متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

حرفه ای داستان کوتاه مرده‌ها نمی‌میرند | فائزه۱۳۸۰ کاربر انجمن یک رمان

وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان کوتاه: 469
سطح: حرفه‌ای
ناظر:
«بسم تعالی»
نام اثر: مرده‌ها نمی‌میرند
نویسنده: فائزه متش
ژانر: #اجتماعی

997398_87736d7375ca7ab3c25b771b28cf5375.jpg
خلاصه:
زندگی، به پالان اسب می‌ماند‌.
که زیرش یک حیوان است و رویش حیوانی دیگر!
مهم این است که ما کش تمبان‌مان را سفت بچسبیم؛ چرایش را نمی‌دانم!
پس بخند؛ زندگی زیباست‌...
کجایش را، نمی‌دانم!

سخن نویسنده:
خواننده‌ی گرامی، این داستان واقعی نیست؛ اما حقیقت دارد.



 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,924
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • #2
IMG_20220624_141956_942.jpg
"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #3
زندگی نه به زیبایی عکس‌هاست و نه به سیاهی تاریک‌ترین شب‌های بی‌مهتاب.
زندگی خاکستری است!
با همین اشک‌ها، با همین لبخندها.
همه‌ی ما مرده‌ایم، مردگانی که تنها نفس می‌کشیم.
و‌چرا کسی برای مردگان متحرکی چون ما مراسم ختم نمی‌گیرد؟
ساده است:
چون مرده‌ها نمی‌میرند!
***

صفدر گوشه‌ی پیراهن لاجوردی رنگ و رو رفته‌ی رستم را گرفت و او را بیخ دیوار سیمانی خانه‌ی کلنگی چسباند و درحالی‌که گوشه‌ی سیبیل کلفت چخماقی‌اش را با دندان می‌جوید؛ غرید:
- ببین مرتیکه مفنگی، یا تا آخِرِ این هفته کرایه خونه‌ت رو میاری میدی مثِ بچه آدم... .
گوشه‌ی سیبیل جویده را بیرون تف کرد و دستش را دور یقه او محکم‌تر کرد:
- یا خودت و اسباب اثاثیه‌ات رو با هم می‌ندازم تو جوب! فِرک نکن چاخان می‌کنم که تا حالاش هم واس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #4
انگشت اشاره‌‌اش را بالا آورد و مقابل چشمان تکیده‌ی رستم گرفت و خواست حرفی بزند که صدای گوش خراشی که آشنا هم به نظر می‌رسید، مانع ادامه‌ی بحث‌شان شد:
- از اون بالا کفتر میایَه، یَکی دانَه دختر میایَه؛ خدایا بگیرم‌که دارم میام پیشت... .
و پشت بندش عطا، کفترباز محل که اتفاقاً دستی هم بر سیخ و سنجاق داشت و هم‌راسته‌ی رستم بود، از روی پشت‌بام کوتاه خانه‌شان پایین پرید تا پرواز کند که با سقوطی آزاد وسط کوچه‌ی باریک و دراز که تاریکی غروب آسفالت‌های کهنه‌اش را بیشتر به رخ می‌کشید، پهن شد.
رستم نگاهی به جوان لاغر اندام پیرژامه پوشی که حال کف آسفالت پخش شده بود انداخت و بی‌توجه به مادر عطا که چادر گل‌دار سفید رنگش را دور کمرش پیچانده بود و بالای سر پسرش داد و هوار می‌کرد و گاهی هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #5
سپس دستش را به دیوار سیمانی خانه‌ که هرآن امکان فرو ریختنش وجود داشت،
تکیه داد و از روی زمین بلند شد.
آب دماغش را با آستین چروک پیراهنش پاک کرد و به سمت خانه‌اش که در انتهای همین کوچه‌ی قدیمی باریک و بد قواره که همیشه‌ی خدا داد و بی‌داد اهالی‌اش را می‌شد شنید؛ به راه افتاد.
چشمان قهوه‌ای رنگ ریزش که در گودی گُلی به زورخانه‌ی آ سِیِد مشتبی زده بودند را در حدقه چرخاند و برای دیوار و آجرها شروع به سخن‌رانی کرد:
- هی خدا، هی میگن ترک کن، آدم شو، آقا شو، کشی نیشت بگه آخه بنده‌های خدا، من می‌کشم که ریق رحمت رو نَریقَم!
سپس سرش را به چپ و راست تکان داد که موهای آشفته و خاکی‌اش که شاید یکی دو شپش نیز در آن لانه‌کرده بودند، تکان خوردند و ادامه داد:
- مردم مغژشون اژ کاهه. حالیشون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #6
نگاهی به آشپزخانه‌ی کوچک انداخت و مرضیه را مانند همیشه مشغول آشپزی دید. به سمتش رفت و با سلام بلندی توجه او را به خود جلب کرد.
مرضیه نیز که با دیدن شوهر به قول خودش پهلوانش(آخر کدامین پهلوان پنجاه کیلو وزن دارد و قدش از ۱۷۵ بیشتر نیست؟!) گل از گلش شکفت و بدون توجه به این‌که دختر ده ساله‌ای هم دارند و زشت است جلوی او این مثبت هجده بازی‌ها، بوسه‌ای روی گونه‌ی رستم نشاند و قربان صدقه‌اش رفت.
ماهی که به متکای گل قرمزی زهوار در رفته جهیزیه‌ی مادرش که مال هفت پشت قبلش بود تکیه داده بود، انتهای مداد قرمزش را در دهان چرخاند و گفت:
- بابا، امروز زدم پسر مصطفی قالپاق رو نفله کردم.
مرضیه گونه‌ی گل انداخته‌اش را چنگ انداخت که رستم روی دو زانو کنار دخترش نشست:
- چرا بابایی؟
ماهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #7
با به یاد آوردن سقوط فجیع عطا، آهی کشید و‌گفت:
- بی‌چاره مسافراش، فِرک کنم همه نفله شدن. وختی راننده طیاره بدون راهنما می‌پیچه تو‌خاکی همین میشه دیگه!

***
مرتضی خم شد و آستین پیراهن آبی روشنش را بالاتر داد و از آب حوض کوچکی که با گلدان‌های‌ گل شمعدانی در چهار طرفش طراوت خاصی به حیاط خانه‌ی قدیمی داده بود، مشتی آب برداشت و به صورتش زد.
قطره‌های کوچک آب از صورت روشنش میان ریش‌های گندمی کوتاهش سر خورد و پنهان شد. صندل‌های چرم مشکی رنگش را دوباره به‌پا کرد که صدای زنگ در باعث شد به سمت در برود.
با گشودن در، قامت پیر اما استوار حاج عباس را دید که در سلام پیش دستی کرد و با یکدیگر دست دادند که مرتضی او را به داخل دعوت کرد و حاج عباس یالله یالله گویان، وارد حیاط بزرگ شد.
با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #8
آهی کشید و گفت:
- این چه حرفیه حاجی، ما که جز خوبی چیزی از شما ندیدیم. انشالله قبول باشه. من رو از دعای خیرتون بی‌نصیب نگذارید. بلکه خدا ما رو لایق دونست و به واسطه‌ی دعای شما زیارت خونه‌اش رو نصیب‌مون کرد.
عباس انشالله غلیظی زیر لب زمزمه کرد که بی‌شک خود اعراب نیز از لهجه‌ی او دهان‌شان باز می‌ماند و شک می‌کردند هفت نسل او عرب نبوده است؟
با پیچیدن صدای الله‌اکبر از گل‌دسته‌های مسجد محل، عباس و مرتضی از جایشان برخاستند تا به مسجد رفته و نماز ظهرشان را به جماعت برگذار کنند.
با گذر از کوچه‌ی قدیمی که ساکنین آن برخلاف ساکنین کوچه‌ی بغلی مردمی آرام و بی‌حاشیه در پایین شهر بودند، به سمت مسجدی که در راس تقاطع دو کوچه همجوار قرار داشت رفتند و با رسیدن به سر کوچه با دیدن دار و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #9
رستم پاکت بهمن را درون جیب شلوار رنگ و رو رفته‌اش چپاند و درحالی‌که خاکستر سیگارش را می‌تکاند، نگاهش را به حاج عباس، بزرگ محل که هرسال به زیارت خانه‌ی خدا می‌رفت و دست ستاد امر به معروف و نهی از منکر و گشت ارشاد را از پشت بسته بود، دوخت. زهرخندی زد و دود را بیرون داد:
- منژورت اژ مفشد فی‌الارض و ریشه‌ی فشاد، ماییم دیگه حاجی؟
و با دو انگشتی که سیگار را نگه داشته بود، به خود اشاره کرد.
حاجی گویا به موجودی نجس می‌نگرد، دماغ بزرگش را چین داد و اخمی روی پیشانی بلندش افتاد:
- امثال شماها باعث بی‌آبرویی محل شدین؛ معلوم نیست چه زهرماری دود می‌کنین که غیرت و شرف و ناموس رو هم کنار گذاشتین!
رستم فیلتر سیگارش را روی زمین انداخت و با نوک کفش‌ آن را خاموش کرد.
سپس نگاه غم‌زده‌اش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ILLUSION

ILLUSION

نویسنده انجمن
سطح
12
 
ارسالی‌ها
386
پسندها
2,666
امتیازها
14,063
مدال‌ها
13
سن
22
  • نویسنده موضوع
  • #10
آهی کشید و ادامه داد:
- گاهی وختا یه نمه فِرک می‌کنم ما رو یادت رفته. حق هم داری البته. رشتم مفنگی کجا و حاج عباسی که هرشال تو خونه‌ت قربونی میده کجا. من آس‌ و پاس یه‌لا‌قبای بی‌عرضه که واشه یه لقمه نون اژ صبح خروس‌خون تا بوق سگ، سگ دو می‌ژنم و تهش شرمنده ژن و بچه‌مم، حق گلایه کردن ندارم. ولی خب...
لبخند محوی کنج لبان کبودش نشست و ادامه داد:
- بدون ما تو رو یادمون نرفته. هنوژم در من کَشی نام تو را فریاد می‌ژند.
سپس دستش را به زانو گرفت و از روی زمین برخاست و با گفتن «خدایا به امید خودت، نه بنده‌های بی‌خودت» راهی خیابان‌های شهر شد، تا کرایه خانه را جور کند و زن و بچه‌اش آواره‌ی این شهر مظلوم‌کش غریب نشوند.
نور کم‌رمق آفتاب پاییزی درخت‌های دو طرف خیابان بزرگ را تا حدودی گرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ILLUSION
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا