• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

داستان کوتاه در حال تایپ داستان کوتاه گلاره چاوم | یگانه سپهرمنش(هیلدا) کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Ygn._.smnsh
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 8
  • بازدیدها 283
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ygn._.smnsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/12/22
ارسالی‌ها
16
پسندها
78
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
20
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد داستان: 511
ناظر:
نام داستان کوتاه: گلاره چاوم
نویسنده: یگانه سپهرمنش(هیلدا)
ژانر: #طنز #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه:
داستان روایت‌گر دختری عاشق که به طور اتفاقی پاکتی پیدا می‌کنه، و پرت میشه تو یه دنیای دیگه...
دنیای خاطرات، خاطراتی تلخ و شیرین، در کنار کسی که تموم وجودشه.
با مرورشون یک بار دیگه عاشقش می‌شه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ygn._.smnsh

MONTE CRISTO

سرپرست بازنشسته
کاربر قابل احترام
تاریخ ثبت‌نام
11/9/21
ارسالی‌ها
4,498
پسندها
50,729
امتیازها
77,373
مدال‌ها
79
سن
19
سطح
38
 
  • #2
IMG_20230111_234636_553.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : MONTE CRISTO

Ygn._.smnsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/12/22
ارسالی‌ها
16
پسندها
78
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
20
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
تموم کتاب‌های قفسه رو برداشتم و گذاشتمشون روی میز عجیب دلم تمیزکاری می‌خواست و الان نوبت قفسه کتاب‌ها رسیده بود. چقدر دلم براشون تنگ شده بود، خیلی وقت بود که انقدری درگیری‌هام زیاد شده بودن وقت مطالعه نداشتم، خاک نشسته روی کتاب‌هارو با دستمال پاکشون می‌کردم و بعد می‌ذاشتم سرجاشون تو قفسه، می‌خواستم کتاب بعدی‌ رو بردارم که چشمم خورد به دفترچه خاطراتم، یه زمانی عادت داشتم هرچی می‌شد رو داخلش می‌نوشتم از اولین باری که دیدمش نوشتم تا وقتی که بهش ابراز علاقه کردم. دستم رو دراز کردم و دفتر جلد چرمی رو برداشتم، بازش که کردم یه پاکت کاهی از لا به لای صفحه‌هاش افتاد زمین، خم شدم پاکت رو برداشتم، چقدر آشنا بود... روش نوشته بود عکاسی امین، شماره و آدرس عکاسی رو زده بود.
«درحالی که با ذوق در شیشه‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ygn._.smnsh

Ygn._.smnsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/12/22
ارسالی‌ها
16
پسندها
78
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
20
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
«درحالی که دیگه نای راه رفتن نمونده بود برام خم شدم دستم رو گذاشتم رو دوتا زانوم و با حالت زاری گفتم:
- وای مهدی خسته شدم.
انقدری هوا گرم بود که شُرشُر عرق می‌ریختم فکر کنم کل آرایشی که کرده بودم خراب شده بود از فکر اینکه کل ارایشم بهم ریخته و تازه قراره پوستمم افتاب سوخته بشه نفسم رو با حرص فوت کردم.
- تنبل خانوم، انقد نق نزن زودباش از بچه‌ها جا موندیم.
- اصلاً هم تنبل نیستم ایش.
خندید و گفت:«باشه اصلا تنبل منم.»
- در این که اصلا شکی نیست.
(والا تنبل خودشه خجالتم نمی‌کشه به من میگه تنبل) دستم رو از روی زانوم برداشتم و نُچ نُچ کُنان ادامه راه رو رفتم.
مسیری که می‌رفتیم اصلا خوب نبود یه جورایی از کنار یه راه باریک چسبیده به کوه می‌رفتیم که اگه پات سُر می‌خورد میوفتادی ته دره...
فکرش هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ygn._.smnsh

Ygn._.smnsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/12/22
ارسالی‌ها
16
پسندها
78
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
20
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
با لحنی مهربون‌تر گفت:
- آخه دختر یکم مواظب باش نصفه جونم کردی که، بیا جلوتر از من برو حواسم بهت باشه...
به حرفش گوش دادم و جلوتر از اون حرکت کردم تمام حواسم ب جلویِ پاهام بود، و هر از چندگاهی مسیر رو نگاه می‌کردم که ببینم چقدر مونده تموم بشه. بالاخره بعد طی کردن یه مسیر طولانی، اون اوضاع هم تموم شد.
بالای کوه یه خونه مثلثی شکل زرد بود که بهش می‌گفتن پناه‌گاه کنار اون خونه با بچه‌های گروه نشستیم تا نفسی تازه کنیم.
درحالی که به خونه نگاه می‌کردم گفتم:
- می‌گم مهدی به نظرت داخلش چطوریه؟
برگشت نگاهی به خونه کرد، گفت:
- نمیدونم، می‌خوای پاشو برو ببین.
سری تکون دادم و پاشدم رفتم سمت ورودی خونه که نگاهی به داخلش بندازم انتظار داشتم الان چیز عجیب غریبی ببینم اما، یه کلبه فلزی بود که داخلش رو دو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ygn._.smnsh

Ygn._.smnsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/12/22
ارسالی‌ها
16
پسندها
78
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
20
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
بیتا اومد سمتم و درحالی که دستم رو می‌‌کشید سمت کوه گفت:
- لوس نشو بیا بریم دیگه خوش می‌گذره.
درحالی که خودم‌ رو جهت مخالفش می‌کشیدم. گفتم:
- خواهرم چه خوش گذشتنی من می‌ترسم، بعدشم واقعاً خسته شدم.
اما اصلا به حرفم گوش نمی‌داد.
- مهدی... مهدی بیا این زنت رو راضی کن بیاد.
- اِه بیتا...
- چیه خب وقتی بهت می‌گم بیا نمیای، باید مجبورت کنه دیگه.
بعدشم نیشش رو تا بناگوش باز کرد.
- باشه خانوم ما به هم می‌رسیم.
خندید و همزمان مهدی رسید پیشمون.
- چی‌شده؟
- خانومت رو بردار بریم اون بالا.
و به نوک کوه اشاره کرد.
- باشه تو برو ماهم می‌آییم.
درحالی که ازمون دور میشد، برگشت بوس فرستاد برام که از حرص نفسم رو بیرون فوت کردم.
- خب خانوم کوچولو بریم؟
- چاره دیگه‌ای هم دارم؟
از لحن حرصیم خندید و گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ygn._.smnsh
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Armita.sh

Ygn._.smnsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/12/22
ارسالی‌ها
16
پسندها
78
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
20
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
حلقه شدن دستی رو دور کمرم حس کردم برگشتم سمتش، دیدم مهدیه با حالت ناله گفتم:«مهدی بیا برگردیم پایین من خسته شدم.»
حلقه دستش رو تنگ‌تر کرد و به جلو هدایتم کرد همزمان گفت:« یکم دیگه مونده خانوم خانوما، انقدر غر نزن.»
(وای گرمه، پاهام داشتن رسما بهم بدو بیراه می‌گفتن) بعد نیم ساعت رسیدیم اون بالا. بخاطر ترس از ارتفاع بازو مهدی رو محکم گرفته بودم. باهم رفتیم لبه کوه...
-نگا چه منظره قشنگیه.
اره واقعا قشنگ بود ولی ارزش این همه خستگی رو برای من یه نفر نداشت.
-مهدی، یگانه بیاین...
صدای بیتا بود داشت صدامون می‌کرد بریم برای عکس دست جمعی.
با مهدی به طرف بچه ها رفتیم، کنار بیتا و ابوالفضل واستادیم.
-یک ،دو...
و صدای گرفته شدن عکس.
-خب دیگه باید بریم.
با حالت زار نگاهشون می‌کردم.
-کجا؟
-سمت آبشار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ygn._.smnsh

Ygn._.smnsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/12/22
ارسالی‌ها
16
پسندها
78
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
20
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
بیتا حرصی نگاهش کرد، و منی که داشتم با خنده نگاهشون میکردم.
- خب بیاین بریم.
نگاهم رو از اون دوتا گرفتم و دنبال مهدی راه افتادم، در اصل از ترسم مثل کوآلا چسبیده بودم بهش، از واکنشم خندش گرفت ولی خب چیزی نگفت.
با هر بار سُر خوردن سنگ‌ها، جیغ خفه‌ای می‌کشیدم و سعی می‌کردم دفعه بعد تو انتخاب جای پا بیشتر دقت کنم.
برگشتم ببینم بیتا و ابوالفضل کجان، دیدم وضعیت اونام دقیقا مثل ماست.
بعد طی کردن اون راه با خودم اَحد کردم دیگه نیام کوه واقعا خیلی بد بود حداقلش برای منی که اولین بارم بود افتضاح بود.
کم کم به پایین کوه داشتیم نزدیک می‌شدیم، البت پایین کوه اصلی نه همون کوهی که چند دقیقه پیش بالاش بودیم، رسیدیم پایین مهدی رو ولش کردم.
یه نفس عمیق کشیدم و گفتم:«همین الان گفته باشم من دیگه کوه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ygn._.smnsh

Ygn._.smnsh

نو ورود
نو ورود
تاریخ ثبت‌نام
30/12/22
ارسالی‌ها
16
پسندها
78
امتیازها
523
مدال‌ها
2
سن
20
سطح
1
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
داشت می‌اومد سمتم که دیگه موندن رو جایز ندونستم و شروع کردم دویدن. اونم دنبالم می‌اومد، از شدت خنده و دویدن به نفس نفس افتاده بودم واستادم دوتا دستام رو گذاشتم رو زانو هام که نفسی تازه کنم، می‌خواستم برگردم پشت رو نگاه کنم که سوزشی داخل کمرم حس کردم.
برگشتم و از دیدن قیافه حرصی بیتا خندم بیشتر شد.
درحال خندیدن به بیتا بودم که مهدی و ابوالفضل هم بهمون رسیدن.
نگاهی به ابوالفضل کردم و گفتم:«زنت خیلی وحشیه‌ها چی می‌کشی تو.»
خندید، بیتام گفت:«اصلا هم نیستم تو بیشعوری حقته.»
گفتم:«وا خو تیبایی دیگه این همه چونه زدن نداره که.»
بیتا برگشت و رو به ابوالفضل گفت:«نمی‌خوای یه چیزی بگی بهش؟»
ابوالفضلم درحالی که دستش رو می‌ذاشت رو شونه بیتا گفت:«کی گفته تیباست‌...»
بیتا داشت با پوزخند نگاهم می‌کرد که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ygn._.smnsh
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا