد، تیره شده بودند و گویا به جاستین دهن کجی می کردند. با فکری که به سرش زد به یکباره ترسید، برگشت و به سمت کلبه گیاهی ریجینا رفت، ریجینا گوشه ای در خود مچاله شده بود و صورت خود را پنهان کرده بود. جاستین گوشه لبش را کج کرد، دست به سینه به چهارچوب گل کاری شده صورتی تکیه زد، چشمانش در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا