متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان شیاطین هم فرشته‌اند | رورو نیسی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 116
  • بازدیدها 19,589
  • کاربران تگ شده هیچ

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #71
تاثیر گرفتم از نقدتون :day_dreaming: Mr.Different Mr.Different امیدوارم بی حوصلگی توش مشخص نباشه! اگه بود و امکانش بود بهم بگید. «ارادت»


رامونا با حرص دهانش را کج کرد و از روی تنه پایین پرید. به سمت استراحت گاه ریجینا رفت. از کنار درختان بلند کاج گذشت. کم کم درخت ها کوتاه می شدند و جاده سنگریزه ای باریک تر می شد. زیر درختان قرمز که حالت مخروطی داشتند برگ های خزان زده شان مانند یاقوت های قرمز چشم را خیره خود می کردند. رامونا چشمانش را به شکاف که تا حد معنا داری بزرگ بود و تنها درزی بود که رو به آسمان دید داشت، خیره شد. نمی خواست به آن رنگ های همیشه آزار دهنده نگاه کند. قرمز رنگی بود که خاطرات بدی را برایش تداعی می کرد.
به برکه کوچک زلالی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #72
قطرات آب که باران وار بر سر و روی زمین و رودخانه خوردند، تازه رامونا هیبت مخمصه را درک کرد. نمی توانست تکان بخورد و زودتر از همه، جاستین به خود آمد. جلو رفت و دست راستش را به نشانه احترام یورهاوایی جلوی صورتش قرار داد. با حرکت جاستین رامونا هم جلو رفت و ادای احترام کرد. دیمیتری و ریجینا بی خبر از همه چیز، نگاه گیجشان را به آن دو دوختند و به تبعیت از آن ها، کارشان را تکرار کردند.
ولی با جمله رامونا که جلو تر از جاستین هم ایستاده بود، دیمیتری خشکش زد. درست می شنید؟
_ درود بر پیشروی یورهاوایی!
پیشروی یورهاوایی با نفوذ ترین شخص در کل حکومت یورهاوایی ست. پادشاه و دیگر مقام ها نیز زیر نظر پیشرو عمل می کردند. رامونا در ذهنش به دنبال دلیلی می گشت تا آمدن او را موجه کند اما هرچه گشت، چیزی نیافت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #73
کنجکاوی بزرگی در دل همه آن ها ریشه دواند. هرچهار نفرشان؟ چرا باید به آن ها نیاز داشته باشند؟ چرا های زیادی در ذهنشان موج می زد.
دیمیتری اولین شخصی بود که به حرف آمد. با حالتی مبهوت، چشمانش را به موج های دریاچه که از تلاطم چند لحظه پیش باقی مانده بودند، دوخت.
_ چرا باید پیشروی یورهاوایی به ما نیاز داشته باشه.
صدای بم و گرم پیشرو، توام شد با لبخند بزرگ و مهربانه ای که از این سوال به وجود آمده بود.
_ اون جا متوجه می شید.
و آن ها از عاقبت پیش رویشان بی خبر بودند و بی خبری از سرنوشت نامعلوم چقدر ترسناک است!

***

ماری دست مینور را گرفت و او را بلند کرد. لباس های مینور پاره شده بودند و پوست سفیدش در معرض دید قرار گرفته بود. خراشهای کوچکی بر روی صورتش نشسته بودند. وقتی که کاملا برخاست تازه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #74
تئودور به کنار مینور که رسید، کنارش روی صخره نشست. آرنج‌هایش را به زانوی‌هایش تکیه داد و نفسی عمیق کشید. آرام پرسید:
_ الان چرا برنمی‌گردیم؟
مینور به یکی از سنگ‌های ریزی خیره شده بود که روی آن سمندری جا خوش کرده بود. مینور چشمانش را از پوست سیاه با خال‌های زرد گرفت و به چشمان عسلی تئودور نگاه کرد. با همان حالت چشمان مات و لحن بلاتکلیفی گفت:
_ نمی دونم. احساس می کنم نباید برگردیم.
تئودور کمی به جلو خم شد و با بی‌حوصلگی جمله‌ای تحویل مینور داد:
_ چرا خب؟
مینور دستان کشیده‌اش را در موهایش فرو برد و همه موهای مجعدش را به هم ریخت و با حرص گفت:
_ آخه به رابرت چی بگم؟
تئودور شانه‌ای بالا انداخت و بی‌خیال گفت:
_ بگو ماریوس معبد رو از بین برد.
مینور با خشم به تئودور چشم غره رفت ولی تئودور باز هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #75
شما هم همش این تایپک منو خالی بذارید :( قهر نکنم؟

فصل چهارم: تغییر

در ورودی از جنس مس که حالت نیم بیضی‌ای داشت، گشوده شد. هر چهار نفر، قدم بر زمین پوشیده از پارچه‌های مخملی قهوه‌ای گذاشتند. جاستین به دقت تمام سالن لوزی شکل با دیوارهای طرح چوب را از نظر گذراند. دیمیتری با دقت به هزاران تابلویی نگاه می کرد که تقریبا تمام دیوارها را پوشانده بودند. تابلوهایی که اکثرا از افراد پیر و جوان بودند؛ چهره برخی مهربان، چهره برخی بی احساس، چهره برخی پیر و چهره برخی سرکش و جوان بود.
ریجینا حالش خوب نبود. او همیشه در آن جای مخفی زندگی می کرد و حالا خارج شدن از آن برایش کمی سخت بود. رامونا اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #76
دیمیتری به سرتاسر اتاق نگاه کرد. دیوار ها با تیکه های فلزی نامربوط پوشیده شده بودند. جاستین سمت چهار تخت از جنس آهن که زنگ زده بود رفت و روی روتختی سفید یکی از آن ها پهن شد. آخی گفت و نفسی عمیق کشید. به رامونا که کنار در مسی ایستاده بود اشاره کرد و با لحن بی خیالی گفت:
- بیا استراحت کن. مطمئن باش فعلا نمی تونی هیچ کاری کنی. فوق فوقش می شناسنت و یکم ازت دوری می کنن. نگران نباش ما کنارت هستیم.
رامونا به تنها کمد که کمد خیلی بزرگی بود و رنگ سفیدش بین آن اتاق تیره تنها رنگ روشن بود، تکیه داد و چشمانش را به زمین از جنس مرمر دوخت. دیمیتری و ریجینا داستان او را نمی دانستند. اگر می فهمیدند شاید از او دوری می کردند. زیر چشمی به دیمیتری که از پنجره کوچک اتاق پایین را نگاه می کرد، چشم دوخت. دوست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #77
دخترک سعی کرد از دست رابرت با یک حرکت رهایی یابد اما دستان رابرت بیش از حد قوی بودند. رابرت با آرامش در حالتی که دخترک را روی هوا نگه داشته بود به سمت کمدش رفت و یکی از لباس های نیم تنه ی بالا که از جنس ابریشم بود برداشت. دست آزادش را در یکی از آستین ها فرو برد و با خنده بدون این که به او نگاه کند پرسید:
- ماریوس مامورت کرده؟ شاید هم یکی دیگه؟ خودت اسمش رو بگو.
برای دخترک این نوع برخورد عجیب بود؛ آن قدر عجیب که دست از تقلا کشید و با چشمان درشت متعجبش به رابرت خیره شد. هرکسی بود این گونه سوال نمی پرسید. شاید با خشم؟ شاید هم با فکر به این که او دهان محکمی دارد حالا از او نمی پرسید.
رابرت که در نظرش سکوتش کمی طولامی شده بود و برگشت و مستقیم به چشمانش نگاه کرد. سرش را کمی کج کرد. لبخند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #78
رابرت با آرامش در را کوبید و وارد راه رویی شد که سقف بلند آن حالت محدب داشت و طرح آسمان سبز با ابر های نارنجی اش کمی غیر عادی اما به شدت زیبا بود. قدم های محکمش را روی سرامیک های براق سبز تیره برداشت و به سمت سالن اصلی جابه جایی مقر رسید. بی سقف بودن سالن باعث شده بود که نور زیبایی وارد شود و به دایره وسط زمین که سفید رنگ بود و خلاف اطرافش که سیاه بودند برق می زد، جلای بیشتری دهد. همان طور که حدس زده بود، آن ها برگشته بودند. ماری و مینور ادای احترام کردند و مانند همیشه تئودور هیچ حرکتی به خود نداد. مینور دهان باز کرد تا حرفی بزند که رابرت دستش را به نشانه سکوت بلند کرد. سرش را با چشمان بسته تکان داد. چشمان آبی اش را به مینور دوخت و با لحن پر از آرامشی گفت:
- می دونم چی شده. تو و تئودور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #79
و بالاخره امتحانات تموم شدن و من با انرژی اومدم برای نوشتن *-* منتظر نظراتتون هستما!

رامونا خرد شدن را با تک تک جملات احساس کرد. مادرش، تنها کسی که با این که از قدرتش می ترسید همیشه به دانته می گفت مراقبش باشد و نگذارد دلش بشکند، رفته بود و رامونا یک سال پیش نتوانسته بود او را در آغوش بگیرد. یاد جمله ی مادرش افتاد که همیشه وقتی ناراحت بود می گفت:
- رامونا! من مطمئنم که تو قدرتت رو کنترل می کنی و این منم که با دستای خودم تاجم رو بهت می دم، فقط به تو!
دیمیتری روی تختش نشست و با گیجی و خواب آلودگی به رامونا چشم دوخت که دستش روی دسته در، خشک شده بود. دهان باز کرد تا رامونا را صدا بزند که به یکباره صدایی مانند کوبیدن یا انفجار در تمام بنا پخش شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #80
دیمیتری در نهایت جلو رفت و خود را به درون گردباد انداخت که باعث شد پیشرو متوجه او شود و لحظه ای شوکه شود. باد لباس ها و موهای دیمیتری را به بازی گرفت و همه آن ها را به هم ریخت ولی دیمیتری دستش را روی شانه رامونا گذاشت و فریاد کشید تا صدایش به او برسد:
- رامونا بسه! قول می دم بهت همه چی درست می شه فقط بسه.
نمی دانست قول چه را می داد ولی آن لحظه نیاز بود رامونا آرام شود اما کلمه « قول» فقط در ذهن رامونا تداعی گر عهد مادرش بود. دستان مادرش سه سال است دورش پیچیده نشده و او می خواست وقتی برگردد و مادرش را در آغوش بگیرد که مطمئن است تاج را روی سرش خواهد داشت. « آغوش مادرش» یعنی هیچ گاه این حال خوش را دیگر تجربه نخواهد کرد؟ واقعا دیگر بدن سردش با آغوش مهربانانه او گرم نمی شود؟
دیمیتری دستش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا