متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان لحظه‌های پُر دردسر | سیده مریم حسینی کاربر انجمن یک رمان

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
لحظه‌های پُر دردسر
نام نویسنده:
سیده مریم حسینی
ژانر رمان:
#پلیسی #طنز #عاشقانه
به نام پادشاه عالم عشق
که نامش هست نقش خاتم عشق
کد: ۴۳۶۴
ناظر: Łacrîmosã AMARGURA


لحظه پر دردسر.jpg

خلاصه:
داستان ما راجب یه دختر سرسخت و بازیگوش که به جاش شوخ‌طبع و مهربونه و به جاش بداخلاق هست، که ناغافل با سر توی کندوی عسل میره، یه ثروت ناخواسته که مسیر زندگی‌اش رو به کل تغییر میده، نگم که چه اتفاق‌های عجیبی توی این کندو براش میوفته که باعث می‌شه ناخواسته وارد یه سری عملیات‌های پلیسی بشه!
حالا ته این عملیات چی میشه خدا می‌دونه!

لینک شخصیت‌های رمان
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #3
"مقدمه"
باید بگم که قضیه شگفت‌انگیز یه زندگی از اونجایی شروع میشه که ما از فرصت‌هامون به نحو احسنت استفاده می‌کنیم و توی راه درست قدم بر می‌داریم.
حالا این راه درست چی می‌تونه باشه و چطوری بهش دست پیدا کنیم؟
به خودمون بستگی داره.
ممکنه یه آدم یا یه ذهن خلاق باشه، کسی چه میدونه، شاید اون وقتی که تو توی خیال خودت گم شدی، یکی بیاد و پیدات کنه.
مهم نیست تهش چی می‌شه مهم اینکه تو از اون لحظه و اون اتفاق لذت ببری!

***
'فصل‌اول'
"لحظه‌های‌پردردسر"

طبق عادت چند روزه‌اش بعداز تمومی ساعت کار، کل کارخانه رو از نظر گذراند.
باوجود اینکه مش رحمان از قبل چک کرده بود اما این هفته هیچ اشتباهی نبایست در کارشان رخ می‌داد بنابراین برای آخرین بار به سمت انتهای کارخونه به راه افتاد؛ از همان فاصله هم می‌شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #4
بعد از رسیدن به حیاط سریع وارد راه رو شدم و کفش‌هام رو توی جا کفشی گذاشتم و وارد پذیرایی شدم، چشمم به لامپ روشن آشپزخونه خورد؛ اِ مامان خوشگلم کی بیدار شده؟
- صبح بخیر بانوی زیبا!
یه چشمک هم بهش حواله زدم.
لبخندی زد و گفت:
- صبح بخیر زبون باز بیا صبحانت رو بخور تا دیرت نشده، ساعت ششِ!
- چشم.
واقعاً یه صبحونه کامل بعد ورزش می‌چسبه، قُربون مامان خوشگلم بشم‌.
با عجله سمت اتاق رفتم و بعد آماده شدن مستقیم به آشپزخونه اومدم و بعد چند لقمه مربای هویج خوردم، با سر کشیدن چایی، رو به مامان گفتم:
- مامان جونی دستت طلا من دارم میرم.
دستی تکون دادم و بلافاصله جلوی آینه کنار جا کفشی وایسادم.
خوب یه بار دیگه خودم رو تو آینه‌ی جلوی راه رو ببینم.
اهوم خوبه مانتو تا بالای زانو به رنگ گلبهی با شلوار لی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #5
انقدر این دخترِ پر حرف، حرف زد که نفهمیدم کی رسیدم.
اولین کسی که بعد از وارد شدنم به چشمم خورد شادی بود.
- به سلام شادی خانوم خودم، باز چرا اخمات توهمه؟
شادی با یه حالت طلبکاری گفت:
- آخه نه اینکه تو همیشه زود میای بخاطر همون، زود برو آقای امیری کارت داره تنبل خانوم.
- باز چی شده؟
شونه‌ای بالا انداخت و مشغول کارش شد.
با چهره‌ی خندون رفتم لباسم رو عوض کنم و بعدش سراغ امیری برم؛ معلوم نیست دوباره می‌خواد منو کجا بفرسته.
***
آروم در زدم، بلافاصله صداش رو شنیدم!
- بفرمایید!
- سلام آقای دکتر با من کار داشتین؟
امیری سر از برگه‌های روبه روش برداشت و با نیم‌نگاهی گفت:
- آماده باش ساعت ده یه عمل مهم قلب باز دارم حواست رو جمع کن، دوست‌ ندارم اتفاق دفعه قبل دوباره پیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #6
خوشحال سمت خروجی بیمارستان رفتم و اولین تاکسی که دیدم سوار شدم، بهش آدرس رو دادم.
***
بعد از پرداخت کرایه به سمت مقصد راه افتادم.
فکر کنم خیلی دیر شد الانِ که ستاره من رو با خاک یکسان کنه.
دستم رو گذاشتم روی دهنم و ریز خندیدم.
چشمم خورد بهش؛ جلوی در ورودی سالن با یه دفتر کلاسور وایساده بود.
نزدیکش شدم و محکم به شونه‌اش کوبیدم و گفتم:
- بَه ستاره خانم پارسال دوست امسال منظومه‌ی شمسی!
با یه قیافه‌ی چَپَل چلاغ نگاهم کرد و با حرص گفت:
- الان دقیقاً این حرفت چه معنی داشت؟ خدایی خودت فهمیدی چی گفتی؟ جای سلام کردنش، میاد می‌زنه روی شونه من که از صبح سر پام و دارم از خستگی رو به موت میرم!
- عزیزدل یه نفس بگیر فهمیدم چقدر خسته‌‌ایی.
بعد دستم رو روی سرش گذاشتم و نوازش کردم، آخ فقط من می‌دونم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #7
توی راه برای خودم قدم می‌زدم که چشمم به یه بستنی فروشی خورد که خیلی هم شلوغ بود.
منم دلم خواست، از لب و لوچم آب می‌چکید؛ سمتش رفتم و یه بستنی قیفی بزرگ شکلاتی گرفتم.
- اوم بَه‌بَه چقدر لذیذه‌.
نزدیک خیابون اصلی شدم، چقدر شلوغه اینجا؟
داشتم اطرافم رو نگاه می‌کردم که حس کردم یکی صدام می‌زنه، اعتنایی نکردم که دوباره صدا زد.
- ببخشید خانم با شمام؟
سمت صدا برگشتم، یه پسر قد بلند و خوش‌تیپ و قیافه‌، که حدودا بیست و هشت اینا بهش می‌خورد.
سوالی نگاهش کردم ببینم که چیکارم داره؟!
- این کیف پول برای شماست؟
دقت کردم بهش؛ وای خدا این‌که کیف منِ، پس دست این چیکار می‌کنه؟
- بله مال من هست.
لبخندی زد، نزدیک‌تر شد و گفت:
- بفرمایین فکر کنم از دستتون افتاده، هر چی صداتون زدم متوجه نشدین.
اوپس من چقدر گیجم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #8
***
یه خمیازه‌ی بلند بالا کشیدم و دست‌هام رو به سمت بالا بردم.
خدایا شکرت عجب خواب دلپذیری بود!
ساعت گوشی رو خاموش کردم و طرف دستشویی رفتم.
یکم پام رو خاروندم و بعد شروع کردم لباس‌هام رو عوض کردن؛ یه شلوار ورزشی صورتی با سیوشرت ستش که حالت مانتویی داره و تا کمی کوتاه‌تر از بالای زانوم هست رو پوشیدم و بعدش شال مشکی‌ام رو از پشت بستم و یه کلاه کپ صورتی هم سرم گذاشتم، کتونی‌ مشکیمم پوشیدم و از خونه خارج شدم.
دست‌هام رو به دو طرف باز کردم و یه نفس عمیق کشیدم.
هوای دم صبح چقدر دل‌انگیزه!
از همونجا تا نزدیک پارک رو دوییدم و هندزفریمم گذاشتم و یه موسیقی پاپ هم باز کردم.
همین‌طور سرم رو تکون می‌دادم و واسه خودم می‌دوییدم.
یکمم با خانوم‌هایی که هر روز صبح برای نرمش میان نرمش کردم!
بعد حدود بیست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
- اَه پس این مانتوی من کجاست؟
با صدای بلند مامانم رو صدا زدم.
- مامان این مانتو آبی نفتی من رو ندیدی؟
مامانمم از توی آشپزخونه مثل خودم داد زد:
- کدوم رو میگی؟
- اونی که بلنده تا زیر زانو، زنجیر داره!
- یادت رفته خودت دیشب توی لباس‌شویی انداختیش!
رفتم توی آشپزخونه و از در آویزون شدم و گفتم:
- خوب دیشب توی لباس‌شویی بود الان کجاست؟
- توی لباس‌شویی!
با دهن باز شده گفتم:
- یعنی روشنش نکردی؟
- نه!
- مامان!
- به من چه خودت دختر به این بزرگی هستی می‌خواستی روشنش کنی!
بعد با یه تنه از کنار من گذشت.
مامان: راستی مها شب زود بیا خونه مهمون داریم!
با لب و لوچه آویزون سمت اتاقم رفتم.
- مهمون! اه حالا چی بپوشم؟
یه نگاه به ساعت توی اتاقم کردم، ساعت ده و نیمِ؛ وقتمم کمِ، حالا خوبه بابا ماشینش رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

miss_marynovel

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
518
پسندها
5,555
امتیازها
21,773
مدال‌ها
15
  • نویسنده موضوع
  • #10
یه مرد میان سال که روی یه ویلچر خیلی خفن نشسته بود و داشت شبکه‌ها رو همین‌طور پشت هم عوض می‌کرد.
نزدیکش شدم وقتی حضورم رو حس کرد ویلچر رو کج کرد و سمت من برگشت.
- سلام!
فقط سرش رو آروم تکون داد و دوباره سمت تلویزیون برگشت.
وا این دیگه چه مدل شه!
شونه‌ای بالا انداختم و بی‌خیال سمت آشپزخونه رفتم شاید آدم کم حرفیه، نمیدونم که!
خوب میز رو کامل چیدم و صداش زدم.
آروم اومد سمت میز یکی از صندلی‌هارو
اومدم کنار بذارم که با ویلچرش بیاد اونجا جا بگیره که یهو خیلی شیک و مجلسی از روی ویلچر بلند شد و روی صندلی نشست.
یه علامت تعجب بزرگ روی سرم نمایان شد!
اگه مشکل نداره پس چرا روی ویلچر می‌شینه.
سرم رو تکونی دادم و بهش خیره شدم.
خیلی باکلاس شروع کرد به غذا خوردن دقیق مثل این آدم‌های ثروتمند بود.
عجب!
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا