متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تو پایان من بودی | ستاره شباهنگ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ستاره شباهنگ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 127
  • بازدیدها 6,730
  • کاربران تگ شده هیچ

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #91
با دست به پاکت شیر اشاره کردم و گفتم:
- به هر حال من دارم برات شیرو عسل درست می‌کنم.
اون حالا اونقدر نزدیک شده بود که تقریباً روبه‌روی من اون سمت کانتر آشپزخونه ایستاده بود؛ اما نگاهش روی پاکت شیر قفل شده بود. وقتی نگاه عجیبش رو دیدم گفتم:
- شیر بدون لاکتوزه آخه من به لاکتوز حساسم و شیرای معمولی.
وسط حرفم پرید و گفت:
- آره می‌دونم...می‌شناسم!
اون پاکت شیر رو توی دستش گرفت و با نگاه عجیبی بهش خیره شد و زیر لب گفت:
- این لعنتی حتی یه‌ذره هم عوض نشده!
منظورشو زیاد نفهمیدم فقط گفتم:
- فقط این یه دونه بهم می‌سازه. اگه نباشه... .
اون دوباره به صورتم زل زد و با صدای بلندتری گفت:
- این کارخونه لعنتی توی تمام این سال‌ها این پاکت کوفتی رو حتی یه ذره هم تغییر نداده، مگه نه؟!
چشم‌هاش سرخ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #92
مژه‌های بلندش خیس شده بودن و اشک‌هاش روی گونه‌هاش خط خیس جا گذاشته بودن. دلم می‌خواست با انگشتام دونه‌دونه اشکاشو از روی گونه‌هاش بردارم؛ اما از واکنشش مطمئن نبودم، نمی‌خواستم حالش رو بدتر کنم.
انرژی منفی عظیمی رو از سمتش دریافت می‌کردم، حس می‌کردم که یه چیزی هست که داره به سختی آزارش میده و من چیزی درباره‌ش نمی‌دونم؛ اما این رو مطمئن بودم اگه فقط می‌دونستم کی اینقدر آزرده‌اش کرده گردنش رو با دست خالی می‌شکستم. شونه‌هاشو گرفتم و بهش گفتم:
- می‌خوای یکم دراز بکشی؟ ها؟ می‌خوای برات یه آرام‌بخش بیارم؟
با دستاش دست‌هامو از خودش دور کرد و گفت:
- نمی‌خوام...فقط همون‌جور که گفته بودی برو.
دیگه به این ضدحال زدناش عادت کرده بودم. نفسم رو با صدا بیرون دادم و گفتم:
- باشه...من الان میرم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #93
تازه گوشی اومد دستم. منظورش دلآرام بود؛ اما اون از کجا می‌دونست دلآرام الان اینجاست؟! در رو بستم و گفتم:
- آها!
و با این کلمه دعوتش کردم به حرف زدن، اون با عصبانیت ادامه داد:
- حقت بود که بلاکت کردم، چطور تونستی با احساسات پاک من بازی کنی؟
بدون توجه به بغض و چشم‌های اشکیش گفتم:
- برای من بپا گذاشتی؟ داری جاسوسی من رو می‌کنی؟
پوزخندی زد و گفت:
- جوابت اینه؟ اصلاً برات مهم نیست که احساسات منو جریحه‌دار کردی؟
با اخم گفتم:
- راستش اصلاً برام مهم نیست جریحه‌دار شدی، کسی که به من اجازه یه توضیح ساده نمیده جایی تو زندگی من نداره.
چشماشو درشت کرد و گفت:
- واقعاً که آدم بی‌لیاقتی هستی. من حتی اگه از همه‌جا هم بلاکت کرده بودم باز هم می‌تونستی حضوری بیایی و حرف بزنیم.
با بی‌حوصلی گفتم:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #94
هلنا یه قدم به عقب برداشت و هر دوی ما رو از نظر گذروند، دلآرام صداشو کمی بالا برد و اضافه کرد:
- مواظب خودت باش؛ چون با من طرفی! من مثل شهریار نیستم، پوستتو می‌کنم.
هلنا با نفرت نگاهم کرد و بعد رفت،‌ جوری که انگار اصلاً نیومده بود. وقتی در رو پشت سرش بست دلآرام به سمتم نگاه کرد و با عصبانیت گفت:
- برات متأسفم! واقعاً احمقی که می‌ذاری اون دختر دوزاری اینجوری بهت توهین کنه.
حرفش ناراحتم کرد، می‌دونم که اون ازم دفاع کرده بود، درست مثل روزهای خیلی دوری که همیشه در مقابل زورگویی‌ها و حرف‌های تلخی که دیگران به من می‌گفتند مثل یه مادر ازم حمایت می‌کرد؛ اما یه چیزی ناراحتم کرده بود. این بود که اون همه این‌ها رو دیده بود و حتی هلنا رو کتک زده بود؛ اما متوجه رفتارای خودش نبود. با ناراحتی گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #95
هر چی بهش نزدیک‌تر می‌شدم خارهاش بیشتر آزارم می‌داد؛ اما تاب دوری کردن ازش رو هم نداشتم. ته‌تهش به این نتیجه رسیدم که تا وقتی اون اینجاس و برنگشته اوضاع همینه پس باید آرزو می‌کردم که زودتر برگرده و دیگه تو چشمم نباشه.
***
«دلآرام»
نمی‌دونم چه اتفاقی توی مغزم افتاد که به هلنا کاراچای سیلی زدم. من توی تمام عمرم نسبت به هیچ‌کس خشونت علنی ابراز نکرده بودم، این میشد گفت یک‌جورایی اولین بارم بود؛ اما آخه چطور ممکن بود؟
نفسم و به بیرون فوت کردم، هلنا حق نداشت به شهریار توهین کنه، اون اصلاً در حدی نبود که بخواد به مردی مثل شهریار اهانت کنه؛ اما یکی درونم گفت:
- توهین کردن به شهریار برای خودت عادیه. تو بدون اینکه جرمشو بهش بکی هر روز داری محاکمه‌ش می‌کنی!
حالم خوب نبود. اصلاً حالم خوب نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #96
حرفش به مذاقم خوش نیومد. با اخم گفتم:
- چطور می‌تونی با این اطمینان بگی؟ تو منو حداقل واسه ده سال ندیدی! چطور می‌تونی بگی دوستم داری؟ این ادعا احمقانه‌اس.
اون با خونسردی ماهیتابه‌ای که روی اجاق بود رو برداشت و آورد روی میز وسط آشپزخونه گذاشت و گفت:
- واسه دوست داشتنت لازم نیست ببینمت.
با چشم تعقیبش کردم ‌و در حالی که سعی می‌کردم منم مثل خودش خونسرد باشم گفتم:
- میشه چرت نگی؟!
وایستاد و زل زد توی چشمم و گفت:
- به نظرت چرته؟ خب دور و برت رو نگاه کن، تو این خونه زنی می‌بینی؟
سریع گفتم:
- پس هلنا... .
که خیلی زود متوجه شدم که کامل کردن جمله‌ام خیلی ایده‌ی خوبی به نظر نمی‌رسه. لبخند کجی زد و گفت:
- اونم که خودت زحمتش رو کشیدی.
دیگه نمی‌تونستم خون‌سرد باشم، صدام کمی بالا رفت و گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #97
داشتم نگاهش می‌کردم، نمی‌دونم داشت چی‌کار می‌کرد، به کی داشت زنگ میزد؛ اما وقتی شروع به صحبت کرد فهمیدم با کی تماس گرفته، چون اون از تسایف خواست که بیاد دنبال من. دود داشت از کله‌ام بلند میشد، چطور اینکار رو کرده بود؟ اینکه به تسایف بگه بیاد در خونه‌ش دنبال من! با عصبانیت گفتم:
- عقلت و از دست دادی؟ هیچ معلوم هست داری چی‌کار می‌کنی؟
اون تند جواب داد:
- مگه نمی‌خوای بری؟ گفتم تسایف بیاد دنبالت.
بلند شدم، به طرفش رفتم و گفتم:
- بهش گفتی بیاد در خونه‌ات دنبال من؟ اون مردک احمق نمی‌گه من چرا تو خونه‌ی توام؟
کمی نگاهم کرد و گفت:
- دیگه دیر شده، من بهش گفتم.
مکثی کرد و با طعنه اضافه کرد:
- دهنش قرصه!
بعد راهش رو کج کرد به طرف آشپزخونه بره که من آستین لباسش رو گرفتم و وادارش کردم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #98
هنوز حتی یه ذره هم آروم‌تر نشده بودم که صدای در زدن اومد، با شناختی که از دلآرام داشتم بعید نمی‌دونستم که برگشته باشه تا چهارتا فحش بارم کنه به خاطر اینکه از خونه‌م بیرونش کرده بودم. از پشت میز بلند شدم و با همه‌ی خشمی که توی وجودم بود به طرف در رفتم و اون رو باز کردم؛ اما با دیدن تسایف پشت در به معنای واقعی کلمه جا خوردم، اون چرا اینجا بود؟ مگر نه اینکه الان باید به همراه دلآرام تو راه خونه می‌بودن؟
تسایف وقتی قیافه‌ی گیجم رو دید گفت:
- چی شده؟ چرا ماتت برده؟!
بعد تنه‌ای به من زد و وارد شد، زیرلب غرغر کرد:
- تو این سرما من و کشوندی اینجا حتی نمی‌گی بیام تو؟!
من متعجب با نگاه دنبالش کرد و اون روی نزدیک‌ترین مبل خودش رو ول کرد و من پرسیدم:
- تو چرا اینجایی؟
اون یه لبخند کج پر معنی زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #99
حوصله چرت و پرت گفتن‌هاشو نداشتم. به نشیمن برگشتم و همین‌جوری بدون هدف دور خودم می‌گشتم. تسایف اومد و به درگاه ورودی آشپزخونه تکیه زد، همون‌طور که من رو ورانداز می‌کرد گفت:
- چی شده، چرا انقدر داغونی؟ دختره رو چی کارش کرده بودی که مثل یه گرگ زخمی عصبانی بود؟
چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
- به تو ربطی نداره!
اون هوفی کرد و ادامه داد:
- تو هیچی از زنا نمی‌دونی، باید بهت یاد بدم.
بدون توجه به حرفی که داشت میزد کت و سوئیچم رو برداشتم و همون‌طور که داشتم خونه رو ترک می‌کردم گفتم:
- هر وقت رفتی یادت نره در رو پشت سرت ببندی.
و بعد از خونه زدم بیرون. می‌تونستم به خونه زنگ بزنم و آمارش رو بگیرم که ببینم اومده یا نه؛ اما این دقیقاً آخرین کاری بود که می‌خواستم انجام بدم، دادن خوراک دست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #100
نفسم و به بیرون فوت کردم. قلبم از شدت استرس داشت میومد توی دهنم، یعنی این دختره سر به هوا کجا می‌تونست رفته باشه؟ آخه اون که جایی رو توی این شهر نمی‌شناخت، کسی رو نداشت که بگم خونه اون رفته باشه. اون ده سال بود که این شهر رو ترک کرده بود.
از اونجا زدم بیرون، حالا تنها جایی که به فکرم می‌رسید بیمارستان بود. جلوی بیمارستان که ایستادم توی دلم داشتم خداخدا می‌کردم که الان قتی از پله‌ها بالا میرم و وارد لابی میشم اون رو با اون قیافه بداخلاقش همون‌جا ببینم و بعد بهش التماس کنم و برگردونمش خونه!
***
«دلآرام»
روی مبل راحتی اتاق مهمون خونه پینار نشسته بودم که اون با یه بالش و پتو وارد اتاق شد، اون‌قدر حالم پریشون بود که حتی این حال بد رو به اونم انتقال داده بودم. اون بالش رو روی مبل گذاشت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا