نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تو پایان من بودی | ستاره شباهنگ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ستاره شباهنگ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 6,837
  • کاربران تگ شده هیچ

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #51
نگاهش کردم و گفت:
- مگه چشه؟
اون با انگشتاش شروع به شمردن کرد:
-همونطور که گفتم موذیه، دوروئه، دندونپزشکه و از همه مهمتر، ازش خوشم نمیاد چون تو مدرسه منو اذیت می‌کرد.
سرمو تکون دادمو گفتم:
-هیچکدوم از دلایلت منطقی نیست، دندونپزشک بودن چه ایرادی داره؟ تو مدرسه هم هر دو بچه بودین.
مارال سرش رو نزدیکتر آورد و گفت:
- شهریار تو رو دوست داره همه میدونن، از مجبوری رفته سمت اون.
با غیظ نگاهش کردم و گفت:
- اگه میخوای موهات روی سرت نمونن به گفتن این مزخرفات ادامه بده.
چشمهاش رو درشت کرد و گفت:
- وااا خب همه میدونن.
گفتم:
- همه خیلی بیجا میکنن!
مارال نیشخندی زد و گفت:
- اون عاشقته آبجی جونم.
کمی نگاهش کردم و اونم با پررویی زل زد تو چشام و با لخبند جواب نگاهمو داد.گفتم:
- لابد بخاطر اون عکسای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #52
قبل از اینکه الیف بره ازش پرسیدم:
- گربه هه چطوره؟
جواب داد:
- پیشوک، خوبه، تا سه ساعت می‌لرزید بهش یکم آبگوشت گرم دادیم کنار شومینه خوابید الان بهتره اما قراره نارین بود ببرتش پیش دامپزشک، اطلاع ندارم بردش یا نه.
گفتم:
- بریم یه نگاهی بهش بندازیم.
وقتی بالای سر گربه بیچاره رسیدیم هنوز لای پتو جلوی شومینه طبقه پائین کز کرده بود، آروم پیشونیش رو ناز کردم بعد بلندش کردم و توی بغلم گرفتمش، خیلی گربه‌ی ناز و ملوسی بود، سعی کردم بفهمم تب داره یا نه اما ظاهرا که همه چیز خوب بود، می‌دونستم که گربه‌ها هم میتونن مضطرب یا افسرده بشن، و مطمئنا این گربه استرس شدیدی رو تحمل کرده بود، روی نزدیکترین مبل نشستم و اونو روی پاهام گذاشتم، و باور کردنی نبود چون داشت برام خرخر می‌کرد. سرمو که بالا آوردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #53
واقعا حرفی برای گفتن نداشتم، احساس شرمندگی داشتم، من شهریار و متهم کرده بودم در حالیکه در واقع اون با تصورات من زمین تا آسمون فاصله داشت. قبل از اینکه به من فرصت حرف زده بده رفت و پشت سرشم نگاه نکرد.
گربه رو روی کاناپه گذاشتم و بلند شدم و به سمت شهریار قدم تند کردم و اون رو توی سرسرا در حال بیرون رفتن از خونه پیدا کردم و صداش کردم، ایستاد و به سمتم برگشت و هنوزم اخم داشت، نزدیکتر که رسیدم گفتم:
- برام توضیح بده.
اخمش کمی باز شد و گفت:
- چه فرقی به حال تو داره به هر حال کمکی نمیکنی.
دست به سینه شدم و گفتم:
- تو از کجا میدونی کمک نمی‌کنم؟
گفت:
- مگه نگفتی ما خیریه ندارم؟
گفتم:
- الانم میگم اما باید بهم توضیح بدی ببینم که ماجرای اون دختر چیه، میخوام بدونم.
چینی به ابروهاش داد و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #54
با همون حال پکر که صورتش گرفته بود گفت:
- باشه، خودم یه کاریش میکنم.
نفسمو از بینی بیرون دادم و گفتم:
- باشه ، من سفارشش رو میکنم، به بابا هم میگم.
لبخند کمرنگی زد و سرشو تکون داد، وجدانم کمی قلقلکم میداد؛ از اینکه درباره‌ش فکرای پلیدی کرده بودم احساس شرمندگی می‌کردم. کمی این پا و اون پا کردم و بعد گفتم:
- متاسفم که قضاوتت کردم، من نمیدونستم.
احساس کردم گونه هاش کمی رنگ گرفت و دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه اما انگار پشیمون شد و با لبخند کمرنگی سرشو تکون داد و تو سکوت ازم جدا شد. و این با چیزی که انتظار داشتم فرق داشت، اون سکوت کرد و رفت.
شهریار تا آخر اون شب کاملا تو همون حالت پکر و بی حوصله بود، به سر به سر گذاشتناش عادت داشتم و وقتی اینجوری ساکت بود کاملا محسوس بود که یه اتفاقی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #55
دلآرام
داشتم موهامو شونه می‌کردم که صدای نوتیقیکیشن فیس‌تایم بهم فهموند که یه تماس دارم، منتظر تماسی نبودم، در کل من زیاد از فیس تایم استفاده نمی‌کردم و بیشتر کارهام رو با واتساپ راه می‌نداختم اما بعد از اتفاق تو رستوران هنوز گوشی‌م به دستم نرسیده بود. کارمو تموم کردم و رفتم تا ببینم کیه، حدسم درست بود و تماس از طرف بیانکا بود، از وقتی که اومده بودم استانبول ازش بیخبر بودم، بیانکا دوست ایتالیایی امریکایی‌م بود که میشد گفت یکی از معدود دوستهای نزدیکم محسوب میشد، یکی از سه نفر و نزدیکترینشون، زندگی زیاد نرمالی نداشت چون تو یه خانواده سنتی سیسیلی بدنیا اومده بود و بزرگ شده بود و این موضوع توی تمام زندگیش اثر داشت، حتی الان که از اون خانواده جدا شده بود و تنها زندگی میکرد؛ هنوز هم نمیشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #56
پا برهنه به طرفش رفتم ولی اون باز ازم دور شد و الان دقیقا بالای راه پله ها ایستاده بود، می‌خواستم آروم به سمتش برم چون میترسیدم از پله ها بیوفته اما تا یه قدم به سمتش برداشتم اون با همون صورت غمزده بدون اینکه حتی یه حیغ کوچیک بزنه از پله ها پرت شد، با قدمهای کشدار و سنگین خودمو بالای پله ها رسوندم و جسم کوچولوی نازنینش رو دیدم که پائین پله ها افتاده و در این لحظه با جیغ خفه‌ای از خواب پریدم، باور نکردنی بود، نمی‌تونستم بپذیرم که این فقط یه خواب بود، بی نهایت واضح و ملموس بود، هنوز سرمای بیرون توی تنم بود بی اختیار از روی تخت پائین پریدم و ژاکتم رو از روی تخت برداشتم وهمونطور که میپوشیدمش از اتاق بیرون رفتم، این نمی‌تونست خواب باشه، من اونجا بودم و آیدا هم روبروم بود، اونقدر واضح بود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #57
جوابش اونقدر قانع کننده بود که جوابی جز تکون دادن سرم از روی تاسف براش نداشتم، به راهم ادامه دادم و اون که پشت سرم داشت میومد ادامه داد:
- حالا چی شده؟
شونه م رو بالا انداختم و به فارسی گفتم:
- مثل سگ سرماخورده.
باید اینو میگفتم تا دلم خنک بشه، اما به ترکی گفتم:
- سرما خورده و داره از مریضی به خودش میپیچه.
اون گفت:
- میدونم سگ یعنی چی و خندید.
برگشتم وبا اخم نگاهش کردم و اون ادامه داد:
- نمتیونه سگ باشه چون ناجی گربه هاست.

و به حرف بی مزه خودش غش غش خندید.
اونقدر حرفش بی مزه بود که احساس کردم از شدت بی مزگی حرفش چشمام دارن می‌سوزن و می‌دونستم تمام این حسها کاملا توی صورتم نشون داده میشه زیر لب غر زدم:
- بی مزه.
وقتی با شهریار که روی پله ها لو شده بود روبرو شدیم شدت خنده‌ش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #58
هنوزم تو بهت اون خوابی بودم که چند دقیقه پیش دیده بودم، باورم نمیشد که این فقط یه خواب معمولی بوده باشه، هر جوری بهش نگاه می‌کردم نمی‌تونستم انکارش کنم. اینکه آیدا نگران شهریار بود.
وقتی وارد اتاق شهریار شدم هنوزم هوای اتاق سرد بود، و شهریار روی تخت دراز کشیده بود و یه پتوی بهاره نازک هم روش کشیده شده بود، هیچی درست نبود اون از دمای سرد اتاق، اینم از این پتوی نازک، عملا انگار یه مریض رو بذاری تو سردخونه، نارین که برگشت بهش گفتم یه پتوی گرم بیاره چون شهریار به طور وحشتناکی در حال لرزیدن بود، گوشی رو داخل گوشم گذاشتم و بالای سرش ایستادم و صداش کردم.
ـ شهریار، شهریار، بیداری؟
هنوز داشت می‌لرزید، دلم براش می‌سوخت کمی نزدیکتر خم شدم و باز صداش کردم:
- شهریار.
چشمهای تبدارش رو باز کرد و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #59
احساس می‌کردم قلبم می‌خواد از سینه‌م بیرون بپره و ممکن بود دوباره دچار حمله پانیک بشم، بعد از اون خواب کذایی الان تنها چیزی که واقعا تحملش رو نداشتم پیش کشیده شدن اون ماجرا بود، اما خودمو دلداری دادم که شهریار توی حال خودش نیست و داره چرت میگه.
با اخم زل زدم بهش اما ته دلم داشتم التماسش می‌کردم دیگه هرگز به اتفاقات اون روز نپردازه. اون با ناامیدی نگاهشو از من گرفت و پلکهاش روی هم افتاد ساکت شد، سعی کردم به خودم مسلط بشم تب سنجم رو برداشتم و تصمیم گرفتم وانمود کنم اون حرفی نزده.
تبش روی ۳۹ درجه بود و این زیاد خوب نبود، آب یخ حسابش رو کاملا رسیده بود، باید بی تفاوت می‌بودم، باید رهاش می‌کردم تا بقیه بهش برسن، باید بی‌خیالش میشدم و وسایلم رو برمی‌داشتم و به اتاقم می‌رفتم و از بقیه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
170
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #60
شهریار
وقتی چشمهام رو باز کردم روی یه تخت ناشناس توی یه اتاق ناشناس بودم، کمی طول کشید تا بفهمم کجام. سوزش دستم من رو متوجه سرمی که بهم وصل بود کرد، حالم بهتر بود اما هنوزم توی قفسه سینه احساس درد می‌کردم و احساس ضعف شدیدی داشتم.توی همین احوال بودم که در اتاق باز شد و تسایف با یه ماگ بزرگ قهوه استارباکس و یه کروسان در همون ابعاد بزرگ وارد اتاق شد، با دیدن من پوزخند کجی زد و گفت:
- بیدار شدی؟
دهنم رو باز کردم حرف بزنم که در کمال شگفتی فهمیدم کلا صدا ندارم.
تسایف روی صندلی کمی اونورتر ولو شد؛ روی اون صندلی کوچیک خیلی بزرگ و عضلانی به نظر می‌رسید. این مرد ازون آدمهایی بود که هر جا و در هر شرایطی احساس می‌کرد توی خونه خودشه حالا فرق نداشت کجا باشه میشه اسباب آسایش خودش رو تا جایی که میشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا