- ارسالیها
- 169
- پسندها
- 1,060
- امتیازها
- 6,463
- مدالها
- 7
- نویسنده موضوع
- #81
وقتی میخواستم وارد بشم بیاختیار نگاهش کردم و دیدم که داره نگاهم میکنه، مثل تمام احساسات ضد و نقیضی که تو این دو سه ساعت تجربشون کردهبودم و شگفت زدهام کرده بودن، از دیدن نگاهش هیجان مرموزی ته دلم احساس کردم. مگر نه اینکه من تمام این ده سالی که از این آدمها دور بودم حتی به یادشون هم نمیافتادم، به ویژه شهریار که کاملا از ذهن و خاطراتم پاکش کردهبودم، پس الان چه اتفاق کوفتیای افتاده بود که انگار وجودش برام ارزشمند بود؟!
مارال دقیقا پشت سر من وارد شد، گوشی موبایل توی دستش بود اما مکالمهش پایان رسیدهبود. لبخند اعصاب خوردکنی روی لبش بود و با ذوق مزخرفی نگاهش بین من و شهریار در رفت و آمد بود دلم میخواست داد بزنم:«چیه... چته؟» اما خب الان و اینجا واقعا جای اینکارها نبود پس چشمم رو...
مارال دقیقا پشت سر من وارد شد، گوشی موبایل توی دستش بود اما مکالمهش پایان رسیدهبود. لبخند اعصاب خوردکنی روی لبش بود و با ذوق مزخرفی نگاهش بین من و شهریار در رفت و آمد بود دلم میخواست داد بزنم:«چیه... چته؟» اما خب الان و اینجا واقعا جای اینکارها نبود پس چشمم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش