متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان تو پایان من بودی | ستاره شباهنگ کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ستاره شباهنگ
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 127
  • بازدیدها 6,748
  • کاربران تگ شده هیچ

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #81
وقتی می‌خواستم وارد بشم بی‌اختیار نگاهش کردم و دیدم که داره نگاهم میکنه، مثل تمام احساسات ضد و نقیضی که تو این دو سه ساعت تجربشون کرده‌بودم و شگفت زده‌ام کرده بودن، از دیدن نگاهش هیجان مرموزی ته دلم احساس کردم. مگر نه اینکه من تمام این ده سالی که از این آدمها دور بودم حتی به یادشون هم نمی‌افتادم، به ویژه شهریار که کاملا از ذهن و خاطراتم پاکش کرده‌بودم، پس الان چه اتفاق کوفتی‌ای افتاده بود که انگار وجودش برام ارزشمند بود؟!
مارال دقیقا پشت سر من وارد شد، گوشی موبایل توی دستش بود اما مکالمه‌ش پایان رسیده‌بود. لبخند اعصاب خوردکنی روی لبش بود و با ذوق مزخرفی نگاهش بین من و شهریار در رفت و آمد بود دلم می‌خواست داد بزنم:«چیه... چته؟» اما خب الان و اینجا واقعا جای اینکارها نبود پس چشمم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #82
برای چندثانیه هر سه ما به هم خیره شده بودیم که مارال گفت:
- اینقدر بد عنق نباش و کمتر اذیتش کن اون دوستت داره!
با چشمهای گرد سریع سرم به سمت مارال چرخید و گفتم:
- مارال بسه به نظرم دیگه داری زیاده روی می‌کنی.
مارال پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- خودت بس کن، چرا اینقدر داری حاشا می‌کنی؟
بعد با سر به دلآرام اشاره کرد و ادامه داد:
- می‌دونم خیلی دوسش داری، تا برنگشته بهش باید بگی! وگرنه دوباره میره و برنمی‌گرده.
واقعا تو این لحظه می‌تونستم مارال رو با دستهام خفه کنم، چون تو بدترین موقع داشت بی جاترین حرفها رو میزد. اینها به کنار، چیز دیگه‌ای که این لحظه واقعا کم داشتم این بود که دوباره دلآرام از کوره در بره و بپره به مارال. سریع به دلآرام نگاه کردم و در یک لحظه با هم چشم تو چشم شدیم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #83
تو اتاق انتظار هولیا داشت با تلفن صحبت می‌کرد و آروم فین‌فین می‌کرد؛ مشخص بود که گریه کرده. وقتی از کنارش رد شدم اصلاً متوجه من نشد و منم گذاشتم تو حال خودش باشه، حدس زدم که داره با خواهرش حرف می‌زنه.
خیلی احساس خستگی می‌کردم. چه روحی چه جسمی. تنش‌هایی که امروز تجربه کرده‌ بودم فراتر از توانم بود؛ اما اگه قرار بود صادق باشم چیزی که بیشتر از همه ناراحتم کرده و انرژی ازم گرفته بود، فقط و فقط شهریار بود! اون بود که امروز همه‌ی حرمت‌ها رو زیر پاش گذاشته بود و بارها و بارها بهم توهین کرده‌بود.

از اتاق انتظار گذشتم و وارد سالن شدم و راهم رو به سمت آسانسور کج کردم، همزمان چشم‌هام بی‌اختیار به دنبال شهریار می‌چرخید. کفش‌هایی که پام بود داشتن منو می‌کشتن و حس می‌کردم بیشتر از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #84
«شهریار»
پک عمیقی به سیگار بین انگشت‌هام زدم و دودش رو با غیظ بیرون دادم؛ مطمئن بودم این دختر با اینکارهاش من رو دوباره به سمت سیگاری شدن میبره.
توی این فکر بودم که دیدم دلآرام از لابی خارج شد و بدون توجه به اطراف از در ورودی بیمارستان خارج شد. با وجود این اتفاقاتی که بینمون افتاده بود و مواضع خصمانه‌ای که اون از قبل نسبت به من داشت دیگه از اینکه بتونم باهاش حتی یه احوال‌پرسی ساده داشته باشم ناامید بودم. فقط می‌تونستم از دور تماشاش کنم.
از خودم بدم می‌اومد که باهاش انقدر بد برخورد کرده بودم؛ اما می‌دونستم اگه دوباره برم سمتش باز هم برخوردمون چیز بهتری از آب در نمی‌اومد. این غمگینم می‌کرد، چون به جای اینکه بهش نزدیک‌تر بشم هر لحظه داشتم ازش دورتر می‌شدم و آرزوی داشتنش برام محال و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #85
با کلافگی آهی کشید و زیرلب گفت:
- شت!
بعد با پشت چشم نگاهم کرد و گفت:
- اون لبخند مسخره رو از لبت پاک کن، من خیلی وقته این شهرو ترک کردم. از کجا باید می‌دونستم؟! قبلاً میشد اینجا پارک کرد.
کمی جدی‌تر شدم و گفتم:
- منظوری نداشتم، می‌دونم که فکرت مشغول بوده. من قضاوتت نکردم!
درمانده و مستأصل کمی این پا و اون پا کرد و همون‌طور که محکم پالتوم رو دورش گرفته بود گفت:
- میشه برام تاکسی بگیری؟
فکر کردم چقدر باید خسته و مستأصل باشه که با این لحن از من خواهش کنه براش تاکسی بگیرم. خب خر درونم اونقدر زود بیدار شد و شروع به غلت زدن توی دلم کرد که تمام اون حرف‌ها اتهام‌ها و تحقیرهاش بالکل یادم رفت و همون‌طور که توی دلم قربونش می‌رفتم بدون اینکه یادم باشه اردشیر توی بیمارستانه گفتم:
- من دارم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #86
با تمام تلاشی که می‌کرد تا خودشو بدجنس و بداخلاق نشون بده؛ اما گاهی اوقات می‌دیدم که اون می‌تونه یه شخصیت کاملاً مجزا با این چیزی که به ما نشون می‌داد داشته باشه.
سکوت عمیقی توی فضای ماشین برقرار بود،‌ سکوتی که عاشقش بودم. برای شاید اولین بار من و دلآرام تو یه مکان دربسته بودیم بدون اینکه با هم دعوا کنیم، این برام ارزشمند بود. اون خیلی آروم همون‌طور که توی پالتوی من فرو رفته بود با صورتی غم‌زده به روبه‌رو خیره شده بود،‌ دلم می‌خواست ازش به خاطر تمام چرت و پرت‌هایی که گفته بودم عذرخواهی کنم؛ اما انگار جرأتشو نداشتم. می‌ترسیدم این آرامشی که الان برقرار بود از بین ببرم.
با خودم تصمیم گرفتم وقتی حسابی نزدیک خونه شدیم ازش عذرخواهی کنم، حقیقتش دلم می‌خواست حتی ده دقیقه بیشتر که شده تو این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #87
دستمو روی دهانم گذاشتم تا از لرزیدن لب‌هام جلوگیری کنم، قلبم داشت متلاشی میشد. قطرات اشک جوری از چشمام سرازیر شده بودند که خودم هم تعجب کرده بودم، چه برسه به شهریاری که با دستپاچگی کنار خیابون ایستاد و گفت:
- چی شده؟ دلآرام؟
سرمو تکون دادم؛ چون توان گفتن حتی یک کلمه رو بدون زار زدن نداشتم. شونه‌هام می‌لزریدن، می‌دونستم که اگه روزی تصمیم به حرف زدن بگیرم ممکنه سلامت جسم و روانم رو از دست بدم، چون من هیچ‌وقت کاملاً با این غم روبه‌رو نشده بودم و همیشه اون رو به ناخودآگاهم پس زده بودم و ازش فرار کرده بودم؛ اما حالا توی این شهر، توی اون خونه و کنار شخصی که تمام این مصیبت‌ها زیر سر اون بود دیگه بیشتر از این توان فرار نداشتم.
زانوهام سست شده بودن و من زمین خورده بودم. شهریار کمربندش رو باز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #88
اما هیچ نتیجه‌ای نداشت، تنها کاری که می‌تونستم بکنم این بود که مانع هق‌هق کردنم بشم. ‌قطرات اشک بدون وقفه از چشم‌هام بیرون می‌ریخت و من واقعاً هیچ توانی برای جلوگیری ازش نداشتم، سرم رو به شیشه تکیه دادم و سعی کردم با بستن چشم‌هام کمی به خودم آرامش بدم. دلم نمی‌خواست به خونه برگردم، ظرفیت روبه‌رو شدن با اهالی فضول اون خونه نفرین شده رو نداشتم؛ چون مطمئن بودم با دیدن من تو این حال و اوضاع سیل شایعات و پچ‌پچ‌ها بود که شروع میشد، اونم با دیدن من و شهریا کنار هم که دیگه وامصیبتا.
 صدای شهریار رو شنیدم که پرسید:
- دستات چیزیشون نشد،‌ خوبی؟
کف دستامو نگاه کردم، به خاطر برخورد به زمین کمی خراشیده شده بودن؛ اما زانوهام کمی بیشتر درد می‌کردن البته نه اونقدر که بخوام اهمیت بدم. سرمو تکون دادم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #89
اون نفسش و از توی دماغش داد بیرون و دوباره سرش رو به شیشه تکیه داد، و من توی دلم التماسش کردم که حداقل گریه نکنه. من تا به حال حتی بغضش رو ندیده بودم چه برسه به اینکه بخواد ساعت‌ها کنارم اشک بریزه، باید اعتراف کنم که اشکاش می‌تونستن منو از غصه بکشن. تا وقتی غم توی نگاهش و اشک روی گونه‌هاش رو ندیده بودم نمی‌دونستم که اینقدر دوستش دارم، جوری که حاضر بودم بمیرم؛ ولی اون گریه نکنه. الان هم که کمی آروم گرفته بود مثل مصیبت زده‌ها زل زده بود به ناکجا و من در عجب بودم که اون فقط بخاطر یه قلاده قدیمی اینجور به هم ریخته بود؟ درسته می‌دونستم که شدیداً عاشق آیدا بود و از غم مرگ اون هرگز نتونسته بود رها بشه؛ اما دیگه نمی‌دونستم تا این حد عذادار خواهر کوچیکش باشه.
وقتی دیدم قصد پیاده شدن نداره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

ستاره شباهنگ

رو به پیشرفت
سطح
8
 
ارسالی‌ها
169
پسندها
1,060
امتیازها
6,463
مدال‌ها
7
  • نویسنده موضوع
  • #90
امروز بارها این رو از دهانش شنیده بودم، اینکه من نمی‌تونم درکش کنم و حتی من مسبب این حالش هستم، نمی‌دونم چه خصومتی با من داشت که اینقدر از من متنفر بود که وجودم اینطور پریشونش می‌کرد.
اون قلاده کوچیک رو توی جیب کتش گذاشت و منتظر شد تا من از آسانسور خارج بشم. دستم رو دراز کردم تا کمکش کنم؛ اما خودش رو عقب کشید و من نفسم رو به بیرون فوت کردم، بیخیال کمک کردن بهش شدم و از آسانسور خارج شدم.
صدای قدم‌هاش رو پشت سرم می‌شنیدم که داشت دنبالم می‌اومد، در رو باز کردم و کنار ایستادم تا وارد بشه. رفتارش عجیب بود، از نشون دادن نفرتش به من ابایی نداشت؛ اما هم‌زمان حس می‌کردم که بهم بی‌نهایت اعتماد داره. نمی‌تونم حسی که ازش دریافت می‌کردم رو شرح بدم یا توصیف کنم؛ اما با وجود پیچیدگی از یک چیز مطمئن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا