- ارسالیها
- 2,611
- پسندها
- 44,199
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 33
- نویسنده موضوع
- #51
رامونا از جا پرید و با تعجب به بوته ای نگاه کرد که حالا به پسری تبدیل شده بود با موهای مشکی، چشمان و لباس سبز و پوستی برنزه؛ در نظر رامونا که چقدر طرز لباس پوشیدنشان نفرت انگیز بود. رنگ سبز، چقدر این رنگ در نظرش نفرت انگیز بود. نشان سرسبزی دیگر چه مزخرفاتی بود؟ این سرزمین همه چیزش می رویید جز فکر انسان هایش!
دیمیتری که به خود آمده بود با دقت به این جفت نگاه کرد، نظرش به شدت جلب شده بود پس برخاست و قبل از این که چیزی بگوید رامونا از او پیشی گرفت. با اخم همیشگی اش رو برگرداند و سرد گفت:
_ دل ریجینای شما به من ربطی نداره، اگه قراره اینقدر راحت بشکنه پس بذار بشکنه.
پسرک اخمی کرد که ریجینا با چهره ای غمگین رو برگرداند. گویا یاد گذشته افتاده باشد با لحن مغمومی گفت:
_ تو جرات نداری...
دیمیتری که به خود آمده بود با دقت به این جفت نگاه کرد، نظرش به شدت جلب شده بود پس برخاست و قبل از این که چیزی بگوید رامونا از او پیشی گرفت. با اخم همیشگی اش رو برگرداند و سرد گفت:
_ دل ریجینای شما به من ربطی نداره، اگه قراره اینقدر راحت بشکنه پس بذار بشکنه.
پسرک اخمی کرد که ریجینا با چهره ای غمگین رو برگرداند. گویا یاد گذشته افتاده باشد با لحن مغمومی گفت:
_ تو جرات نداری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش