- ارسالیها
- 534
- پسندها
- 4,218
- امتیازها
- 17,273
- مدالها
- 13
- نویسنده موضوع
- #51
- هوم... حالا یادم افتاد. دیدم پسرِ عمو مصطفیتم سرش بانداژ شده. باهاش حرف زدم گفت تصادف کرده. پس باهمدیگه بودین! خدا بد نده انشاالله.
ممنونمی زمزمه کردم و پس از دقایقی سکوت، فهمیدیم که حرفی برای زدن بهم، یا عبارت دیگر وجه اشتراکی باهم نداریم. حاج آقا گفت:
- سلام مخصوص منو حتما به حاج حبیب برسون. نائبالزیارهشون هستم.
با یک لبخند ژکوند سر تکان دادم، درحالی که قرار نبود سلامی برسانم!
- خب بچهها، خوشحال شدم از دیدنتون. تو سن حساسی هستید، مراقب خودتون باشید نعوذبالله به راه کج کشیده نشید. نمازم فراموش نکنید که نماز... .
منتظر ماند که ما جملهاش را کامل کنیم. وقتی دید فقط ایستادهایم و مثل بز نگاهش میکنیم، خودش ادامه داد:
- ستون دین است! خداوند یار و نگهدارتون.
رفت و ما...
ممنونمی زمزمه کردم و پس از دقایقی سکوت، فهمیدیم که حرفی برای زدن بهم، یا عبارت دیگر وجه اشتراکی باهم نداریم. حاج آقا گفت:
- سلام مخصوص منو حتما به حاج حبیب برسون. نائبالزیارهشون هستم.
با یک لبخند ژکوند سر تکان دادم، درحالی که قرار نبود سلامی برسانم!
- خب بچهها، خوشحال شدم از دیدنتون. تو سن حساسی هستید، مراقب خودتون باشید نعوذبالله به راه کج کشیده نشید. نمازم فراموش نکنید که نماز... .
منتظر ماند که ما جملهاش را کامل کنیم. وقتی دید فقط ایستادهایم و مثل بز نگاهش میکنیم، خودش ادامه داد:
- ستون دین است! خداوند یار و نگهدارتون.
رفت و ما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر