- تاریخ ثبتنام
- 27/7/18
- ارسالیها
- 1,383
- پسندها
- 25,450
- امتیازها
- 47,103
- مدالها
- 54
- سن
- 20
سطح
28
- نویسنده موضوع
- #51
فصل ششم
زنک مسئول برای یک لحظه هم کسی را رها نمیکرد. وقتی به یکی از دخترها تشر زد تا به کتابخانه برود، من جلوتر دویدم.
- من انجام میدم.
نگاه پر از غرورش را به سرتا پایم دوخت و با اشاره دست اجازه داد. از فضای تهی و مستطیلی خوابگاه خدمه پا به بیرون نهادم. ابرهای تیره، آسمان روز را سیاهپوش کرده بودند. کاخ، چون هر مراسمی دیگر شلوغ بود اما تصویر لبخند بر رخسار هیچکس نمود نداشت. انگار که گرد مرگ بر جماعت در رفت و آمد پاشیده بودند. پا تند کردم و کاخ اصلی را از جلو دور زدم تا چشمم به محل شنیع مراسم نیفتد. وقتی به درون بنای کهنه کتابخانه پا نهادم، بوی چوب در بینیام پیچید.
- این روزها گذرت به ما زیاد شده.
تبسم محو استاد در پشت میز، کمی آرامم کرد. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش