متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان هاناهاکی | سیتا راد کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Xypшид
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 122
  • بازدیدها 4,920
  • کاربران تگ شده هیچ

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #71
آرتا دستش را مشت کرد و لب زد:
- آرتمیس این‌ها جداست می‌فهمی؟!
آراز بعد از دیدن آن دو لب باز کرد:
- سر چی دعوا می‌کنید؟!
آرتمیس به سمت آراز برگشت و با اخم نگاهش کرد. دوباره نگاهش را به آرتا دوخت و ادامه داد:
- شماها وقتی تصمیم گرفتید پس می‌تونید برید.
آرتا دستش را به موهایش برد و موهایش را چنگ زد و پوفی کشید و لب زد:
- آرتمیس بفهم همه چی اوکی میشه ولی هرکسی تو یک چیزی مهارت داره.
آرتمیس نیشخندی زد و لب زد:
- الان می‌خوای بگی به من نیاز دارید؟!
آرتا اخمی می‌کند و لب می‌زند:
- نمی‌خوام این رو بگم ها ولی بله.
آرتمیس بلند خندید و صندلی را به عقب کشید و نشست و لب زد:
- پس از سازمان ما من و عقاب تیز، از سازمان مار سمی مشخص نیست از سازمان شما هم... .
آرتمیس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #72
سوار موتورش شد و با چرخاند سویچ و چرخاند دسته‌ی موتور، موتور را روشن کرد و حرکت کرد. وارد کارگاه صرمدی شد، کارگاهی متروکه بود، صداها پخش میشد، در پرت‌ترین نقطه بود. پر از تخته چوب‌های کوچک و بزرگ بود. با دیدن مراد به سمتش قدم برداشت. نیم‌پوت‌هایش صدای عجیبی داشت و آن‌ها را از بودن آن در آن‌جا مطلع کرد. مراد روی صندلی نشسته بود به سمت او برگشت و با لبخندی ملیح که گویا اطمینان داشت که امیدی هست برای زنده ماندنش نثار آرتمیس کرد. آرتمیس نزدیک او شد. با دیدن چوب‌هایی که روی زمین ریخته بود اخمی کرد و به صرمدی نگاهی کرد. صرمدی پایش را روی پایش انداخت و دستش را زیر چانه‌اش گذاشت به آرتمیس نگاهی انداخت. با اشاره صرمدی دو مرد از پشت آرتمیس به او نزدیک شدند. آرتمیس نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #73
صرمدی به صندلی تکیه داد و لب زد:
- من می‌خوام بیست درصد رو بگیرم، مابقی برای خودتون.
آرتمیس دستش را روی دسته‌ی صندلی کشید و لب زد:
- ای وای! راست میگی؟! وسعت پول اون همه پول رو داری تو؟!
صرمدی آن‌قدر عصبی شده بود که ممکن بود در همین لحظه یکی جانش را از دست بدهد، عصبی لب زد:
- اونش به خودم و مراد ربط داره نه به نوچه‌ای مثل تو.
آرتمیس گوشه‌ی لبش را گاز گرفت. از گوشه‌ی نیم‌‌پوتش چاقویی را درآورد. به سمت صرمدی پرتاب کرد. نشانه‌ی او صرمدی نبود اما قصدش ترساندن او بود. چاقو به ستون پشت سر صرمدی خطور کرد. ترس و وحشت از رخسار صرمدی مشخص شده بود. نفسی آرام کشید. آرتمیس به مبل تکیه داد و لب زد:
- دفعه بعد درست وسط پیشونی پرت می‌کنم، درضمن بوی خون همه جا رو برداشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #74
حدود نیم ساعت بود برای یک نقشه تلاش می‌کرد. دستانش را به هم قفل کرد و به صندلی تکیه داد. لبخندی زد و از جایش بلند شد. کش و قوسی به بدنش داد. با شنیدن صدای تق‌تق در به سمت در برگشت و با گفتن بفرماییدی در باز شد. مراد دست به سینه وارد اتاق شد. همانند آن بادیگاردی که هواسش به همه‌ چیز است به کمد مشکی تکیه داد. آرتمیس اخمی کرد و نگاهی به مراد کرد که به او فهماند الان وقت سکوت کردن نیست و باید حرف بزند. مراد به آرتمیس نزدیک شد و به لپ‌تاپ او خیره شد و لب زد:
- تموم شد.
آرتمیس نگاهی به پشت سرش انداخت و با بستن لپ‌تاپ خود و در آوردن فلش به سمت مراد برگشت و آره‌ای گفت مراد از او راضی بود. لبخندی از روی رضایت زد و ادامه داد:
- خوبه، زنگ بزن بیان.
آرتمیس دستش را روی میز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #75
آرتمیس دستش را روی نرده گذاشت و به بیرون خیره شد و گفت:
- خوبه. مراد بهت اعتماد داره؟!
پسرک به سمت آرتمیس برگشت و خیره نگاهش کرد و لب زد:
- اگه نداشت الان این‌جا بودم؟!
پسرک ادامه داد:
- به تو چی داره؟!
آرتمیس لبخندش ماسید و لب زد:
- شاید بیشتر از تو.
پسرک لبخندی زد به خیابان خیره شد. آرتمیس می‌خواست از او دور شود اما صدای پسرک مانع شد. به سمت او برگشت و دست در جیب‌هایش ایستاد. منتظر بود پسرک ادامه دهد. او نیز از این فرصت استفاده کرد و به سمتش برگشت. با دیدن او لبخندی زد دستش را جلو آورد:
- اورهان.
آرتمیس به دست او نگاهی انداخت و لب زد:
- مار افعی.
پسرک دستش را به سمت خود کشید و در جیبش قرار داد. آرتمیس می‌خواست حرفی بزند اما آرتا مانعش شد. صدای آرتا او...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #76
آرتمیس و آریا بر خلاف جنگ و جدال‌هایشان شباهت زیادی باهم داشتند. آرتمیس به صندلی تکیه داد و به آراز که داشت با انگشتانش بازی می‌کرد خیره شد. آراز که متوجه سنگینی نگاه او شد سرش را بلند کرد. آرتمیس اخم نکرده بود اما خیلی جدی بود. شاید از این‌که او را به راهی کشیدن که دوست نداشت ناراحت بود. آراز پسری نبود که آدم بکشد از افکاری که در امواجش عرق شده بود بیرون آمد و به مراد نگاهی کرد، آرتمیس یک‌هو لب زد:
- من می‌خوام اورهان هم باهامون بیاد.
آریا دستش را روی میز گذاشت و لب زد:
- چه خبره آرتمیس؟!
آرتمیس دستش را روی صندلی گذاشت و لب زد:
- خبری نیست فقط می‌خوام آدمایی برای این کار برن که مهارت دارند.
آرتمیس به اورهان نگاهی انداخت. اورهان هنوز نگاهش پر از تعجب و مبهم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #77
آرتا بیشتر از او عصبی بود. خونِ هر دوی آن‌ها به جوش آمده بود و دلیل و بنای این کار تنها آرتمیس بود. آتشی به جان همه انداخت. حقیقتی که فقط او می‌دانست و امروز برملایش کرد. شاید سیران را دروغی نجات دهد اما جای هیچ دروغی باقی نمانده است. آرتا مشت محکمی روی میز کوبید سیران از ترس چشمانش را بست. آرتا از جایش بلند شد و بازوی او را گرفت و او را وادار کرد تا بلند شود. سیران چشمانش را باز کرد. چشم در چشم‌های سبز آرتا دوخت. آرتا آن جدیت قبل را نداشت بلکه بیشتر عصبی شده بود و با همان عصبانیت لب زد:
- تو چی میگی؟
- من نمی‌تونم چون پدر من اون‌جاست و اگه بیام مرگ من حتمیه.
آرتا بازوی سیران را از چنگ خود بیرون انداخت. مراد از جایش بلند شد و لب به سخن باز کرد:
- بابات؟! مگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #78
آرتا روی صندلی جای آراز نشست، عصبی نبود ولی حالش خوب هم نبود. زمانی که آرتمیس و آرتا وارد سازمان شدند باید هر کدام فردی را به قتل می‌رساندند، آرتمیس پدرش را آرتا دشمنش را... در این میان پدر آرتمیس مرد اما دشمن آرتا زنده ماند، دیاکو بزرگ‌ترین و قدرتمند‌ترین فرد سازمان بود، هیچ‌کس حق نداشت به او نزدیک شود، اما اینک سرنوشت بازی جدیدی را شروع کرده است. آرتمیس از پله‌ها پایین آمد، سویچ را در دست خود بازی می‌داد با صدای آرتا ایستاد:
- کجا میری؟!
آرتمیس سویچ را در دست چرخاند و لب زد:
- دارم میرم بیرون.
آرتا پوفی کشید و لب زد:
- میشه به فکر نقشه باشی؟!
آرتمیس به آریا نگاهی انداخت و لبخندی زد:
- نه.
بدون هیچ اعتنایی از سازمان خارج شد. آرتا به آریا خیره شد و لب زد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #79
آرتمیس روی صندلی نشست و پایش را بر روی پایش قرار داد، آرتا لبش را تر کرد و لب زد:
- چرا این‌جایی؟!
آرتمیس دستش را روی صندلی می‌گذارد و لب می‌زند:
- اکثرا میام این‌جا.
متعجب لب می‌زند:
- چرا؟!
آرتمیس به قبرها اشاره می‌کند و لب می‌زند:
- چرا! چون این‌ها حرف‌هام رو بدون منت گوش می‌کنن.
آرتا خواست حرفی بزند؛ اما آرتمیس از جایش بلند شد و به سمت قبری قدم برداشت. آرتا از جایش بلند شد و به سمتش قدم برداشت و کنارش ایستاد و لب زد:
- سنگ قبر کیه؟
بغض گلوی آرتمیس را چنگ می‌زد. گلوله‌ای که به سمت مادرش شلیک کرد دوباره همانند صفحه نمایشی جلوی چشمانش نقش بست. آرتا به آرتمیس نگاهی انداخت و آرتمیس با بغض لب زد:
- مادرم...! مادری که با دست‌های خودم کشتمش، مادری که خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Xypшид

Xypшид

مدیر بازنشسته
سطح
15
 
ارسالی‌ها
1,890
پسندها
4,410
امتیازها
22,673
مدال‌ها
23
  • نویسنده موضوع
  • #80
ماشین را نگه داشت و از ماشین با سرعت پیاده شد. وارد سازمان شد و با زدن رمز به طبقه‌‌ای که به اسم زیر زمین نام داشت رفت. وارد شد آریا و آراز با دیدن او لبخندی زدند. اعصبانیت آن‌قدر در چهره‌اش فریاد می‌زد که آراز از جایش بلند شد و به سمتش آمد:
- چیزی شده؟! کجا بودی.
آرتا نگاه به خون نشسته‌اش را به سمت او چرخاند. او نیز سکوت را حاکم کرد و به سر جای خود رفت. صندلی را کنار کشید تا بنشیند اما آرتا مانع او شد و گفت:
- برو می‌خوام با آریا حرف بزنم.
آریا دید عصبی است و نباید چیزی بگوید. از جایش بلند شد و او را به اتاق خود دعوت کرد. دستش را به گردن خود کشید و به سمت اتاقش رفت. آرتا و آریا با هم وارد اتاق شدند. آریا روی صندلی نشست و منتظر حرف‌های آرتا ماند. آرتا دستانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Xypшид

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا