• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم فانتزی رمان آشوب شعله‌ها | روناهی بازگیر کاربر انجمن یک رمان

سطح رمان رو چطور میبینید؟

  • خیلی خوب

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,450
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
فصل ششم

زنک مسئول برای یک لحظه هم کسی را رها نمی‌کرد. وقتی به یکی از دخترها تشر زد تا به کتابخانه برود، من جلوتر دویدم.
- من انجام میدم.
نگاه پر از غرورش را به سرتا پایم دوخت و با اشاره دست اجازه داد. از فضای تهی و مستطیلی خوابگاه خدمه پا به بیرون نهادم. ابرهای تیره، آسمان روز را سیاهپوش کرده بودند. کاخ، چون هر مراسمی دیگر شلوغ بود اما تصویر لبخند بر رخسار هیچ‌کس نمود نداشت. انگار که گرد مرگ بر جماعت در رفت و آمد پاشیده بودند. پا تند کردم و کاخ اصلی را از جلو دور زدم تا چشمم به محل شنیع مراسم نیفتد. وقتی به درون بنای کهنه کتابخانه پا نهادم، بوی چوب در بینی‌ام پیچید.
- این روزها گذرت به ما زیاد شده.
تبسم محو استاد در پشت میز، کمی آرامم کرد. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,450
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
شیپورها که بار دیگر دمیده شدند، سیلی از مهمان‌ها پا به ورودی کاخ نهادند. خواستم جلوتر بروم تا باتیس و افراد را بیابم اما اشاره دست مسئول خدمه از دور، مرا به آن سمت کشاند.
ساعتی بعد، تمام کاخ شلوغ شده بود. آسمان شب سردتر از شب‌های دیگر ماه کم نور را در دل خود جا داده بود. باتیس و چیترا با عده‌ای از افرادمان لا به لای جمعیت بر سر میزهای پذیرایی بودند. نگرانی در وجودم شعله می‌کشید و به سوی اصطبل می‌رفتم تا گروه دوم را از طریق حفره‌ها راه بدهم.
- وایسا!
قلبم به تپش افتاد. وقتی برگشتم همان نگهبان ورودی زندان بود. ‌با دیدنم لب‌های درشتش را فاصله داد و دندان‌های زرد و کثیفش را به نمایش گذاشت.
- به به! می‌بینم که جاروکش خودمون اینجاست.
تنها بود اما حتما دسته‌ای در آن حوالی نگهبانی می‌داد. رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,450
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
به سمت اصطبل دویدم و یکباره واردش شدم. سر اصطبل‌دار و شاگردش که به سمت من برگشت، داد کشیدم:
- یکی از اسب‌ها رم کرده توی ورودی جنوبی.
هر دو مرد با عجله به سوی بیرون دویدند تا به اسبی برسند که طبق نقشه به او دارو خورانده بودیم که رم کند. نگاهم به ساعت آبی گوشه اصطبل افتاد. زمانش رسیده بود. با عجله در بوی زننده، کف اصطبل نشستم و با یک چوب، حفره کوچکی ایجاد کردم. بلند که شدم و فاصله گرفتم، یکباره حفره‌ای عمیق و بزرگ پدیدار شد. دست کوچک ‌پرنیان که بر لبه گودال نمایان شد، کمکش کردم تا بالا بیاید.
- من نمی‌دونم چرا باید بین این همه آدم با نیمه الهه سوراخ سنبه‌ها ازدواج می‌کردم.
پشت سرش دوازده نفر و نهایتا خود برنا بالا آمدند. لباس‌هایشان، لباس خدمه یا نگهبانان بود که در این مدت تهییه کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,450
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
برنا کله زیر کلاه‌خودش را پایین آورد و گفت:
- چرا الهه آب کنار باقی جمعیت نیست...البته مهم هم نیست.
پرنیان، چشم‌هایش را ریز کرد و عصبی گفت:
- معلومه که مهمه! قرار بود همشون توی اون پذیرایی با ظروف مسموم بشند تا توان مقابله نداشته باشند. حالا به نظرت الهه آب نمی‌تونه با یه بشکن تمام گروه رو نابود کنه؟
برنا همچنان در تعحب و با حلقه‌های درخشان مردمک‌هایش ما را نگاه کرد که پرنیان تلنگری به پیشانی‌اش زد.
- راستش حالا که نگاه می‌کنم، می‌بینم مهمه!
نگاهم به سمت چهره سرد و بی‌اعتنای اترس افتاد که در زره رزمی آبی رنگی بود که نشانی از شش ضلعی بر پشتش داشت. شمشیری مرگ‌بار از یخ به کمربندش ‌آویزان بود. یاد اصطلاح مایا لبخندی بر لبانم مهر کرد. «جناب یخمک»
دست چروکیده مشاور اعظم که بالا آمد سکوت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,450
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
هنوز نگاهم به جای خالی آن دو بود که متوجه شدم چه اتفاقی افتاده. برنا، پرنیان و خودش را به درون حفره‌ای کشانده بود.
وقتی خدمه مطبخ به سوی نگهبانان رفتند و جام‌ها را به آنها دادند، كمی پشت درخت منتظر ماندم تا بی‌حال شوند. یکباره حفره کنارم عمیق و بزرگ شد و آن دو بالا آمدند. هردو پریشان بودند و نفس‌های منقطع می‌کشیدند.
- نشد...نشد آخرین بشکه رو... بر...بریزیم.
لب‌های سوزناکم را کش آوردم و دستی بر شانه برنای خمیده گذاشتم.
- تا همینجا هم خوبه.
هنوز نگهبانان سرپا بودند که شیپور مخصوص به صدا درآمد. هیاهوی جمعیت بالا گرفت و بیست نگهبان ورزیده به سوی ورودی زندان به راه افتادند. گروه دوم هم احتمالا تا الان به سوی اسب‌ها به راه افتاده بودند. کیسه چرم مخصوص جاسوس‌ها را از لای لباس‌ هایمان بیرون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,450
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
آتشدان‌ها در هیاهوی اسب‌ها یک به یک غیب می‌شدند و همین سایه تاریکی بر تن تمام کاخ پوشانده بود. حالا علاوه بر صدای اسب‌ها، جیغ مردم وحشت‌زده از تاریکی هم افزوده شده بود.
- اهورامزدا به دادمون برسه!
- تاریکی! سیاهی بر ما نازل شده.
- فرار کنید. خودتون رو نجات بدید.
- کور شدم! نمی‌بینم. یکی نجاتم بده.
صدای لرزان نگهبانان که خود در تاریکی گیج شده بودند، تنها به آشوب کاخ دامن می‌زد.
- اسلحه‌خونه! یکی بره آتشدان‌های دیگه رو بیاره.
نگهبانان که از جام‌ها منگ و گیج شده، هیچ نظمی نداشتند و تقریبا هیچ آتشدانی باقی نمانده بود. سوی ورودی جنوبی دویدم و در تاریکی به تنه یک درخت برخورد کردم. با بدبختی بالا رفتم و تلاش کردم در نور بی‌فایده ماه چیزی ببینم. سوت کوچکی از داخل ردایم بیرون کشیدم و در آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,450
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
نگاهم بر سه دختر باقی‌مانده که افتاد، پاهایم شل شد.
- مایا...تو نه!
میخ هیکل تکیده و لاغر دخترکی شدم که باور نمی‌کردم مایای شاد و تپل باشد، اما چشم‌های جنگلی‌اش که سیاهی زیرشان آن‌ها در خود فرو برده بود، مرا وادار کرد باور کنم او خود مایاست. حلقه‌های سرخ غمناک چشمانم آنقدر می‌تابیدند که هاله‌ای سرخ دیدم را دربر گرفت. قلبم، شعله می‌کشید و سردترین شب سال هم اثربخش نبود. با فرمان ارباب گیو، اولین دختر را بر زانو نشاندند. وقتی سر از تنش جدا شد، تمام وجودم لرزید. به خود آمدم. به پاهایم سرعت دادم و از جمعیت فاصله گرفتم تا چاره‌ای را ببینم. دومین دخترک را هم بر زانوهایش نشاندند که چشمانم باتیس را سوار بر اسبی سیاه در سوی دیگر جمعیت شکار کرد. بارقه‌ای از امید در تنم دوید اما باتیس در میان این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,450
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
- نه! سومی فرار کرد.
با شنیدن کلمه سومی، نزدیک‌تر رفتم و سست و بی‌رمق شانه پهن زن را تکان دادم. چشم‌هایش با خطی مشکی ارایش شده بودند که به رد دو شعله در دو سوی شقیقه‌هایش ختم میشد. گردنبندی از مربع سبز بر گردن داشت. پرسوال که برگشت نجوای بی‌جانم را تحویلش دادم.
- اون چشم سبزه رفت؟ چطوری؟
انگار که پاسخ به یک سوال برایش گران باشد چهره‌اش را درهم کشید و گفت:
- مگه ندیدی شعله‌ها خاموش شدند و همه چیز باز ریخت به هم. وقتی هم که باز برگشتند دختره نبود! چه می‌دونم؟ میگن یه مرد با اسب بردش! ولی انگار تیر خوردند.
زن کنارش گردن چرخاند و رو به من گفت:
- شب شومیه اما نگران نباش. می‌خوان نگهبانان رو بفرستند و بگیرنشون.
لبخندی بر لب‌های سوزناکم نشست. پس موفق شدم تا جلوی نور شعله‌ها مقاومت کنم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,450
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
به سوی سرا راه افتادم و از لبه باریکی که دو لت دروازه فاصله داشتند به تماشای درونش پرداختم. وقتی افرادش را سکوت کرده دیدم، دروازه سنگین سالن مرمر را تکان دادم و آرام در سالن روشن و درخشان گام برداشتم.
- چی می‌خوای؟
با پرسش مشاوراعظم در انتهای سالن، نگاه سرخ ارباب و اترس هم بر من نشست. فرمانده نیک‌مهر و بانو جانان هم مسموم و بی‌حال بر یکی از سیزده صندلی سرخ نیم‌دایره نشسته بودند.
کمی این پا و آن پا کردم اما نهایتا کامل وارد شدم و رو به مشاور پیر گفتم:
- راستش درباره زندانی‌هاست. اگر اجازه بدید... تنها صحبت کنیم.
چند گام جلوتر برداشتم که سپند، دستش را در ردای سپید بلند همیشگی بالا آورد.
- نه! هرچه هست همینطور بگو!
می‌دانستم واکنش جالبی درانتظارم نخواهد بود اما به هر نحو که شده باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,450
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #60
پوزخندی هدیه‌اش کردم.
- من رو هم بکش ارباب! آره! من رو بکش اما اگر هزار بی‌گناه دیگه رو هم سر ببری و زنده بشن و باز این کار رو بکنی اون آتشدان روشن نمیشه. روشن نمیشه چون تاوان گناه تو رو فقط خودت باید پس بدی. روشن نمیشه چون می‌دونی که آفرینش لایق نیست و برای خواسته‌های حریصانه‌ خودت مردم رو خفه کردی.
انگار تمام واژگان را بیست‌سال عمرم بر دوش کشیده و یکباره رها شده بودم. شعله‌ها در آتشدان‌های کنارمان می‌لرزیدند. سکوتی پر از خشم سرای مرمر را پر کرده بود. صورت ارباب کبود بود و مشت‌هایش آنچنان فشرده شدند که به سپیدی می‌زدند. صدای بم و زمخت ارباب، فریادی بود که گویی تا آسمان رفت.
- باید تو رو هم مثل پدر و مادرت می‌کشتم و زبون از حلقومت بیرون می‌کشیدم که نتونی کلمه‌ای حرف بزنی.
جانم از تنم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا